حرفهایی در باره بازی یلدا
بازی یلدا ذهن مرا بسیار مشغول کرده است. چرا رنگ بازی به رنگ اعترافات شخصی درآمد؟ بعضی از آنچه خوانده ام شجاعانه و تکان دهنده است. چه اتفاقی افتاده که ما آسان و صمیمی اعتراف می کنیم؟ معنای این اعتراف چیست؟
من دو نکته را می خواهم تاکید کنم. اول سخنی است از بایزید بسطامی (یا به قول نجیب مایل هروی: بایزد با ای کشیده تر قبل از د) می گوید با کسی دوستی کن که با او بتوانی چنان آزاد و رها حرف بزنی که با خدا. دوستی که از او چیزی پنهان نباشد مثل خدا دوست است. این مفهوم کلام اوست. منطوق اش را باید از کتاب پیدا کنم و برایتان بیاورم. منطوق در این مقام خیلی مهم است. اما فعلا با دو شمع در دو طرف لپ تاپ ام دارم می نویسم. علی روی کاناپه خواب است و برق خاموش و صدای تایپ کردن من هم برای این آرامش نیمه شب مزاحم است چه رسد به برخاستن و کتاب جستن و صفحه یافتن. شاید هم می خواهم هر چه زودتر از بار آنچه فکر می کنم خلاص شوم. بنویسم و بروم بعد از ۱۰-۱۲ ساعت کار با کامپیوتر استراحت کنم.
خب حرف اصلی همین است که بایزید گفته است. در حرف او شبهه نیست. دوست خوب همان است که مثل خدای تو چیزی لازم نیست از او پنهان کنی. دوستی با حجب و حیا و فاصله و مراعات و پنهانکاری جور در نمی آید. یک مرحله دوستی هم خوابیدن است. هر دو عریان می شوید. بدون آنکه شرم کنید. دوستی با شرم جور در نمی آید. می خواهید فاصله را بردارید. بر می دارید تا دوست شوید. اما می دانم که بسا این فاصله هم برداشته می شود اما دوستی حاصل نمی شود. اما به هر روی این طوری از اطوار دوستی است. فاصله برداشتن در هر شکل و طوری مقدمه دوستی است. وارد شدن به حلقه محبت و صمیمیت است.
ما فروغ را دوست داریم چون او بی فاصله با ما حرف می زد – و هنوز می زند. به نظرم همه ما دوست داریم فروغ باشیم.
اینترنت به ما امکان داده است که برداشتن فاصله را در ابعاد تازه ای تجربه کنیم. زمانی رسانه صمیمت شعر بود. حالا وبلاگ است. دوستی کردن با بیگانه همان اتفاقی است که با هر دو می افتد. و این رمز آن است که ما در وبلاگ مان مثل شعرمان برهنه می شویم.
دوستی واقعی در بیرون در فضای اجتماعی اتفاق می افتد. با چنان دوستی است که باید بی پرده بود. اما دوستی با بیگانه چه معنا دارد؟ چه پیامدی دارد؟ این سوال آنقدر جواب دارد که از حوصله امشب من و اصلا از حوصله و تامل من تنها بیرون است. خوب است با هم تامل کنیم در معنای این اعتراف جمعی.
اما یک چیز روشن است. فضای نثری وبلاگ بر خلاف فضای شعر راه را بر گریز می بندد. گفتار شاعرانه محتمل صدق و کذب نیست. همیشه می توان گفت این شعر است. اما در گفتار منثور راه گریز بسته است. گفتن همان و آینه نهادن در برابر دیگران از خود همان. ولی اینجا هم مرز میان شوخی و جدی گریزگاههایی می دهد. همین است که می بینی وقتی باورش نکردند می گوید شوخی بود.
این اعتراف جمعی چیز تازه ای است گوئیا در فرهنگ ما. من البته قبول ندارم. ولی این را قبول دارم که شکل آن تازه است. ما به شکلی عقلانی و مدرن رو به اعتراف آورده ایم. پیشترها حافظ هم می گفت من چنین ام که نمودم دگر ایشان دانند. ما می خواهیم بگوییم من چنین ام. اما البته نه دیگر به زبان ایهام دار شعر. بلکه مثل معشوق فروغ که با صراحت برهنه است. شعر فروغ از این زاویه بسیار در خور واکاوی است. شعر صریح البته باز هم داریم در دوره او اما نه در موضوعاتی که همیشه با ایهام بیان می شده است در فرهنگ ما. آنهم از زبان یک زن.
