کنکاشی در فلسفه مخملباف و سکس
درآمد يکم: بين نوشتن و ننوشتن اين حرفها در باره مخملباف مرتب در ترديد بوده ام. گاهی فکر کرده ام که وارد نقد او نشوم و او را با دنيای روياهای اش تنها بگذارم و گاه مثل حالا که می نويسم فکر کرده ام هنرمند خود را معرض قضاوت ما می گذارد کاری می کند تا ديده شود می خواهد که او را ببينيم چرا نبايد همانطور که او را تحسين می کنيم به او صريح بگوييم که از کارش بيزاريم چرا نبايد با او تندی کنيم چرا بايد با تعارف با او حرف بزنيم؟ صحبت کردن از مخملباف برای کسی مثل من که سالها کارش را تعقيب کرده و با او در ذهن يا در گفتگو با دوستان مجادله کرده و گاه او را تحسين کرده و گاه از دست اش عصبانی شده است صحبت کردن از دوستی ناديده است که روزگاری مثال عالی رشد فردی و مظهر خلاقيت هنری نسلی بوده است که همه چيز خود را با انقلاب شروع کردند. مخملباف بی شبهه يکی از خلاق ترين و عاصی ترين هنرمندان پس از انقلاب است که همراه با خود بسياری را متحول کرده و خود به نماد تحول نسل خاصی از انقلابيون تبديل شده است.
در آمد دوم: شناخت مخملباف شناخت بسياری از ماست و بسياری از پديده های جامعه ما. او يکی از آدمهايی است که هميشه نبض اش با جامعه زده است و هوشمندانه نبض جامعه را به دست گرفته و از آن سخن گفته است. حرفهايی که می زنم تنها شناخت مخملباف نيست خودشناسی هم هست. من هر چه بيشتر در فيلم اخير او و رفتار اجتماعی او و تحولات ذهنی او دقيق می شوم بيشتر تصوير جمعی بخش های وسيعی از خودمان را در او و کار و رفتار او می بينم. زمانی کيميايی اين موقعيت را داشت. حالا مخملباف. خوب و بد کار آنها آينه خود آنها و ما، هر دو، ست. پس پيشاپيش می گويم که اگر اين سخنان زياده درشت باشد درشت نمايی بيماری های مخملباف نيست بيماری هايی است که بسياری از ما به آن گرفتاريم.
عادت ندارم يک موضوع را در چند بخش دنبال کنم و حرف را هر قدر فشرده شود هم باز ترجيح می دهم در يک نوبت بزنم. اما اين بار به من اجازه دهيد در چند نوبت به سراغ فيلم بروم. اين نمی شود که سينماگری از طراز او دست بر يک مساله بنيادين بگذارد و زار و ناکام بماند و به دو کلام نقد از او بسنده کنيم. شکافتن گره های کار و چند و چون اين زاری و ناکامی از کارهای کردنی است.
1 دنيای مخملباف دنيای پشت سرگذاشته شده ای است که او بيهوده در آن همچنان چرخ می زند. مخملباف هنرمند برجسته ای است که فيلمهای بسيار خوبی در کارنامه دارد. "عروسی خوبان"، "دستفروش"، "هنرپيشه"، "ناصرالدين شاه آکتور سينما" و حتی "سلام سينما". دو فيلم کمتر ديده شده او هم جايگاهی تاريخی در سينمای ايران و محصولات بعد از انقلاب آن دارد: "نوبت عاشقی" و "شب های زاينده رود". اما برای هر هنرمندی تکرار خود نشانه آشکار خطر است. مخملباف درست زمانی که ديگر بر تکنيک سينما مسلط شده است از چشمه جوشان ابداع بی بهره مانده است. سکس و فلسفه نشانه زوال هنر اوست. او مانند شاعری است که ديگر نمی جوشد اما با اتکا به تکنيک های زبانی در نوشتن شعر می کوشد.
فيلم مخملباف آشکارا از شوق تهی است. فيلم در باره محبت است اما پر از صنعت است. پر از تصنع است. اصلا مصنوعی است. انگار نشنيده باشد يا شنيده و فراموش کرده باشد که حافظ ما گفته است: صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت / عشق اش به روی دل در معنی فراز کرد.
