ما ایرانی ها همیشه دنبال بهشت ایم. همیشه دنبال منجی و موعودیم. از تاریخ نزدیک اگر بگویم وقتی انقلاب شد ما در چهره آیت الله خمینی یک موعود الهی را دیدیم. حتی خوب یادم است که چگونه شعرهای پیشگویانه ای به نام شاه نعمت الله ولی دست به دست و دهان به دهان می گشت تا تاییدی باشد بر حقانیت موعود ما و منجی تازه ما. ما با هر موعودی در تصور به دست آوردن بهشت ایم. زمانی برای پایان رنج هامان. زمانی برای آغاز یک زندگی بی دغدغه. آرام و تن آُسایانه. درست مثل بهشت. ما مردم هیچ فرق نکرده ایم چه آن زمان که سنتی بودیم چه بعد که به راه تجدد و مدرنیته افتادیم چه حالا که ادعاهای پست مدرن داریم! ما در عمق جان مذهبی های عهد زرتشت ایم و مانی و محمد و مهدی. اعتقاد به موعود چنان در جان ما نشسته است که ناخودآگاه هر که کله کج نهاد و تند نشست عاشق اش می شویم و برای رسیدن به بهشتی که خیال می کنیم یا چه بسا وعده مان می دهد سر و دست می شکنیم.
آخرین منجی مان خاتمی بود. همه آرزوهامان را بر سر او بار کردیم. همه مان با هم از سیاستمدار تا روزنامه نگار و دانشجو و زن و مرد. همه مان بهشتی را طلب می کردیم که عطای آسمان باشد و ناگهان زندگی ما را زیر و رو کند. لاتاری سیاسی می خواستیم تا یکشبه از هیچ به همه چیز برسیم. نمی شد و نشد. هنوز هم در فکر یکشبه عالم شدن و پولدار شدن و آیت الله و سردار شدن و نویسنده و شاعر و فیلمساز و روشنفکر شدن ایم. ما آرزومند پرش های بلندیم. دیرتر از همه آمده ایم و زودتر از همه می خواهیم برسیم. شتابناک و سرسان ایم. ساز و کار اجتماعی را نیاموخته ایم. چیزی از “کسب” در مقابل “عطا” نفهمیدیم. در هنوز بر همان پاشنه می چرخد که چند هزاره است چرخیده. حالا داریم خود را برای استقبال از منجی دیگری آماده می کنیم: رهبر رهبران جهان کینگ آف کینگز جورج بوش دوم که اتفاقا سخت باورش هم شده که منجی جهان است و ماموریتی الهی دارد. منجی ما هم شده است. می خواهد در کنار ما بایستد.
نه بهشت بد است نه موعود. قصه این نیست. قصه آن است که “ما” جماعت ایرانی بد جوری همه چیز را از “عطا”ی الهی می خواهیم. با زحمت کشیدن و ساختن و انباشتن و “کسب” بیگانه ایم. منجی ما یک روز عرب نام دارد یک روز ابومسلم که از دست عربان نجاتمان دهد. منجی ما یک روز اسکندر است و یک روز ارشک تا از اسکندریان نجاتمان دهد. یک روز دل به خلیفه می بندیم یک روز دل به مغول می دهیم. یک روز انگلیس یک روز دیگر روس. یک روز ضد آمریکایی می شویم و رهبرمان خمینی است و دیگر روز به خیال خود آمریکایی می شویم و در انتظار منجیانی می نشینیم که کلاه آهنی دارند و عینک دودی و هر نوع سلاحی برای کوبیدن دشمن خانگی تا-دیروز-دوست در انبان دارند. ما مثل قوم بنی اسرائیل ایم. که حاضر نبودند خود حرکتی بکنند و به موسی می گفتند تو با خدای خود برو و سینا را فتح کن. ما به دنبال می آییم. فردا از خواب بیدار می شویم و می بینیم که عصر منجیان گذشته است. اما شاید این بار برای اولین بار هم که شده پیش از آنکه دیر شود از این خواب های طلایی دست برداریم.
