امروز کاری داشتم بسادگی سوالی از وابسته مطبوعاتی سفارتی آشنا. از مسئول باجه اطلاعات و مراجعات پرسیدم گفت نمی داند با چه کسی باید صحبت کنم! ولی به هر حال پیدا کردم که کیست و شماره اش چیست. به کمک دوستی خارج از سفارت.
تلفن زدن انگار جرم باشد. سنگین حرف می زد و انگار کار او نیست جواب دادن تلفن. خب اگر نیست تقصیر من نیست می تواند منشی داشته باشد تا خودش تلفن را نگیرد. اما وقتی خودش می گیرد باید جواب دهد روشن و صاف و خادمانه. مگر چند نفر در روز برای پرسش از ویزای مطبوعاتی تماس می گیرند و مگر آقا کارشان چیست جز همین که کار خلق راه بیندازند.
مرا حواله سایت سفارت کرد. آمدم به دفتر که رسیدم سایت را جستم و یافتم. نو نوار شده بود. کلی برای پیدا کردن صفحه فرمها گشتم و نیافتم نه فرمی برای روزنامه نگاران که حتی فرم احوال شخصیه. هیچ نشانه ای روی سایت به فرم اشاره نمی کرد. زیر احوال شخصیه که اصطلاحی قدیمی و غریب است فرمهای معمول را یافتم اما در بخش مطبوعاتی هیچ نبود.
زنگی زدم دوباره و از سر ناچاری که از کجا باید این فرمها را یافت و پر کرد و آیا سفارت سایت دیگری دارد یا همین تنها سایت است. سایت درستی را می بینم؟ پرسیدم. نخیر حتما نادرست است که نمی بینید. کجا باید رفت؟ سنگین و عبوس و متکبرانه و تلخ و بی ادب جواب می داد. جواب را ضمن پوزخندهای او یافتم. باید بخش انگلیسی سایت را می گشتم. بگو بره فرمو اونجا پیدا کنه و پر کنه بفرسته. و گوشی را گذاشت. جانم تلخ شد از این بی ادبی مقام والامقام.
گفتم بنویسم. این بخشی از اخلاق مدیرانی است که از قاجاریت فکری رنج می برند. من از دین و اخلاق و منش و تربیت و تحصیل و آداب اینها سر در نمی آورم. اینها که در اروپا و در جایگاه دیپلماتیک این گونه اند در ایران با خلق چه می کنند؟
برادر جان! فکر میکنی آن سفارتِ عالی مقام فقط یک جایاش اینجوری است؟ بارها به همهی دوستان گفتهام که آنجا ادارهای است بی در و پیکر. تازه میگویند الآن عالی شده و قبلاً اینجوری نبود. الآن خوشبختانه بعضی کارها را خیلی سریع راه میاندازند؛ یعنی کارهایی که دیگر سیستماش جا افتاده باشد. طرف حسابات وقتی آدم باشد و آدمی بیپرنسیپ، پدرت را در میآورد برای یک چیز ساده و همیشه هم بدهکار میشود آخر کار. همین است دیگر. چه توقعی میتوانی داشته باشی؟ خیلی تلختر و بدتر از این با ملت میکنند. تو تازه یک قلماش را دیدهای. یاد آن شعر شاعر میافتم و دردم تازه میشود که: «نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم»!
… سلام! اما! من هم کاریکاتور رو دیده بودم هم مطلب را خوانده بودم و هم اینکه من خودم کاریکاتوریستم و طنز می نویسم‘ در مورد طنزنویسی و فنون کاریکاتور هم مطالعات زیادی دارم دوست عزیز‘ آقای صابری فومنی ای همه سال کار کرد اما به احدی توهین نکرد و نه به هیچ قومیتی … در این برهه زمانی‘ آن هم با این حساسیت شدیدی که آذری ها دارند و البته نمونه هایش تمام این سالهای دور بسیار است چه توی برنامه های تلویریونی و سریال ها و فیلم ها‘ چه این همه برنامه ریزی ها و بودجه بندی ها و تبعیض های سیاسی- اقتصادی و اجتماعی می شد جلوی این حادثه را گرفت نه؟! حالا با این حماقت و سهویتی که جنابان مرتکب شدند‘ جواب این خون های ریخته شده این هایی که کشته شدند را کی خواهد داد؟! …
شما انگار فراموش کرده اید کجا بوده اید! این جا هر روز و همه جا چنین برخوردهایی با آدم می شود، انسان حرمتی ندارد. او که با شما چنان سخن گفته تردید نکنید که دیگرانی هستند که با خودش به همان شکل سخن می گویند… اتفاق نادری نیفتاده است! شاید در لندن طرفه باشد اما این جا نه!