می گویند اعتراف سنتی مسیحی است. به این اعتبار وبلاگها امروز به کلیساهای زبان فارسی تبدیل شده اند. و خوانندگان به کشیشان. و مانند کشیشان شماری فضول و شماری محتاط و معنوی و شنونده ای خوب و بافهم. شماری هم از آن دست کشیشان که خود را بیگناه عالم می شمارند و اعتراف کننده بیچاره را به عذاب نوید می دهند – دیده ام در کامنتهایی که این روزها گذاشته می شود. حال آنکه اعتراف برای سبک شدن ما ست. دعوت به برداشتن فاصله است. دوستی کردن است.
این از اولی به اختصار و به شیوه سرنخ دادن. دومی چه بود؟ برای دومی باید یکبار وضع رفتار جنسی جامعه ایران را در دو دهه گذشته به یاد آورد و مرور کرد. مردم نتوانستند و اصولا نمی توانستند صبر کنند تا مقامات از خر شیطان پایین بیایند و بگذارند که احساس مردم هوایی بخورد. اما مردم با شعر فروغ و هشت کتاب سپهری آزادی را آرزو می کردند. آمیخته ای از سکس و عرفان. بعد هم خودشان دست به کار شدند و آنچه را می خواستند عملی کردند. از بوس و کنار معصومانه-گناه آلود تا تولید پورن وطنی.
نوشتن در وبلاگ برداشتن حجاب است. حجابی که جامعه ایران زیر بار تحمیل اش دارد دست و پا می زند. هر کسی می خواهد خود باشد و خود را چنانکه هست نشان دهد بی خیال غیر که نظر حلال دارد یا حرام. گناهی کرده است و می خواهد از آن حرف بزند. مثل حافظ هم صبر ندارد که وقت اش برسد تا به صوت چنگ بگوید آن حکایتها که دیگ سینه از نهفتن آن می زد جوش.
ما صبرمان برسیده است به قول بیهقی. می خواهیم حرف بزنیم همین حالا هم بزنیم. خوشامد و بدآمد دیگران هم به خودشان مربوط است. این است که تنها تلنگری لازم است تا به حرف بیاییم. سلمان این تلنگر را زد. و آنچه حاصل شد نه بازی که سخت جدی بود. مهم نیست که بسیاری از آنها که نوشتند در ایران نبودند و بسیارتری که می خواسته اند بنویسند از بیم در ایران بودن ننوشتند. مهم این است که این بازی چیزی از ما ایرانیان را آشکار می کند گفته باشیم یا نگفته باشیم. کاش یلدا تمام نمی شد و آنقدر دراز می کشید تا همه ما اعترافات مان را کرده بودیم. ما برای آنکه خودمان باشیم باید اعتراف کنیم. قدرت روبرو شدن با خود را داشته باشیم. از ساختن چهره ای دیگر برای خود دست برداریم. وبلاگ «جشن تنهایی» ما ست. گفتار ما ست با دوستی که سنگ صبور ما ست. دوستی که از او هیچ پنهان نداریم. دوستی با خدا ست. دوستی با کسی است که مثل خدا ست. دور است و بیگانه انگار اما نزدیک است و آشنا. دوستی با جامعه ای که مثل خدا با ما مهربان است و می شود از بازترین پنجره با او حرف زد.
پی نوشت:
دوست نازنین الپر از رفقای دیده و نادیده خواسته به جای یلدا بازی در باره بم بنویسند. خب شاید من هم نوشتم. بم ارزشهای خود را دارد و نباید فراموشش کرد. اما یک نکته اینجا نباید فراموش شود: بازی را جدی نکنیم! بازی باید بازی باشد و بازی بماند. لطفا بازی را به کمپین تبدیل نکنیم. من موافق جواد آقا روح هستم که می گوید شوخی-شوخی و بازی-بازی ماجرای یلدا جدی شد. بگذاریم بازی، بازی بماند. جدیت بازی هم از بازی بودن اش است. اینکه جدی بازی می کنیم. متاسفانه در باره بم اصلا جای بازی نیست. چون شوخی بردار نیست. درست که بم چیزی از ما را افشا می کند. اما این چیز همان نیست که از اعتراف ما افشا می شود. از بم بنویسیم. خوب. اما بم را به جای بازی یلدا ننشانیم. پس اگر دوست داشتید یلدا بازی کنید اصلا نگران این نباشید که حالا از بم بنویسم یا از خودم. از خودتان بنویسید. بعد از بم هم خواستید بنویسید.