من بی گمان ام که ما را نه فلسفه غرب نجات می دهد و نه بحث های بی سرانجام روشنفکران نه شباهت یافتن به غربیان. جان ما از اندیشه به عطا در عذاب است. تا به کسب نیندیشیم تا به عهد جدید کسب وارد نشده باشیم تا به ترک اوهام رسولان سرشکسته نگفته باشیم نه وارد عصر جدید می شویم و نه جایی در جهان نو خواهیم داشت. خوب است نظر کنیم که به جای همه بهشت هایی که به ما وعده دادند و خود به خویشتن وعده دادیم چه حاصل مان شد جز دوزخی که در آن می سوزیم. عجیب نیست که بار دیگر به تصور بهشت موهوم دیگری می خواهیم خود را به دوزخ تازه ای دراندازیم؟ عجیب نیست که ما مردم مدام از این در به در دیگر می رویم تا بهشت خود را بیابیم و هر بار دوزخ تازه ای برای خود می سازیم؟
و هر نسلی به دوزخی حرام می شود. و هر بار ما به سال صفر بازمی گردیم. ما مردم تاریخ نداریم. نه در کتاب که در جانمان تاریخ خفته است. صندوقچه کهنه بیکاره ای است در یاوه ترین گوشه خانه ذهن مان افتاده. ما هنوز مثل شاهان باستان که وقتی به تخت می نشستند تاریخ را از خود شروع می کردند و از سال اول انوشروان و سال دوم شاپور و سال سوم امیرک اینجا و سلطانک آنجا سخن می گفتند در هر نسلی به سال صفر باز می گردیم. هر چه پیش از ما تجربه شده و انباشته شده و سرمایه شده به هیچ می گیریم و مثل آب کثیف تشت رختشویی که دیگر به کاری نیاید بیرون می ریزیم. ما مردم سزاوار هولناک ترین سرنوشت هاییم که چون عقوبتی بر سر ما نازل شود. ما که چنین بی محابا به استقبال دشمن می رویم و می گوییم چیزی برای از دست دادن نداریم. درست است ما هرگز هیچ چیز نداریم که نگران از دست دادنش باشیم. زیرا که ما هرگز واقعا چیزی نساخته ایم که از دست دادنش دلمان را بلرزاند. ما فقیران ایم. محتاج عطا. محتاج آنکه دست ما بگیرند. ما مردمی هستیم با ادعاهای عجیب که این و آن داریم و ساخته ایم یا از خود کرده ایم. اما اینکه بآسانی رضا می دهیم که همه چیز را قمار کنیم و ساده لوحانه از دست بدهیم خود روشن ترین نشان است از اینکه خود را در عمق جان هیچمدار باور کرده ایم. تنها چیزی که نیاموخته ایم فروتنی است. گوشمان به خاک چسبیده که کی صدای سم اسبان منجی موعود می رسد و دهانمان پر از ادعاهای شگفت.
پیوند: نا امیدی از جنگ
چهره منجیان ما:
آزادی در بهشت آزادی، فرنگوپولیس
آمریکا در کنار مردم ایران چگونه می ایستد؟ علیرضا دوستدار
بحران فریب در رسانه های بهشت، لوموند دیپلماتیک
درود بر تو”
ولی جدن چه باید کرد؟
جز اینست که خود باید دست به زانوی خود زده
و به کمک یکدیگر بر خیزیم و از گذشته درس عبرت بگیریم؟!!!!
ما که نسل سوخته ایم چگونه میتوانیم راه گشای آیندگان باشیم و برای داشتن میهنی آزاد و آباد تلاش کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟
در پناه یزدان تندرست و پیروز زیوی
تا درودی دگر بدرود.
رویای ناجی میگویند که ممکن است آرامش بخش باشه، اما رفتارمان را انفعالی میکند و توانمان را هم میگیرد. به قول حافظ تو خود حجاب خودی ازمیان برخیز. بی خیال ناجیان دروغین مدعی دموکراسی صادراتی!
فریاد بزنید حضرت سیبستان، همیشه حقیقت تلخ است!
وقتی در میان این مردمان باشید و مدام ببینید که چه می خواهند از این زندگی و چه می گویند، بیشتر فریاد خواهید زد!
