حاشیه ها و مقاومت در برابر یادگیری
باز گفتن قصه دانشگاههای ما و تنزل علمی آنها لطف چندانی ندارد. من سالهای متمادی خود را برای تدریس در دانشگاه آماده می کردم چرا که تدریس برایم مکانتی والا داشت. اما میزان باقی ماندن ام در دانشگاه به نصف سالهایی که خود را برای آن آماده می کردم نرسید و بیرون زدم. دو سه سال اول تدریس هنوز در رویاهای خود در باره جایگاه علم و دانشجویی و دانشگاه غرق بودم. اما در دو سال آخر بتدریج چشم به واقعیت های سمج بیرون که خود را تحمیل می کردند باز کردم. دانشجو دیگر آن دانشجویی نبود که باید می بود و استادها هم. این اواخر به این نتیجه رسیده بودم که بحث دیگر بر سر “درس معلم ار بود زمزمه محبتی” هم نیست. من و دوستان همدلم بیهوده فکر می کردیم اگر باسوادتر باشیم و کتاب خوانده تر باشیم نزد دانشجو پذیرش بیشتری داریم. دیگر نمی شد دانشجو را به هیچ قیمتی جمعه به مکتب آورد. همه چیز عوض شده بود. خاستگاه اجتماعی دانشجو و نوع پذیرش آنها و بی رمقی استادان و گسترش بیهوده دانشگاهها و کم شدن استاد و کم سواد شدن مدرسان و تنگی کتابخانه ها و بی اعتباری عمومی سواد و فرهنگ و همه و همه مرا به این نتیجه رساند که باید این معشوق سالها را ترک گفت. دانشجو چیزی یاد نمی گرفت و استاد نداشت سهل است حتی وقتی هم داشت نمی خواست. دانشجو دانشجو نبود. بروشنی می دیدم که دانشجوها در مقابل آموختن مقاومت می کنند. دیگر فایده ای نداشت. به آن تک و توک چشم های درخشان و کنجکاو و مشتاق هم که هنوز یادشان دلم را می لرزاند نمی شد بسنده کرد. حاشیه از متن چیزی باقی نگذاشته بود.
دانشگاهی که در متن تولید نیست
اما دانشگاه به چه کار ما می آید؟ کسانی مثل من نمی توانستند یک تنه به دانشگاه معنایی بدهند که نداشت و نمی توانست داشته باشد. دانشگاه ما پیوندی ارگانیک با دستگاه تولید فکر و فرهنگ و صنعت کشور نداشت. بنابرین دانش آموختن در آن هیچوقت جدی نبود. پژوهش هم به همین دلیل جان نمی گرفت( به چه دردی می خورد و کدام گره را باز می کرد و سوال نپرسیده و نیاز نداشته چه کسی را جواب می داد؟). دانشگاه ما هم مثل خود جامعه مصرف کننده بود. از تولید چیزی نمی دانست. در حاشیه و در سایه قرار گرفته بود. این را معدود کسانی که بی دلیلی اجتماعی و صرفا از روی تمنایی شخصی عاشق کتاب و علم و فرهنگ و رشد فردی بودند درک نمی کردند اما بقیه دانشجوها از روی غریزه تصویر روشنی داشتند از اینکه آمده اند تا مدرکی بگیرند و آن را اسباب امتیازی اجتماعی کنند. به خود دردسر نمی دادند. هدف آموختن نبود. فارغ التحصیل شدن بود! پس هر چه کوشش کمتر بهتر. آنها می دانستند و ما نمی دانستیم. اما وقتی هم که دانستیم دیگر نمی شد با چنین دانشگاهی کنار آمد. باید ترکش می کردیم. ما برای دانشگاهی دیگر خود را آماده کرده بودیم که نبود.