به نظرم در وبلاگ تا حدی می شود باز حرف زد.. البته می دانید که من تقریبا سعی کرده ام چهره ای که از خودم می سازم با آنچه هست نسبتا نزدیک باشد چون وبلاگ برایم ابزاری ست در جهت خودشناسی و شناساندن یک زن در میان جمع به دیگران.. اما درد دل..؟ نمی دانم.. به نظرم فقط با خدا و فقط شاید در زندگی با یک یا دو نفر حداکثر بشود مثل خدا درددل کرد و راز دل گفت و نگران نبود از قضاوت شدن و تحقیر شدن و بعدها با ابزار درد دلت خورد شدن.اگر می شد این آقای داریوش خان این ملکوت را هم مثل بلاگر امکان پرایوت می داد آن وقت حتما کسانی مثل من فقط برای دوستان خدایی شان به راحتی می نوشتند..
سلام آقای جامی عزیز!
امیدوارم پوزش اشتباه کامنت قبلی را پذیرفته باشید.
با شما در بسیاری از نکات بکاررفته در این نوشتهتان موافقم. البته انسان محدود است و با او مثل خدا نمیشود رفتار کرد. شاید حرمت انسان به همین نسبیت و رعایت حدود توانایی و تشخیص تعادل وابسته باشد.
این تحدید رفتار با ریا فرق میکند. بحث دراز است….شاید وقتی دیگر…اما به موضوع از زوایای مختلف دیگر هم میشود نگاه کرد به این حرکت. به آثار و نتایج و عواقب متنوع و نیز که نهایتا به پالایش رفتارهای اجتماعی منتهی میشود.
میخواهم دست سلمان را ببوسم به خاطر این آغازگری تاثیرگذارش. جدای از ارزش نفس روح پویایش، بنظر من این دومین تاثیرگذارش در هویت فرهنگی یک ملت میتواند باشد. ما را به خودمان میشناساند:
بگذارید قسمتهایی از آخرین پستم را بگذارم که حرفهایم پراکنده نباشد در این آغاز روز کار:
بازی یلدایی(۵×۵) به توان بینهایت
(۵×۵) به توان بینهایت، یعنی تکرار سلمان، یعنی زایش دوستی.
بیان پنج ویژگی و خاطره از خود، و دعوت از پنج دوست برای ادامهی همینکار.
بازی به همین سادگی است! بازی سهلی است، اما ممتنع، که نباید به حساب جا داشتن یا نداشتن در دل دوست گذاشت.
پیشدرآمد:
یلدا گذشت و بازی یلدایی وبلاگستان همچنان ادامه دارد.
مثل مرگ و زندگی.
در وبگردیهای این بازی بنیادی، یک واقعیت مدام به چشم میخورد:
آنها که آغازگر دوستیاند و آنها که در حاشیه همچنان منتظر نشستهاند.
سلمان جریری یکبار دیگرپس از زدن کلنگ وبلاگشهر، با آغاز زیبای خود این حقیقت را به همهی شهروندان گوشزد کرد:
هوای فراگیر حیات، تنهاترین تنهای همهی هستی ماست….
دلخور نباید شد اگر دوستی تو را به این بازی دعوت نکرده
این یک آغاز است و یک اشاره، یک یاد که میتواند ذکر مدام شود
یک نکتهی دیگر:
فاصلهی تئوری تا عمل بیشتر از زمین تا آسمان است. تغافل از این اصل حتی باعث نقض غرض هم میشود.
عمدی در کار نیست این برمیگردد به یک شبهه پارائوکس در ماهیت انسان که همان لاجان بودن و محدودیت او و از طرفی بیمرزی اوست.
این قاعدهی تعادل را در بازیهای اجتماعی به هم میزند. شاید به همین دلیل است که شما برای پیامگیرتان فیلتر گذاشتهاید. همان کاری که نهادهای امنیتی میکنند.
اختلاف تنها در رنگو لعاب سلیقهها و باورهاست.
صراحت لهجه بدونتوجه به تناسب و تعادل روابط اجتماعی فرق آنارشیسم و مدنیت است.
اعترافاتی که مثل بمب منفجر میشوند بازخورد طبیعی افراط و تفریط هاست.
نتیجه فقدان تعادل است.
و تعادل همان مطاعی است که بشر باید از راه انسانی به آن برسدو
آنوقت ادم شده آست.