همیشه نمی توان با دیدن اقلیتی به ظاهر آگاه و جنگنده و وطن دوست، امنیت را “کسب” کرد! اقلیتی که با خود هم سر ناسازگاری دارند گاهی، چه در نهان و چه آشکار. کسانیکه خود را از دور دست به تنهایی ناجی افسانه ای این سرزمین و مردمان خفته اش می دانند، نه برای آنان، بلکه برای همان خود، شاید(!)
و اینجا، در سرزمینی که انگار سالیان است بوی درد می دهد و نقش جوانمردی را تنها در شاهنامه اش می توان جست، هر کس دیگری را به سادگی می درد و منتظر فرصت است! اینجا گاهی و فقط گاهی می توان در حسرت آزادی و نیکی بو کشید، و اگر همین مردمان با فقری آشکار در زندگی و تعابیر آن، چه مادی، چه معنوی، چه اجتماعی و سیاسی، لحظه ای حتی در یک نسیم بویی از آزادی را حس کنند، با آن نسیم همراه می شوند، حتی اگر انتهایش طوفان باشد و گردبادی عظیم. باور می کنم که حتی بوی آزادی را هم از یاد برده ایم که اینهمه خطا می کنیم! سالیان سال است و باز همین است و همین!
اکثریت مردم ما همین اند اما نه همه. این نوشته ات کنار نوشته های قبلی زار میزند! اما آنچه انکار پذیر نیست گذر زمان است که در طی آن مردم هر بار بیشتر می آموزند ولو رشدش سرعت لاک پشتی داشته باشد. مقایسه کنید مردم امروز را با مردم ۱۰۰ سال پیش یا حتی همین مردم انقلاب ۵۷. نباید آنگونه که مینوشتی انتظار آنچنانی از مردم داشت و نه اینگونه کلآ نا امید. بار دیگر هم گفته بودم اگر میان این مردم باشی می بینی که تغییر کرده اند ولو اندک . بپذیر که هر جامعه ای یکباره متحول نمی شود. زمان می طلبد و آرام و نسل به نسل این ابهامات به تجربه سینه به سینه خواهد گشت و ریشه می کند. مشکل ما این است که توقع ما از این مردم که تا دیروز باورشان میشد که مثلآ معجزه رخ داده و تصویر بزرگشان در ماه افتاده و… زیاد است.
این درست است که فرهنگ ناجی خواستن در خون ما عجین است که شاید ریشه های آن در ادیان سامی مشرق زمین نهفته باشد(در این باره نمی دانم) و این را نیز قبول دارم که در ایران تاریخ را بیشتر به منزله قصه نویسی نگاه می کرده اند(و در بعضی مواقع دچار ضعف در حافظه تاریخی می شویم.) اما قبول کنید که نجات از دست اسکندر و عرب و مغول تنها برعهده یک نفر نبوده است که حال بخواهیم تمامی آن را به ابومسلم و دیگران نسبت دهیم. این که در جوامع، عامه در پی قهرمان هستند تنها مختص ایرانیان نیست. که در همه جا این نمونه ها بوده و هست (با شدت و ضعف) که چرایی آن قابل بحث هم هست. اما منکر شدن تمامی تحولات و رشد در جامع، به مثابه صدور یک حکم کلی، را اصلا قبول ندارم. شاید ما ایرانیان بیشتر دنبال بازی در دقیقه نودم هستیم. شاید بی تفاوت نشان دهیم اما هستیم.
که در مقابل عرب و یونانی و مغول و حتی در هنگامه های اخیر حتی در آخرین دقایق بوده ایم.
هر ملتی در قبال وقایع و اتفاقات منش خود را دارد، بخواهید نمونه های بسیاری سراغ دارم که هیچکدام شبیه به هم نبوده اند (فی المثل در همین شرق خودمان ژاپن و هند و افغانستان را با یکدیگر مقایسه کنید.) برای ما هم شاید بهتر است که به بررسی ساختار شناسی جامعه خود دقیق تر بپردازیم.
