مقدمه: برای من که زندگی ام در عشق های مکرر گذشته است گفتگو از تن و زن آسان نیست. اما شعر شاملو را می فهمم. زن همه تن است اما همیشه چیزی فراتر از تن هم هست. لطیفه ای که حافظ «آن» می خواند. که در تن نیست اما با تن هست. خسته می شوم از این منطق دوگانه یا این یا آن. می خواهم بگویم هم این است هم آن. نه این است نه آن. منطق بشری منطق زن-و-مردی منطق عشق منطق سفید و سیاه نیست. ما چه هستیم جز بدن. و ما چه هستیم اگر فقط بدن باشیم؟
در دوری: دور بوده ای هیچگاه از کسی که دوست می داری؟ تن اش را می خواهی؟ فراتر از تن اش را می خواهی؟ برایتان از سالهای دور بخوانم:
سازی ام نیست آوازی ام نیست… امروز رگبار می زد. تو را خواستم. دیروز آشفته بودم. تو را خواستم. آنک دیوانه گشتم. تو را خواستم. اینک بیگانه هستم. تو را می خواهم. می روم و می گریم. سیلابی در خویش. بر هیچ قرار ندارم. جز بر تو قرار نگیرم. عکسی به دست باد. مهتابی. می خواهم ببوسمت. سر تا پای. می خواهم بمیرمت. شاخه نازکی و این چنین توفان. درد از من شعله می گیرد. قرار ندارم. قرار ندارم. فلک را کاش می شکافتم و بیرون می زدم. در خلا نفس راحتی. بهار بی توست. من بی بهار. گسسته ای و پیوسته ای. محتاج یک لحظه از آن ساعات خوبم که گویی قرنی از من دور است. گویی هرگز نبوده است مگر خیالی و خوابی. اما خوابی روشنتر از بیداری. بازی می کنم و نمی دانند. با خلق چه فتنه ها دارم. و اینهمه تدنی متحرک. و شهری از کوران. برای من یادگاری. برای من آیینه ای زانسوی جهان. برای من چون آتشی در برهوت ظلمت. کی تو را از دست فروتوانم گذارد. تنها تو باشی. این بودن همه چیزهاست. دیدار نمی خواهم. اما تو را می خواهم. چنان در تو ذوب می شوم که قلبم سرخ می شود چون فلزی گداخته. کجا چون تو یابم. که نیافتم. چگونه دیگری در چشم ام اعتبار تواند داشت که تو سکه هر اعتباری را از رونق انداختی. بعد از تو هر دانایی گولی نه بیش. و هر ادعایی به سفاهت ماننده ای. هر فرهنگی آزاری. هر دوستی یاوه ای. بریده ام و پیوسته. از آنهمه به یگانه ای.
دوست من چشم من چراغ من سوز من ساز من شادی اندوهگن من اندوه شادی خوار من. … دریغا دریغ. اما اگر هزارم دریغ هست یک آتش سعادتم نیز. که آنهمه می سوزد. دست می گزم و اندوه می برم و قهقهه می زنم. تو نیستی و این دریغ هاست. تو هستی و این چراغی جاوید است. فانوس عشقم به دست. در توفانی از دریغ.
در آغوش نزدیک: آن نامه ها و شعرهای فراقی مرا می کشت. می گفتم از این فرهنگ فراقی دلخون ام. وصال مگر کارسازی کند. چشم بر هم می نهادم و آغوش نزدیک محبوب خویش را می شمیدم. و آغوش همه تن است. و آغوش همه تن است؟:
آغوشت را می خواهم می خواهم با دستانم نوازشت کنم. چشم بر هم نهاده یا چشم گشوده باش نگاه کن که من با تن تو چگونه عشق می بازم. چشم بر هم نه و دستان مرا حس کن لب های مرا حس کن و دهان عطشان مرا که برای پوست تو تشنه کام است. می بویمت و می خواهمت. بادا که زمستان سرشکسته باشد. بستر تو بهار من است بهار گمشده من. بادا که زمستان سرشکسته باشد. تنها یک بهار فاصله است. فاصله دستان من با پوست تو با تن عریان و جاودانه تو. بوسه هایم در رگهایت خواهند دوید. چیزی آنسوی پیچ و تاب ها هست چیزی با پیچ و تاب ها هست. از آن من. از آن تو. با تو خواهم خفت و با تو چشم خواهم گشود. وقتی سحر می وزد بر تو چون باد می دوم نرم، بازیگر و با پیچ و تابی پر خواهش. در افق چشمان تو چشمان آبی رنگ عشقی آسوده و سرکش چشم می گشایم. در موهایت که از خواب دوش پریش است خانه می کنم. و بر پوست تو می گسترم.