سوءتفاهمات فلسفی در توجیه رفتارها هم در همین مسیر اتفاق میافتد.
با کمال جسارت من خیال میکنم متن شما کمی دچار افراط شدهاست.
امیدوارم صراحت لهجهام را دلیل بر سوءاستفاده و حرمتشکنی تلقی نکنید.
فروغ با تمام ظرافت روح و بزرگیاش یک انسان محدود بود با ضعفها و کمیها.
مثل شاملو.
خرفهای سعید شاملو را بخوانید. خیال میکنید شاملو یک دیکتاور بالفظره بوده است.
همان شاملویی که عمری به کمر خم نکردن مقابل دیکتاتورها شهره شد.
بهنظر من نبود تعادل باعث افراط و تفریط میشود.
همیشه با توجه به ظرفیتهای وجودی هر سیستم روابط معنا پیدا میکند و نمیشود با کلیشه و قطعنامه به حقیقتی غیر قابل تردید دست یافت. وگرنه هنر زاده نمیشد.
با سپاس از توجهتان.
مقداری آشفتگی ابهام در مرزهای معنایی هست در این نوشته، در این که این بالاخره اثر بازی یلدا اعتراف نزد کشیش و کلیسا بوده یا دوستی صمیمانه با جامعه چنان که با خدا.
ابهام زیادی هست در «مردم»، آنها که «نتوانستند و اصولا نمی توانستند صبر کنند تا مقامات از خر شیطان پایین بیایند» و «با شعر فروغ و هشت کتاب سپهری آزادی را آرزو می کردند» آن هم آزادی به شکل «آمیخته ای از سکس و عرفان» و در عمل هم «خودشان دست به کار شدند و آنچه را می خواستند عملی کردند. از بوس و کنار معصومانه-گناه آلود تا تولید پورن وطنی». اگر به من بود مدتی استفاده از واژهی مردم به این شکل را ممنوع میکردم! در کلمات مقامات و سیاستمداران ایرانی فراوان میتوان یافت که «مردم میخواهند» و «مردم نمیخواهند» و «مردم آگاهاند» و مشابه. این مردمی که شما میگویید هم چندان تفاوتی با مردم دیگران ندارد، از نوع از ظن خود یار شدن است. در همان مردم است که مرد شصت و پنج ساله میتواند دختران نوجوان دبیرستانی را با تهدید لو دادن دوست پسرشان چنان بترساند که در دام تجاوز بیفتند، در بین همان مردم هستند که خانواده هیولاییاست که از ترساش به متجاوز شصت و پنج ساله باید تسلیم شد.
در بین همان مردم هستند آنها که اضطراب جنسیت چنان در بینشان فراگیر است، که «ذرات شرف در خونشان» جا را برای آدمیت تنگ کرده. همانها هستند که «ننگ و بیآبرویی»، آن هم با تنگترین تفسیر، از مرگ برایشان بدتر است. کافی است سرمقالهی روزنامهی جمهوری اسلامی را بخوانید که از مختلط شدن اتوبوسها آرزوی مرگ کرده، «خوشا به حال شهیدان که رفتند و این ننگ را ندیدند».
باز هم باید گفت که وبلاگهای فارسی «مردم» نیستند. باز هم باید گفت که تازه در همین وبلاگها هم آن کشف حجاب همهگیر نیست.
بله شاید اعتراف برای دوستی کردن باشد. دوستی خاله خرسه. اما این فاشگوییها بیارزشاند از اتفاق، شاید دقیقاً چون «اعتراف»اند. چون پذیرش ضمنی گناه را با خود دارند. چون این طبقهی متوسط همیشه قاچاقی زندگی کرده و کمتر جربزه داشته نتا ارزشهایش را به شکل اخلاق مدرن تئوریزه کند و از آنها در مقابل حاملان سنت دفاع کند.