موید باشی
«مغرور به نامش حتی در تاریکترین و لرزان ترین لحظاتش»
با از دست دادن بسیاری از یاران و اعضای خانواده ام ، با عقاید متفاوت ، در شرایطی متفاوت تر ، با انگیزه هایی متفاوت ! نگاهم به مرگ و زندگی چرخید .به شکلی به خود اطمینان و تسلط یافتم و در مرگ ان همه غزیز از دست رفته نیز ازادی و شکوه زندگی را دیدم و غرو ر نسلی از ایران که تمام عیار به پا خاست تا خود را در عرصه ملی و بین الملی اثبات کند . تا سرنوشت اش را خود به دست بگیرد .
می دونم که پریود سختی را طی کرده ایم ، می دونم که واقعیت تلخی را زندگی کره ایم ، اما نیز دریا فتم که مشکلات ز ند گی ، اشتیاق زندگی اند ! انگیزه : رفتن ، تجر به جدید کردن ، اندیشه را بال و پر پرواز دادن ، کمر همت به تغییر و تبدیل دنیای کهنه به عصری جدید ساختن. احساسات پنهان ،انرژی های خاموش ، جراتهای فرو کش شده ، ارزوهای دور ، راههای نرفته ، باز کردن درهای بسته …(اگر زیر فشار و سختی ان تاب بیاوریم و از مرگ نیز برهیم !) در ما بیدار ی شوند . و در این گیر و دار بیدار میشویم و هوشیار . و در بحبو حه این دیا لک تیک زندگی به رهایی می رسیم . و تمامی انچه که به بندمون کشونده بود ، اگا هانه و یا نا اگاهانه ، رها میکنیم . ا
با خواندن سر مقاله امروز صبح ، احساس کردم که سایتی را که مدتها دنبالش میگشتم بالاخره پس از مدتها پیدا کردم ! به قول آقای بهنود «متین و مطمئن».
اما کسانی را می شناسم که از جنس شما و مایند ، متین ،مستقل و مسئول. ولی متأسفانه آنها نیز از سیاست « باز کردن کردن راه آب با بیل » حرف میزنند. و یا امید به شاهزاده ای که رشد !! کرده ، دمکرات شده و … ما از خود می پرسیم : چه «شب تاریک و گرداب هولناکی» باید حاکم باشد ، که صالحان نیز اینچنین سرگشته اند ! اما خوب میدانیم ازادی ، استقلال و دمکراسی اهداء نمی گردد ، تنها بدست میاید انهم با عبوری سخت اما سربلند از « شب تاریک و گردابی هولناک» . در پاسخ به آنها که فکر می کنند تاریخ ما عوض نمی شود :
نگاه کن که ما کجا رسیده ایم ؟ خود کشف اش کردیم، همین که هست ولی خود محک زدهایم ، بی نیاز از اهداء این و ان ، به تنها یی امدیم با پاهای خود زخمی و خونین. با تلاشی روزمره از پی واقعیات سخت روزمره . بنای اندیشه را خود سا ختیم تا به این جا رسیدیم که داریم یاد یگیریم که م را تحمل کنیم ، که با هم حرف بزنیم . دعوای هم را به پیش همسایه نبریم !! حتی اگر …. و در این گیر و دار به اگاهی های تلخی نیز دست یافتیم. اما ما نه تاریخ را تکرار خواهیم کرد و نه تسلم سیاست بیل زدن انهم به دستهای کسی چون بوش که باریختن انچنان تعدادی از بمب بر سر مردم عراق ( که روزنامه لیبراسیو ن برابر با تخریب یک بمب اتمی بیان کرد ) به قیمت تنها انگشتانی تا ته جوهری !!! که با دیدنش نمی دونم باید از خنده ریسه رفت یا از خجالت سرخ شد یا … نه تا وقتی که هر کدام از ما از ذره ای غرور و عزت بر خورذار باشیم نه بوش و نه هیچ قدرتمند دیگری را ، راهی با خطه ما نیست.
ما تنها باید خود را باور کنیم . تضمین پیروزی ما عزیزانی است که با افتخار از دست دادیم. خود را باور کنیم.