مخملباف زمانی سرشار از شور و کشف و تندی و صراحت و خلاقيت بود. يک سينماگر طبيعی بود مثل ماهی در آب خود. "بايسيکل ران" اش را بگيريم يا "هنرپيشه" را يا شاهکارش "ناصرالدين شاه آکتور سينما" را. و چون سخن از عشق است بهتر از همه "نوبت عاشقی" را. بر سر مخملباف چه آمده است؟ يا او با خود چه کرده است که از ميان شاهزادگان هنر به ميان گدايان گيشه و قرارداد و رساندن به اين و آن جشنواره و از اين دست بهانه های پوچ هنرکش افتاده است؟
2 نمای آغازين سکس و فلسفه به نحوی نمادين هم سبک خاص مخملباف را نشان می دهد و هم بن بست اين سبک را. داشبورد اتوموبيلی سراسر شمع چين شده است. اين شمع های جشن تولد مردی است که گويی از جهان جايی برايش جز همين اتوموبيل نمانده است تا شمع هايش را روشن کند. صحنه ای که هم گيراست هم غيرواقعی. جهان غيرواقعی مخملباف چگونه می خواهد برای يک مساله جهانی يعنی عشق و همخوابگی که همه آدمها با آن درگيرند سخنی از جنس واقعيت داشته باشد؟
مخملباف هميشه توانسته است سوررئال را در خدمت رئال درآورد. اما اين بار دنيای او بيشتر نشان به هم خوردن تعادل رئال است و ناتوانی در ايجاد سوررئال.
در واقع فيلم سکس و فلسفه به نحوی رقت آور نشانه ای است از بی تجربگی در سکس و بی مايگی در فلسفه. چنانکه نشانه های استادی را دارد که دل به بازی های کودکانه بسته است. او در اين فيلم مثل استاد نقاش ماهری است که مست در خيابان تلو تلو می خورد و سرانجام به خانه نمی رسد بلکه در جوی آب می افتد.
اگر فيلم او را را نمونه ای از فرهنگ ايرانی بگيريم می توان ميزان ناکامی فرهنگ ايرانی را دو مقوله مورد کنکاش فيلم سنجيد و همزمان به شکلی طعنه آميز ديد چگونه فيلمسازی که مدعی است حرف تازه ای برای جهان دارد تنها تصوير ناکامی خود و فرهنگ خود را به جهان منتقل کرده است. نمونه ای فرهنگی از همان چيزی که سه دهه است در سياست هم تجربه می کنيم.
3 فيلم به نحو غيرمنتظره ای سرشار از کليشه های دستمالی شده است اما در همان حال بسيار هم پرمدعاست. شمع و گل و شراب و رنگ قرمز و برگ پاييز در بيانی مهدی سهيلی وار بشدت در فيلم زورچپان شده و در کنار گرامافون رمانتيک عتيقه و گيلاس های بلورين و رقص دخترکان و فضاهای شبه اروپايی تصوير کاملی از نگاه ايرانی به جهان مدرن ارائه می دهد. نگاهی که بدون گذار از عهد رمانتی سيسم يکباره می خواهد از پست مدرنيسم حرف بزند اما از ساده ترين مشاهده عناصر فرهنگی اطراف خود عاجز است. (فيلمساز چنان غرق دنيای ساختگی خود است که حتی وقتی شعر پر کن پياله را بر زبان شاعری تاجيک جاری می کند فراموش می کند که در دنيای تاجيکان اين واقعا پياله است که به کار می رود و نه گيلاس های بلورين! شاعر می گويد: "پر کن پياله را" و مرد اول فيلم شراب را در گيلاس می ريزد و به او می دهد.)
4 مخملباف تقريبا هيچ چيز از دنيای تاجيکی نمی گويد يا نمی داند که بگويد. تمام لوکيشنهای فيلم در دوسه محيط بسته و يکی دو باغ و يک خيابان دراز احتمالا در حاشيه دوشنبه خلاصه می شود. او حتی برای ماشين سواری های فيلم هم از يکی دو خيابان اصلی شهر که هر توريستی از آنها باخبر می شود خارج نشده است. او اصلا آدم کنجکاوی نيست. نمی داند دوشنبه دهها خيابان ديگر هم دارد. او عاشق همان اولين خيابانی می شود که در شهر ديده است. مثل آنکه در همان نگاه اول عاشق زنها می شود. هر زنی که باشد. مهماندار هواپيمايی که با آن سفر می کند يا پرستار/ پزشکی که او را در بستر بيمارستان معاينه می کند يا زنی روسپی (او در همين جا هم از کليشه جدا نمی شود: چند نفر از ما عاشق مهر حرفه ای مهماندارمان شده ايم يا پرستارمان يا اولين روسپی که با او خوابيده ايم؟). نگاه او اين بار هم مثل فيلم سکوت اش بشدت توريستی است و با آنکه همان جامعه نه چندان بزرگ تاجيکی را نمی شناسد ادعای فيلمی برای همه جهان دارد.