———————————
خوب است که تو آن طرف دیگر را تذکر می دهی. ولی از این جا که من نگاه می کنم مردم همان اند که گفتم. مشکل استدلال تو در این است که مردم را به یک صورت ارزیابی می کنی. اما مردم جمع اضداد اند. من جریان غالب را اما آن نمی بینم که تو می گویی. مهم همیشه جریان غالب است. نه حواشی. مثل اینکه من بگویم ما تولید نداریم و تو به من بگویی این قدر کارخانه در ایران دارد کار می کند. یا من بگویم تولید داریم و تو استدلال خلاف را بگیری. دیدگاههای کلان همیشه باید کلان نگر هم بماند. بعد هم از نظر معناشناسی مردم و واژه هایی از این دست به یک تور واحد شکار نمی شود. بعدتر هم اینکه همین مشکل در باره معادل واژه در انگلیسی و زبانهای دیگر و گزاره های حاوی آن وجود دارد. استدلال را باید تیزتر کرد. سخن باقی. اگر مجالی بود می شکافیم در بحثی با هم. – سیب
من مخالفم با این که دو دوست می بایست در مقابل یکدیگر بی شرم باشند . و این که دوستی را با بر دایره ریختن هرچه داریم یکی بدانیم. این اعترافات را هم من در راستای برملا کردن خود نمی بینم .همه ی کسانی که اعتراف کرده اند و من اعترافاتشان را خوانده ام در جهت ارائه ی تصویر جذاب تر یا مطابق تصور تری از خودشان چیزهایی نوشته اند (شاید جز یک نفر که اعتراف کرده بود صبح تا شب پای کامپیوتر است و نمی تواند دوستی پیدا کند)این البته اصلا بد نیست و باید همنطور باشد.
مثلا همین اعتراف نویسنده ی سیبیل طلا (که هنوز هم معتقدم صاحب یکی از بهترین نثرهای فارسی در دنیای مجازی است)را در نظر بگیرید .
اولا تصویر یک “شورشی” را از خودش نشان می دهد . بچه ی بورژوایی که سنت های بورژوازی را به سخره می گیرد و در ادبیات رمانتیک پرچم می شود(یک چیزی در مایه های ژاک تیبو)…ثانیادارد اعلام می کند ادم غیرقابل پیش بینی است و “تحت تاثیر کلیشه ها نیست” و علی رغم همه گرایشهای آنارشیستی و فمینیستی و غیره از یک استاد دانشگاه که درباره ی عطر هدیه گرفتن و ژاکت های خوشگل پاییزی و زنان پری چهره و چیزهای ناز و دوست داشتنی دور و برش می نویسد خوشش می آید.
می بینید .این طنین همان چهره ای است که نویسنده در اکثر پست هایش ازائه می دهد . “شورشی و ضد کلیشه”
باز هم تاکید می کنم .قصد من مذمت کردن این نوشته نیست .صرفا چون در این وبلاگ نقل شده بود به آن پرداختم و البته من هم این نوشته را جزو بهترین نوشته های یلدا بازی می دانم . اما آن عریان کردن خود در برابر دیگرچیزی بسیار مهلک تر و اساسی تر از این بازی های سرگرم کننده ی کوچولو است و اصلا هم تجویز نمی شود 🙂
—————————–
هر چه در باره سیبیل طلا بگویی حق توست اما فکرنکنم خوش هم قبول داشته باشد که نثر فارسی اش بی نظیر است! – سیب
مؤسسه بهبود زندگی زنان ( غیر دولتی ) در حوزه مسائل زنان از واجدین شرایط ذیل دعوت به همکاری می نماید .
دانش آموختگان در رشتـه های روانشناسی ، علوم تربیتی و مشاوره ، جامعه شناسی ، پزشکی عمومی با مدارک فوق لیسانس یا دکتری با تسلط کامل به زبـان انگلیسی ، روش های تحقیق و سابقه مدیریت پــروژه های تحقیقاتی .
لیسانس یا فوق لیسانس با تجربه کار در روابط بین الملل و روابط عمومی جهت گسترش ارتباطات با مراکز علمی بین المللی و تهیه گزارش ، خبر و نشریه در حوزه زنان .
( تسلط کامل به مکالمه و ترجمه متون انگلیسی و کامپیوتر ضروری است )
توجه : حداقل ۳ سال سابقه فعالیت مرتبط برای هر یک از مواردفوق لازم است .
واجدین شرایط می توانند رزومه خود را حداکثـر تا تاریخ ۳۰/۱۱/۸۵ به صنــدوق پستی ۵۸۷۵-۷۶۳۴ و یا آدرس Email: info@riwl.org ارسال دارند .
سلام.اجازه می دید لینک وبلاگ شما رو در وبلاگم قرار بدم؟
خوشحال می شم.چون من تازه به جمع وبلاگ نویسان بیوسته ام.