حضرت سیبستان، حرفی مدتهاست در گلویم مانده که دیگر نه توان فرو بردنش را دارم و نه..! پس می گویمش:
همگان به خوبی می دانیم که ایران، کشوری است بزرگ با فرهنگهایی گوناگون. از طبقه روستایی و کارگری گرفته تا تحصیلکرده و متفکر، اعیان و تجار و قشر بازاری، دوره گرد و دستفروش و… هر کدام با دین و آیینی خاص و شاید جایی نگرشی کاملا متفاوت از دیگری! این سرزمین به اصطلاح ۷۲ ملت هرگز یکسان و یکدست نمی شود و نخواهد شد! می ماند حلقه ای که همگان را به دور خود گرد آورد، یک حلقه از وحدت و یکرنگی، و نه یکدستی، شاید چیزی شبیه به نشان و رنگ پرچمی که از ما دزدیده اند (!) اینجا حرفی می ماند برایم، چگونه باید زیر پرچمی با یکنشان و یکرنگ قرار گرفت؟ کجاست آن حلقه گمشده؟ چگونه این جماعت عظیم و پراکنده، چه در اندیشه، چه در فرهنگ، چه در نگاه به زندگی و آینده، چه در گفتار و کردار و نگرش سیاسی و روابط اجتماعی، چه در سطوح مادی و….به یک نقطه هدایت شوند، نقطه ای که آزادی را در خود خوابانده! اگر هر کس تنها به خود اکتفا کند چه می شود؟ و یا آدمکها و گروهکهایی که هر روز از جایی سرک می کشند و منجی عالم می شوند و به فردا نرسیده طوماری رو می شود از بی لیاقتی و اندیشه های پلیدشان! کجاست آن حلقه گم شده؟ حلقه ای که اینهمه دروغ را بدرد و فقیر و غنی را با هم در برگیرد. حلقه ای که هدایتگر اصلی باشد، نه موجی که می آید و در هم می ریزد و می رود، آنهم برای گروهی معین!
وبلاگها و دنیای مجازی رایانه و اینترنت، تنها گوشه ای است که قشر بی نیاز و نسبتا مرفه جامعه به آن دسترسی دارند. گروه هایی که غالبا تحصیلکره اند و دارای دانش، ولو اندک. نمی توان تنها به این دنیای مجازی دل بست، اگرچه حتی در میان این قشر نسبنا مرفه و تحصیلکره هم آنچنان وحدتی نیست، خود می دانید که چه می گویم، لمسش کرده اید حضرت سیبستان و می ماند حقیقت که هر روز در کوچه و خیابان مقابل چشمان من است!
مردم خسته اند. این حقیقت است و برای زندگی هرچه که می دانند و در توان دارند می کنند، حتی خیانت، خوردن مال دیگری، دزدی و….! اندک جماعتی هنوز در اینهمه هیاهو سالم مانده اند اما رنجور و نا امید!
امروز شعار ضد جنگ می آید، فردا شعار صلح، روزی رفراندم، دگر روز اصلاح طلبی، روزی جنبش دانشجویی و….اما نتیجه چه شده؟!
حضرت سیبستان، بی تفاوتی بزرگترین مرگ است در لایه های جامعه! و قتی هر روز موجی بی آید و خروشی کنی و فردا خسته تر از پیش به ناکجا آباد هم نرسیده باشی، شاید به طوفان هم عادت کنی و فقط پایان را طلب کنی، حتی اگر مرگ است، بی تفاوت!