خرداد ۷۶ و عوض شدن جای حاشیه با متن
در این سالهای اخیر دانشگاه تکانی خورد. تحلیل جوانب مختلف اش وقت دیگری می خواهد. اما به نظر می رسید که دانشگاه عوض شده است. انجمن هایی فعال شدند و آگاهی هایی پیدا شد و شور و شوقی. ولی دولت مستعجل بوده است انگار. من زیاد تعجب نمی کنم. با آن سابقه تنزل علمی و اجتماعی و حاشیه نشین شدن (به معنای واقعی کلمه)، دانشگاه یکشبه عوض نمی شود. هر چیزی زود میوه بدهد علم و معرفت زود میوه نمی دهد. دانشگاه ما هم تکان خوردنش از همان جا ناشی شد که جامعه ما. در هر دو، ترکیب جمعیتی و اجتماعی متن عوض شد. قشر دانشجوی تازه ای که نماینده نسل تازه ای بود وارد عرصه اجتماعی و دانشگاه شد. همه این تغییر را حس کردند. نوخواهی و گرمدلی این نسل در همان انتخابات خرداد ۷۶ دیده شد. و بعد در ماجرای ۱۸ تیر به اوج خود رسید. اما افول ناگهانی اش از کجاست؟ افولی که روز ۱۶ آذر ۸۳ دیدیم؟ چرا این جوانها ناگهان این قدر شکننده شدند؟ اما این دانشجوها همان دانشجوهای سال ۷۶ نیستند.
در این ۸ سال ما تجربه انقلاب را یکبار دیگر از سر گذراندیم. به این معنی که در جریان انقلاب نخستین صف از آن باتجربه ترین ها و استخوان خردکرده ها در عرصه مبارزه بود. در جریان انقلاب و جنگ و تصفیه های سیاسی بتدریج صف های نخست از دور خارج شدند و عرصه دست به دست به صف های کم تجربه تر رسید. مدتی همین ها میداندار شدند. و مزه از هر چیزی رفت. من خود شاهد بوده ام که چگونه تک به تک بچه های خوشفکر گروههای سیاسی چپ و مذهبی از میدان به در شدند تا میراث خواران انقلاب جایشان را پر کنند یا چگونه بچه های مخلص جبهه رفته کنار زده شدند و جای خود را به کسانی دادند که علیرضا قزوه در شعر “مولا ویلا نداشت” تمام خصایص آنها را یکجا بانگ زد. خرداد ۷۶ اوج این گم شدن متن و متن شدن حاشیه بود. خاتمی ورق را برگرداند. دوباره متن پر شد از آدمهای کنار زده شده ای که متن ساز بودند.
وقتی حاشیه جای متن را می گیرد
اعتقاد من این است که هر جریان سالمی لزوما باید از متن قوی برخوردار باشد. اما همیشه در همه جوامع و جریانهای اجتماعی زمانهایی پیش می آید که متن گم می شود. در این زمان ها خواه ناخواه حواشی به متن تبدیل می شوند اما از آنجا که توان کار در متن را ندارند و اصولا حاشیه نشین اند تصویری کژ و کوژ از متن به دست می دهند که البته حاکی از واقعیت های آن نیست. حاشیه ها همیشه و همه جا هستند اما وقتی تبدیل به متن می شوند یا دقیق تر: به جای متن گرفته می شوند، معنایی آسیب شناختی دارند. این روند مثل شناسه های بیماری به ما می گوید اتفاقی ناموزون و غیر طبیعی افتاده است. خود بیماری همین تبدیل شدن حاشیه است در بدن به متن. اصل بیماری نیست. اصل سلامت است.
در جریان ۸ ساله اخیر هم این ماجرا بار دیگر با جنبش دانشجویی رفت. صف های اول و دوم و سوم مهار شدند و سرکوب شدند و ساکت و منزوی شدند یا تبعید برگزیدند و حال که از متن چیزی باقی نمانده نوبت به حواشی رسیده است. درست است احساس ما که این دانشجو نماینده کل دانشجو و دانشگاه نیست. اما این هم درست است که در دقیقه اکنون رهبری دانشجویی به دست همین حاشیه ها افتاده است. از بس که کسی نمانده است. حاشیه هایی که نه رهبر دارند نه رهبری می دانند نه رهبری می پذیرند. مشکل از آنها نیست. حواشی همیشه همین اند. مشکل این است که در غیاب متن، تنها همین حواشی دیده می شوند و خود را متن می نمایانند. اینکه چه اتفاقی دوباره ما را به متن بازخواهد گرداند خیلی نباید دور باشد. این تب دایمی نیست. سلامت در راه است. دیر یا زود. جامعه ایران پرتکاپو تر از آن است که در دانشگاهش یا در متن زندگی اش حاشیه ها زیاد میداندار بمانند.