5 اما حرف او برای جهان چيست؟ او که بيشتر از تصوير و سينما بر کلام شبه فلسفی خود تکيه می کند با اين کلام می گويد: عشق برای همان دورانی که گرم است معتبر است و نبايد پای آن را به وفاداری اجباری –ازدواج؟- بست. و رمز اينکه او چهار بار عاشق می شود همين است که از گرمايی به گرمای ديگر برود. اما عاقبت می گويد که تنها مانده است. اين حرف تازه ای است؟ اين حرف را اروپايی جماعت که احتمالا مخاطب اصلی مخملباف است چند دهه است با هزار زبان و هزاران سايه روشن آن به فصاحت تمام می گويد. مخملباف تازه به آن رسيده است فکر می کند دنيا هم اين حرف برايش تازگی دارد. اما مخملباف واقعا به اين حرف "رسيده" است؟
اروپايی جماعت ممکن است نتيجه بگيرد که خب حداقل از فيلم اين فيلمساز ايرانی فهميديم که آن طرفها هم مثل اينطرف دنيا به چنين تجربه هايی رسيده اند. اما اينطور است؟ آيا مخملباف از تحولی در فرهنگ ايرانی يا تاجيکی حرف می زند؟ فيلم اين را نمی گويد.
نکته تازه شايد اين است که يکی از چهار معشوقه مرد اعتراف می کند که او هم با چهار مرد رابطه داشته است. اين تا حدودی تاجيکی هست. زيرا روابط خارج از ازدواج در تاجيکستان به قول بعضی جامعه شناسان از فرانسه هم بيشتر است. اما سيلی خوردن زن به دليل اين اعتراف در نزد چهار مردی که پای ميز نشسته اند و همه معشوقان او بوده اند زيادی ايرانی است!
6 فيلمساز ما اصولا نمی داند برای که فيلم می سازد و پايش را بر کدام فرهنگ سفت کرده است. نمونه بارز لامکانی عذاب آور فيلم رفتار مخملباف با تماس دو جنس و مساله بوسيدن است. با آنکه فيلم مساله اصلی اش سکس است و عشق، ما در آن هيچ نوع تماس جنسی يا عاشقانه نمی بينيم. بجز دو سه صحنه که مرد فيلم زنی را مثل پدری که دخترش را آغوش کرده باشد به آغوش می گيرد، هر نوع رفتار جنسی ديگر ناکام می ماند. مخملباف نمی تواند به خود بقبولاند از سکس حرف نزند و نمی تواند هم اجازه دهد که دو هنرپيشه در فيلم او يکديگر را ببوسند. در نتيجه صحنه عذاب آوری در فيلم می آيد که زن و مرد در پلانی طولانی دست هاشان را به هم می مالند. من که ياد فيلم های هندی افتادم که در صحنه های حساس دو شاخه گل نشان می دادند که به سمت هم خم می شوند! فيلمساز يا بايد بتواند با فضاسازی اروتيک جای خالی تماس را پر کند و يا از "فرهنگ تماس" دو جنس کمک بگيرد. هيچ بنی بشری در تاجيکستان اين نوع با معشوق خود تماس برقرار نمی کند که مخملباف نشان می دهد.
از آن بامزه تر آن است که مرد فيلم با يکبار ديدن، عاشق دختری روسپی می شود و وقتی با او به خانه اش که کاروانی است می رود دختر او را پشت پرده تنها می گذارد و به مرد می گويد خب وقت خواب است خواب خوش! من نمی دانم اين زاهد بازی است يا تظاهر يا بی تجربگی يا ندانمکاری. اما هر چه هست منطق ندارد.
7 دنيای مخملباف دنيای همه کسانی است که نخوانده ملا می شوند و بی تجربه ادعای درس آموختن به باتجربه ها دارند و خلاصه بی بعثت احساس پيغمبری می کنند. برای او، در مقام سينماگر، سکس هنوز به طور قطع و مسلم يک تابو است. درک او از عشق بسيار کودکانه است و بگوييم نوجوانانه. اين عيبی نيست که کسی عشق و سکس را در گذاشتن سر بر سينه محبوب خود خلاصه کند تا صدای تاپ تاپ قلب او را بشنود اما اينکه با شناختی ابتدايی بخواهد در باره پيچيده ترين پديده انسانی فلسفه بگويد دست کم بر خلاف صميميت است که اساس هنر است.
ممکن است کسی بگويد البته که مخملباف شناخت اش ابتدايی نيست. سخن من اما شخص مخملباف نيست. سخن من سينمای مخملباف است. سينمايی که او در آن جسارت "نوبت عاشقی" را هم ندارد. نوبت عاشقی در زمان خود بسيار جسورانه بود. سکس و فلسفه تصوير شايد مخدوشی از مخملباف است. شايد او توانايی هايی دارد که به هر دليل -و احتمالا به دليل مشکلات ذهنی خودش با موضوع- در اين فيلم به کار نگرفته است. اما من بر اساس فيلم موجود می توانم بگويم که سکس و فلسفه نسخه دست سومی از نوبت عاشقی است.
در وب: من عشقبازی می کنم پس هستم، کلاغ سياه نکته سنج کش و سفسطه، سودای مکالمه شراب، کلوزآپ، برگهای پاييزی و ديگر هيچ، بی بی سی |