حلقه گم شده کجاست؟ اگر نه ناجی هست و نه “عطایی”. معیار کسب چیست؟ معیار کسب چیست؟
ضمن سلام به سیبستان عزیز ، صاحب دیبای عزیز شما میتونید برای روشن تر شدن در زمینه سوال تان به این مقاله مراجعه کنید:http://www.falsafeh.com/bashrieh_hambastegi.htm
آقای دیبا : بی انصافی است که بگویید به « نا کجا آباد» ره برده ایم. تمام کشورهای مردم سالار برای رسیدن به آزادی و استقلال و دمکراسی از برحه های سختی عبور کرده اند. آزادی قیمتی دارد ، رسیدن به استقلا ل ودمکراسی آنهم به دست خود و با پای خود بهایی میطلبد . راه گریزی نیست . یا می پذیزیم که خود کسب اش کنیم علی رغم هر چیز و همه چیز یا تن به انگشتهای جوهری !!! و غارت دوباره اینهمه دستاورد انهم به بهای خون فرزندان این اب وخاک می دهیم. درست است که نهضتها و انقلا باتمون تا به امروز نتوانسند و یا نگذاشتند که به فرجام نهایی خود برسد ، شاید هنوز باید راه رفت تا از چهره های ناپاک دیگری نقاب برداریم. تا درخت کهنه و پوسیده مذهبی که او نیز به نوبه خود نتوانسته چون دیگر مذاهب بزرگ خود را منطبق اززمان جلو ببد و گره هایی کور از خود باز کند تا «پویا» و نه « ثابت و ایستا» « مذهب عشق» و نه « اعدام» ، « بخشش» و نه « انتقام» و …. از ریشه بکنیم، عوض کنیم . شاید لازم بود تا با مهاجرت گسترده ای از مردم ، با خاستگاه های طبقاتی متفاوت ، فقیر ، متوسط و غنی ، بی سواد و یا تحصیل کرده، … با باز شدن درهای دنیای خارج بر روی تمامی این مردم ، که تا قبل از این انقلاب صرفأ مخصوص طبقه ای خاص بود : دریچه هایی از تنفس از اقصی نقاط جهان به اقصی نقاط ! ایرن ببریم. این زیبا نیست ؟ این دستاورد نیست ؟ آیا این ناکجا آباد است ؟ بگذاریم که اینبار بیکفایتی به خرج ندهیم. بگذاریم که حتی اگر باز هم لازم است زمان بگذاریم. این بهایی است که باید داد. بارمون را بر دوش فرزندانمون نیاندازیم. من کودکم را شکوفا میخواهم و بی نصیب از رنجهایی که خود بر دوش کشیدم . خود را باور کنیم و توانایی و استعدادمون را برای رسیدن به آزادی و استقلال و دمکراسی : حتی اگر خود کاری نمی کنیم برای آنهایی که در این شب تاریک از زندگی خود مشعلی ساخته اند تنهادر دل سلامی بفرسیم و حداقل « آب را گل نکنیم.» با امید به آنها، به فردا و به ایران.
دقیقا همینطور است که می گویید فکر کنم راه چاره اش این است که بنیاد سیستم ایران را زیر و رو کرد. سیستمی جدید آفرید بدست مردم ایران و منتظر سه نسل آینده شد برای پاک شدن از آنچه که گفتید. دین باید از سیاست جدا شود، با حضور کتابهای تازه، سیستم آموزشی تازه فکرها شسته می شوند و آدمها رنگهای تازه می گیرند.
تا زمانی که در مرداب آنچه که گفتید شناور باشیم سهم مان از زندگی و فکر همین خواهد بود که اشاره کردید.
نی لبک عزیز، ممنون از اینهمه توجه و ریزبینی ات. به جرات می گویم که بهترین نوشتاری بود که می توانستم برای روشن شدن برخی ابهامات ذهنی ام بخوانم، انگار و-به-و بر اساس همین پرسشهای بی جواب که مدتهاست رنجم می دهد نوشته شده بود! باز هم ممنون و سپاس.
و اما، هنوز سوال اصلی من از حضرت سیبستان بی پاسخ است؟!
“حلقه گم شده کجاست؟ اگر نه ناجی هست و نه “عطایی” معیار کسب چیست؟ معیار کسب چیست؟”
چگونه جلوی این فرسایش مدام را می توان گرفت؟! حقیقتا راهی که می رویم درست است؟! یا تجربه ایست که بارها کرده ایم و هر بار بی نتیجه بوده؟! و این سرخوردگیهای ممتد!
دوست عزیز، سارا. اول از همه صاحب دیبا بانویی است کوچک و نه آقا! و اینکه، نگفتم که به ناکجا آباد می رویم، گفتم حتی به آنجا هم نمی رسیم!!! (برای مزاح) …..و اینکه بگمانم کمی برای دو آتشه بودن و شعار دادن دیر است انگار!