———————–
لینک که اجازه نمی خواد. اختیار دارین. خیر مقدم ضمنا – سیب
چشمام خیس شد. با خودم فکر کردم اگه به این بازی دعوت میشدم چقدر حرف داشتم واسه نزدن!چقدر اعتراف واسه قایم کردن و نگفتن! علتش نداشتن دوسته؟! با همه معنای دوستی؟ نمیدونم اگه اینه پس اینهمه آدم که دور و بر من نشستن و میان و میرن کیا هستن؟ چه نسبتی دارن و چه جایگاهی. خیلی به نوع تربیت آدما بستگی داره یا به اینکه آدم خودش و در قبال خانواده مسئول بدونه. گفتن خیلی از حرفها و اتفاقات گذشته به من تنها مربوط نیست. اعتراف خصلتهای شخصی سخت نیست اما فراتر از اون دیگه نمیشه رفت. یه وقت وقتی نامه های شخصی فروغ و خوندم، گفته بودن از خانوادش اجازه گرفتن، از خودم پرسیدم تنها به خانوادش مربوط نمیشد آیا واقعا این اجازه رو داشتن؟! حالا واسه من همین وضعه.وبلاگ نوشتن هم با سانسور که مبادا چنین شود یا چنان!
فکر میکنم هیچ وقت وارد این بازی نمیشدم مگر اینکه مثل خیلی ها زیرکانه از زیرش در برم! چرا جرات اعتراف نداریم؟! حتی اینکه همین جا اعتراف کنم که کیم که دارم مینویسم. گو اینکه میدونم تو میدونی یا میتونی حدس بزنی و این واقعا مهم نیست. شاید یه حس دوستی هست یا یه حس متفاوت!
راستش من چند وقتیه که زیاد تو خط وبلاگهای فارسی نبودم. ولی توی بلاگهای
Yahoo!360
این بازی ها خیلی رایجه. بهش میگن
tag
(فکر می کنم این کلمه از بازی گرگم به هوا مشتق میشه)
یکی از معروفترین و استفاده شده ترین تگ ها هم همین
six weird things about yourself/six things about you that nobody knows
هست.هر کسی هم که تگ میشود بقیه را هم تگ می کند.توی ۳۶۰ این تگ شدن کم کم به یک جور اسپم تبدیل شده.
ببخشین اگه بی ربط بود.
————————-
درسته. ولی ای بسا وسایلی که دیگران دور می ریزن یا ازش بد استفاده می کنند برای جمعی دیگر مفید است. برای همین است که می گوییم وبلاگ ایرانی. با ویژگیهای خاص خاص خودش. – سیب
سیبستان عزیز خوشحالم که چنین مطلبی را نوشتی. براستی این نیاز به اعتراف کردن و از آن مهمتر به اعتراف شنیدن چیست؟ چرا انقدر ناگفته های خصوصی دیگران را شنیدن برایمان لذت بخش شده است؟ چرا اعتراف نه در نزد یک کشیش در اتاقکی تاریک و تنها که در نزد جمع جهانی انقدر برایمان مهم است؟ نوشته های شب یلدا کاملا شبیه به فیلم های خصوصی از زندگی روزمره آدمها در یوتیوب است. مطلبی در وبلاگم نوشتم و پرسیدم چرا زندگی در برابر جمع برای همه ما و اصولا در کل جهان انقدر جالب شده؟ این مسئله خیلی مهم است. چون تغییر نگرش ما را به فضای خصوصی و عمومی نشان می دهد.
——————————-
زندگی خصوصی در برابر جمع. خصوصی ترین چیزها را با جمع مشترک شدن. زندگی دارد عوض می شود. هوم… باز هم باید در این باره فکر کرد و نوشت. پیام شما تسلی بخش است. ممنون. – سیب
آقای جامی از شما و نظرتان در مورد بازی شب یلدا نوشتم به اضافه برداشتهای متفاوت خودم از این بازی… سری بزنید
آقای جامی عزیز!
دادن پنج اطلاعات از خود وقتی اعتراف نام میگیرد که توسط عرف یا فضای حاکم بر جامعه یک ناهنجاری محسوب شود.در غیر اینصورت یک نوع معرفی است و نمیتوان بر آن نام اعتراف نهاد.