بادا که سحرگاهان بسیار از کنار تو برخیزم. به کنار تو پناه آورم. اینک هر چه زان توست از آن من است. به کف من. چون ساغری در دست من. تو را خواهم نوشید ازغوانی رقصان! آیینه جهان!
و تن: و تن وطن ماست. گفته بودم یکبار در پیشانی شعری که فراسوی نیک و بد نام داشت ملهم از نیچه و با این سخن از او که: من به راه شما نمی روم شما خوار دارندگان تن!
نیز:
ماه دزدیده
و:
خسروانی هایی برای ماه دزدیده؛ «شعرهای ماه دزدیده محصول یک اشراق در تنهایی است. گفتگوی اشتیاق است. اشتیاقی انسانی. بس بسیار انسانی. در نیمه شبی از شب های تنهایی دوشنبه. چیزی جز عشق و زنی همدل و یاری دلنواز تنهایی ما را پر می کند؟ انسان همواره یار خود را می جوید. که از وحشت تنهایی برهد.»
شعر را پیدا کردم:
سفر
«در قرمز غروب/ رسیدند/ از کوره راه شرق/ دو دختر/ کنار من. … وبا من گفتند/ با ما بیا به غرب … و جوابی به آنان ندادم.
در ژاله¬بار صبح/ رسیدند/ از جاده شمال/ دو دختر/ کنار من.
لب¬هایشان چو هسته شفتالو/ وحشی و پر ترک بود/ و ساق¬هایشان/ با مرمر معابد هندو می¬مانست/ و با من گفتند/ با ما بیا به راه.
ولیکن من/ لب فرو بستم …
در قلب نیمروز/ از کوره¬راه غرب/ رسیدند چند مرد/ خورشید جستجو/ در چشم¬هایشان متلالی بود/ و فکشان، عبوس/ به صخره¬های پر خزه می¬مانست.
در ساکت بزرگ به من دوختند چشم/ برخواستم زجای، نهادم به راه پای …».
خستگی شما از منطق دوگانه «یا این یا آن» قابل فهم و موجه است. اما پناه گرفتن در منطق شعری که شما آن را “می¬فهمید”، فرار از شغال و پناه¬جویی نزد گرگ است. این یعنی افتادن در دام منطق «نه این نه آن» که هم کمونیست¬ها و هم اذهان عرفان¬زده آن را می¬پسندند، با این تفاوت که پسند آن¬ها همیشه مشروط به بستن یکی از چشم¬ها است.
این تفکر حاکم بر «موتاسیون» مورد نظر شایگان است. ذهنیتی که مادی¬گری تا آن¬جایی بر آن حاکم است که خدا و جهان دیگر را نفی کند، و عرفان تا آن¬جایی که نعمات دنیا را خوار بدارد. یک کمونیست درویش، یک درویش ماتریالیست.
خوشا به حال شما که زندگی¬تان در عشق¬های مکرر گذشته است، اماآقا از این جمله¬ها ننویسید، ممکن است بعضی¬ها حسودی¬شان بشود.
آقای جامی
سلام
متن شما کمی مردانه است یعنی هرچه دوباره می خوانم
با آن آشنایی پیدا نمی کنم
در دوری شما ” نزدیک تر و آشنا تر است” اما “نزدیک” را که شرح می دهید بیشتر یک مرد است که می نویسد
شاید برای مردان تن وطن تر باشد
آذر
البته وبلاگ شما را از زمان خروج آقای خلجی از
ملکوت (یا دورتر از آن ) می خوانم و لذت می برم
شما برای من مثل چند نفر دیگر
دوستی یک طرفه هستید
بسیار می شناسمتان و
بسیار برایتان احترام قائلم
بدون آنکه خود بدانید
* از حسن نظر شما ممنون. اینکه نزدیک و دور من از جهان مردانه می آید باید بدیهی باشد. اما درست متوجه نشدم که این مردانه بودن صفت است یا عیب است؟ به هر حال من همیشه با زن، مرد کامل بوده ام و بدون زنی که دوست داشته باشم دستم در فضای تهی غریبانه در جستجو بوده است. در جستجوی کمال. در باره تن و وطن هم داستان بس دراز است. کوتاه این که تن زن وطن مرد هم هست و تن مرد وطن زن. اما قصه تمام همین نیست. – سیبستان
سلام. آمدم فقط بگویمت که بیش از ده روز دیگر تا آزادی گنجی راه نمانده. این چند قدم را بگذار با نام او بگذرد که بر او رواست
* کاش اینطور باشد که می گویی. من هم منتظر آزادی او هستم ولی خوش بین نیستم. اگر نشانه ای دیدم حتما بی اشاره نمی گذرم. – سیبستان
سلام . سری به من بزنید . دغدغه من هم زنانگیم است .
بردم به دنیای آسمان … آنقدر که هوس کردم برایش بنویسم!