همش واقعیت بود … واقعیتی تلخ …
دوستان !
حمله نظامی امریکا به تاسیسات هسته ای صد در صد انجام میشود . بهترین کار مردم ایران در این شرایط این است که خواسته های رادیکال و انسانی خود را مطرح کنند.
diba ye aziz :
neh do atesheh hastam, va nah shoar midam, har ancheh gofteham zendehgi kardam va bahaysh ra dar amal moteghabel shodeham. Tanha ehsas mikonam dar ehtram beh democratie farda agar harfi darid bezanid ama khod ra tahmil nakonid.
Sara
وبلاگت رو می خونم .
در برابرت تعظیم می کنم .
با مهر
علی
هزار حرف نگفته
سارای عزیز، دلگیر نشو!
این تنها یک گفتگوست، نه تحمیلی شده و نه حرفی بر خلاف دمکراسی زده شده!!!
من سوالی کردم، ابهامی که هر روز بیشتر از بیش در نگاهم به محیط ریشه می گیرد و نه چیز دیگر.
حقیقت را باید دید و پذیرفت، هرچقدر هم تلخ و ویرانگر باشد در رویاها و آرمانهایمان. تا نپذیری، درمان را نمی یابی.
و اینکه اگر تو آنچه را که می گویی لمس کرده ای و تجربه، اگر زندگی کرده ای در آن، اگر تاوانی بزرگ پرداخته ای برای این بازیها، من هم در آن زاده شدم و بزرگ، هر روز دیده ام، هر ثانیه، در خانواده ای که بهایی سنگین پرداخت! اما این دلیل بر سطحی نگریستن نیست!
سلام..میگویند مردم کاری نمیتوانند بکنند و احتیاج به یک رهبر دارند!غیر از این است که دنبال رهبر گشتن، تقویت نظام تکمحوری است؟ انقلاب پنجاه و هفت که انواع و اقسام گروه و رهبر وطنی و مبارز داشت به اینجا ختم شد که برای رهایی از آن دست به دامن بیگانگان میشوند، حال از آن گوشه دنیا برای مردم رهبر پیدا میکنند. قدیمیها میگفتند، یک نفر از یک سوراخ چندبار گزیده نمیشود، ولی گویا عادت داریم همیشه دستمان را داخل یک سوراخ کنیم، فقط شعارها عوض میشوند…به امید فردای روشن برای من٬تو و تمام مردم دنیا
سلام –
دخو معتقد است باور به توکل، به مأموریت و عطای الهی و اندیشه منجی عناصر یک نوع تربیت بخصوص دینی هستند و کسی که سکولار فکر نمیکند و لامذهب نیست، نمیتواند مخالف اندیشه منجی باشد. میگوید: جبر دین خود آدمهایی را تربیت میکند! ما با چه مخالفیم؟ ما با تربیت مربوطه موافقین و با مربای حاصله مخالف؟
منظور او از مربای حاصله فکر کنم نتیجه کار باشد!
جای بسی شادی است که ما به همین آگاهی رسیده ایم و آهسته میفهمیم که “از ماست که بر ماست”. اکنون باید دید که این آگاهی در-حال-شکل-گرفتن چه تاثیری بر روی رفتار ملی ما خواهد داشت. من امید کمی به ایرانیان دارم اما امیدوارم که اشتباه میکنم.
سیب گرامی!
من و پست مدرنیسم؟ مرا که می شناسی شراب کهنه می خورم. مگر اشعری جماعت هم پست مدرن میشوند که من بشوم؟ حدیث دیگران را آپ دیت کردم. در همین باره است.
اینجا برفی می آید به غایت سنگین و زیبا و سپید. می نشیند روی همه چیز و یک دست می کند زمین را ولی نه زمین نه شاخه با برف تغییر نمی کند.
من عاشق برفم ولی حواسم به زیر پایم هم هست.
شبت خوش عزیز.
سلام . ایمیل شما چیست . اگر مایل باشید از نظرات همدیگر ووبلاگهامون مطلع شویم .