اما اینکه چرا اغلب تمایل دارند اعتراف کنند؟ به نکات خوبی اشاره کردید. میل به رابطهای بیواسطه با هستی. برای زلال شدن و پالودهشدن از باری که باعث ملامت درونی ما میشود. ریاکاری نتیجهی طبیعی نظامهای متکی بر زور است. داستان از زور بیشتر مرد بر زن آغاز میشود تا طبیعت بر انسان و حکومت و…درجوامعی که این فشارها تعدیل شدهاست اعتراف کمرنگ تر است و بصورت یک اپیدمی درنیامده. لازم نیست حتما این فشار توسط حکومت اعمال گردد. تابوها هم نقش دارند. عقاید و سنن و آداب بومی نیز نقش دارند. در غرب در دو زمینهی دین و دموکراسی بروز میکند. چون کوچکترین نهاد اجتماعی یعنی خانواده هنوز متدین است و دین پر است از بکن نکنهایی که نفس سرکش را تحدید میکند و این پارادوکس باعث عقده و کلنجار درونی و نهایتا انفجار میشود. اما دموکراسی هم فواعدی دارد. این قواعد هم همانبندهایی است که در مورد رعایت حقوق عمومی با نفس سرکش مقابله میکند. اینجا هم نتیجه باز همان است اما نه در مقابل کشیش،بلکه در مقابل نگاه مردم دموکرات که از میخواهند از بدویت دوری کنند و احترام به حریمخصوصی را دلیل بر دوری از توحش و نمونهی مدنیت میدانند.
با این توضیح زیاد غیر طبیعی نیست اگر در جامعهی پرتضاد ایران که پنهانکاری و ریای سنتی توسط حکومت تشدید شدهاست این عقده بیشتر نمود دارد.
همانطور که گفتید بشر میل به شفافیت و صراحت دارد. ریا بعلاوهی نیازها و کششهای طبیعی درونی نیروی درونی او را بدجوری مصروف خود میکند و این زدوخورد درونی باعث رنج مدام میشود.
بشر ذاتا میل به وصل با خارج از خود به قصد بزرگتر شدن، قدرتمندتر شدن و جاودانگی دارد. عشق یکی از هیجانانگیزترین کیفیتهای انسانی است که این نیاز را بصورت مترکز برآورده میکند. تمرکزی که در عشق وجود دارد به انسان نیرو وقدرت میدهد. این قدرت در تفکر و اندیشه وجود ندارد. شما هر چه بیشتر میفهمید در مقابل نادانستهها خود را عاجز تر احساس میکنید. (بدریم برخی با بلغور دو اصطلاح و فاه احساس قدرت کاذب میکنند) نتیجه اینکه وقتی فکر و جان مترکز میشود احساس وزن و بودن و بار هستی در فرد بیشتر میشود. کلنجارها و جنگهای درونی پایان مییابد. کریشنا مورتی ایرن رابطهی بی واسطه با طبیعت و اجزاء هستی را رهایی از پیشفرضهای منحرف کننده میدانست که موجد عشقند. کسی مثل فروغ این نیروی درونیاش را نمیتوانست مهار کند، ریز بین و نکتهسنج هم بود، شد فروغ. در کنار خصوصیتهای موروثی و کنار موقعیتهای اجتماعی مقدار زیادی از این خصوصیات را زندگی تحت چارچوب دیسیپلین و دیکتاتوری پدر ارتشی تشدید کرد. حالا شما ببینید هر که بیشتر این محدودیتها و دیسیپلینها بر وجود ظریف و حساسش تاثیرگذارتر بوده اعترافاتش رادیکالتر، و گاه خشنتر است.
هر کس قوی تر بوده و تسلط بیشتری بر خود داشته کمتر به این اعترافات تن در داده، نهایتش چند خبر و اطلاعات ( گاه دیتای خام!) و ویژگی عادی را مطرح کرده.
اگر دقیقا آمار بگیریم آنگاه میتوان با نمودار مشاهدهکرد که نرخ دیکتاتوری با انواع متنوعش در زندگی اجتماعی چقدر بوده.
عرض میکنم انواع مختلف اعتراف، ضمن اینکه برخی از پنجگانهها حکم اعتراف را ندارند.
فکر کنم بحث اصلی شما همین بود.
من در بحث قبلی به وجه دیگر طرح شده در نوشتهتان از دید و نظر خود پرداختم. اما فکر کردم اگر به تاکید شما اشاره نکنم بحث و نقطهنظراتم شهید میشود.
به هر حال ممنون که با نگاه موشکافانه به ریشهها پرداختید. در این تحلیلها آنچه از دید من بسیار مهم است اینست که دچار کلیشهسازی و صدور احکام کلی نشویم. هنجارها و ناهنجاریهای اجتماعی معمولا دارای حواشی عدیده هستند که ما را نیازمند تحقیق بیشتر و آمار دقیقتر میکند. اما مهم اینست که ابتدا به کلیات اشارهشود. آنگاه خطکشی و تحدید و آنالیز موضوعات کلی میماند که در حد بضاعت این بود نظر من.