مطلبی که عنوان کردید عین حقیقت است. عده ای از هموطنان عزیر هم که بعد از انقلاب راهی فرنگ شدند و در لس آنجلس سکنی گزیدند، چشم امید به ناجی دوخته اند که برای آنها آمریکاست. این آقایان که نزدیک به سه دهه در فرنگستان نشسته اند و با خاطراتشان از تهران و قیطریه و زعفرانیه و کاباره باکارا و قصر یخ و کلوب پرسپولیس و غیره زندگی می کنند، در انتظار یک «ناجی» هستند که کشور را از دست ملایان رها کرده، تمام مایملک از دست رفته شان را برگردانده و آنها را به خانه هایشان در نقاطی که در بالا ذکر شد برگرداند. ترجیح می دهند که این ناجی از دودمان پهلوی باشد ولی هرچه آمریکا صلاح بداند همانست. پس تفاوتی نمی کند چه باشیم و از کدام طبقه باشیم. بجای اینکه خودمان سعی کنیم کاری کنیم تا از این منجلابی که هستیم خلاص شویم، همه منتظر «ناجی» هستیم، حالا این ناجی می خواهد مصدق باشد یا خمینی یا خاتمی یا رضا پهلوی. آنوقت هم که از همه دل می بریم و امیدمان از همه مأیوس می شود و به خدا پناه می بریم، منتظر «مهدی» می شویم که با آمدنش همه زشتی ها را به پاکی مبدل کند.
سیبستان عزیز.
بیاییم حالا حداقل برای یک چند روزی از این زاویه بنگریم: درست است که از زمان ساسانیها به بعد همیشه به دنبال منجی میگردیم. و این منجی گاه بیگانه بوده است؛ درست است که شنبه روز اول تاریخ ما است و هر هفته این تاریخ تکرار میشود ـ بازگشت ابدی همان ـ ، همهی حرفهایی که در این یادداشت زدهاید درست.
حالا اگر این سیستم حداقل دوهزار سال کار کرده، نمیشود یک جورهایی روی همین سیستم برنامهریزی و عمل کرد؟ مثلن بیاییم و مزیتهای منجیطلبی و بینظمی و بیتاریخی را برای کار خودمان پیدا کنیم. ببینید، برای مثال، بانکها دیگر فهمیدهاند که ایرانیها دنبال جایزههای پنجهزار تومانی نیستند، برای همین یک جایزهی بزرگ گذاشتهاند و خلاص. آنها مزیتهای همین چیزی که ما عیب میدانیم را شناختهاند. در حوزه سیاست و فرهنگ هم کمکم (نسل جدید) کسانی که این سوار همین سیستم میشوند کمکم پیدا میشوند.
حالا نیاز به یک نظریهای داریم که با دیدی اخلاقی (اخلاق به معنای رادیکال کلمه) مزیتهای همین سیستم را بیابد.
وب لوگ نویس عزیز،
من با ایده تو کاملا موافقم. اینکه “آنچه هستیم” را کارمایه طرح و تحلیل کنیم. واقع نگری مهمی در این ایده هست. در عین حال خصیصه های ما مردم همزمان باید با بحث آشکار شود -تا بدانیم چنین خصیصه ای را داریم- و نقد شود تا کاربردش آگاهانه باشد یا بتوان آن را مدیریت کرد. آشکار کردن به معنای نفی کردن نیست. چنانکه نقد کردن هم به معنای نفی کردن نیست. شناخت و مدیریت آن مطرح است. تا مساله زیر انبوهی از مفاهیم بیگانه گم نشود. در واقع یکی از کارهای ما همین است که خصیصه های ملی و تاریخی خود را بجوییم و بر آفتاب اندازیم تا در آن بحث عمومی صورت گیرد. ما فرانسوی و آلمانی و آمریکایی و ژاپنی نیستیم. ما ایرانی هستیم. شناخت خصیصه های تاریخی مان که هنوز فعال است کمک می کند تا نقاب بیگانه-وشی را از چهره برداریم و خود را همچون ایرانی بجا آوریم. و سرانجام اینکه خوب است تو طرح خود را در این “دیدن دیگر” بنویسی و آن را از صرف یک ایده بودن درآوری.