قله که مشخص شد آنگاه باید سراغ نفشهیراه رفت. سمت و سو مشخص است اما گاه شما ناچارید بر خلاف جهتی که با انگشت نشانه میرود چند دور، برخلاف سمت و سوی انگشتاشارهی اولیه دور کوه بچرخید تا کم کم به قله نزدیک و نزدیکتر شوید.
بحث که به اینجا میرسد یعنی ما همان کار راداریم میکنیم که لزوما نقشهی نهایی ممکنست بستگی به تجربهی ما داشته باشد و تجربه و دیدن راههای دیگر نیازمند بارها و بارها کوهنوردی در فصول مختلف سال و در سنین مختلف عمر با آدمهای مختلف با نیروها و جنبههای متنوع است.
موفق باشید.
آقای جامی عزیز!
من پس از جمع بندی این بحث نظر نهایی و تفصیلی خود را در پستی جداگانه در وبلاگ مطرح کردم.
خوشحال میشوم اگر بدان نظری بیندازید.
آقای جامی عزیز.
شاید اولین چیزی که بخ خاطرم خطور می کند، از این اعترافاتی که نوشتید، نه آنی باشد که منظور نظر شماست. برای من، گفتن برخی چیزها واقعاً نفرت انگیز است. کما اینکه، در بسیاری از یلدا نویسی ها، نوعی خودستایی حاکم بود که البته ناخودآگاه است، همانطور که هر کاری کردم نوشته من هم از همین دست شد! در واقع، این بازی نوعی تمرین خودخواهی است. اعترافی که فرصتی به ما میدهد که ناخودی هایمان را به بازی بیاوریم.گاهی نگفتن شایسته تر از گفتن است. کمی مرموز و بسته بودن، کمی گوشه چشمی به ناز باریک کردن. آنچه که هست برای من نوشتن این چند مطلب، از سر بازکردن چیزی بود که واقعاً توانش را نداشتم. با گفتن مطالبی که کم و بیش واضح بودند و بیش از پیش تکرار شده بودند.
به هر ترتیب، این بازی بیش از آنچه تصور می شد با روحیه ایرانی جماعت ناخو بود … ما کماکان به سربسته سخن گفتن عادت کرده ایم. اگر هم چیزهایی نوشته شدند، با کمی زوم کردن، می شد باریکه هایی از سانسور و تحریف را احساس کرد.
وبلاگهای ایرانی بیشتر سعی بر مطرح کردن چیزهایی داشتند که بر توجیهی آزمندانه موکد بود، باریشان، اینکه چقدر مرود توجه قرار خواهند گرفت و البته، فراری زیرکانه از آنچه نباید فاش می شد بود …
با وجودیکه هیچ کس من رو به این بازی دعوت نکرده اما بدم نمی یاد شرکت کنم .هر چند من در تمام این سالها اونقدر به همه چی اعتراف کردم که دیگه چیز مخفیانه ای واسه اعتراف ندارم.
به نظرم یلدابازی بهانه ای شد برای گفتن گوشه ای از شخصیت مون که شاید ناخوداگاه (و گاهی هم آگاهانه) دوست اش هم داریم و می خواهیم به دیگران نشون اش بدیم.
به هر حال “خودخواهی” (البته مفهوم اخلاقی اش مورد نظرم نیست) ویژگی انرژی گیر ماست و هر بهانه ای که تلنگری برای خودخواهی ما باشه، مورد استقبال مون قرار می گیره.
به همین دلیل به نظر من، این “یلدایانه”ها اعتراف نیستن.
آقای برادر سلام! سال نو مسیحی پیشا پیش مبارک. امیدوارم که سال ۲۰۰۷ برای تو و همرهانت سالی پر برکت و سرشار از موفقیت باشه. به امید دیداری نزدیک
—————————
ممنون شاهین جان. پاشو یک سر بیا آمستردام. ما که نمی توانیم از جامان جنب بخوریم. سال نو بر تو و آنها که دوستشان داری مبارک! – سیب
سلام
سلامی صمیمانه تر ازسلام یک دانشجو به استادش
از طر ف یک دانشجوی قدیمی شما در ایران .
گاهی میام این مطالبو می خونم هر چند نه همشو که طولانیند مطالب .ولی هنوز حس شاگردی انگار ما را میکشاند اینجا .
http://www.shadpary.com
ما هم به فروغ ارادت داریم.