در وب:
واقعیت ناخوشایند ، کورش علیانی
جایی میان ستایش و دشنام، علی اصغر سیدآبادی
این بچه ها نه دوم خرداد را دیده اند نه کوی یادشان هست، آق بهمن
یادمان باشد از ۸ سال پیش قدم های بلندی برداشته ایم، معصومه ناصری
انقلاب یا اصلاح، الپر
جنبش دانشجویی، فقر تخیل و منجی طلبی، حاتم قادری
یک گزارش دیگر از ۱۶ آذر: خاتمی هنوز رئیس جمهور من است، میرزا پیکوفسکی
بحث جالبی را شروع کرده اید که در فرصتی کامل نظرم را خواهم گفت. اما اینک گویا زمان هیاهو است.
http://dizbad2002.persianblog.com/
حقیقت همین بود که گفتید
آقای جامی پرسش من این است: آیا رفتار دانشجویان در نشست با محمد خاتمی و غوغاسالاری ظاهری ایشان و جیغ و فریادهایشان، ریشه در غوغاسالاری و بی خردی روشنفکرانی ندارد که الگو و سرمشق اینان اند؟ کسانی چون شما که مثلاً بی هیچ دانش و آگاهی از آنچه در پس پشت «فراخوان رفراندم» قرار دارد و بدون تأمل از عواقب طرح این مسئله در وضع کنونی، با افتخار لگوی آن را در صفحهء اول سایت خود می آورید و آشکارا از آن حمایت و چنین طرحی را تبلیغ می کنید. تبلیغ و حمایت از طرح «رفراندم» در موقعیت کنونی یعنی طرح «پایان دوران اصلاحات» که نتیجه منطقی آن یعنی تبلیغ و حمایت از گزارهء «انقلاب و براندازی». کوته فکری تا این حد که پس از یک دوره کوتاه تلاش هشت ساله، حال عجولانه و عاجزانه با اصلاحات وداع کنید و چشم به سوی انقلاب داشته باشید؟ این نشان از سطحی نگری دارد و نمایان می کند سطح نازل و احساسی بحث هایی که درباره خشونت انجام می دهید. راستی که حرجی بر این جوانان نیست که حداقل با جیغ و فریادهایشان اندکی از فشار روانی ناشی از فضای تنگ و از تنگی فضای سینه هاشان می کاهند، شما و امثال شما را چه شده است که با حمایت بی دریغ از این رفراندم کذایی، ناخودآگاه – نمی دانم و شاید آگاهانه – این جوانا را به این رفتار ها ناپسند تشویق و ترغیب می کنید. مطمئنم که بعد از مدتی که دورهء کوتاه این «فیل هوا کردن» ها بسر آمد و نشئگی این توهم از سرتان افتاد، باز شمائید و دیگر خیال پرستان که خمار و خموده به گوشهء عزلت شبه عارفانهء خود می خزید و با فلسفه بافی های خود ادای عالمان علوم اجتماعی را در می آرید.
تا آن زمان بدرود.
پرسشگر عزیز،
گرچه خارج از بحث است اما لوگو گذاشتن در لینکستان مثل لینک دادن به هزار تا سایت و وبلاگ مطرح و خواندنی و با اهمیت از جهتی از جهات است و به معنای تایید هر چه آنجا می گذرد نیست. من به سیا هم لینک داده ام!
پرسشگری مثل شما که جوابش را خودش داده است از چه می پرسد؟ صمیمیت این است که اگر نمی دانیم بپرسیم نه اینکه تصورات خود را منشا قضاوت کنیم.
من در باره رفراندوم تا حال چیزی ننوشته ام. چون مباحث فوری تری پیش آمده است. اما اگر دوست دارید بدانید باید بگویم من این اقدام را در معنایی که از آن می فهمم مثبت می دانم نه در آنچه که ادعای آن را دارد. جای شرحش اینجا نیست ولی به کوتاهی به نظرم این طرح باب گفتگو را باز می کند و این در شرایط فعلی کافی است. رسیدن به ۶۰ میلیون امضا یا حتی ۱ میلیون هم برایش عملی نیست. ولی قبول کنید که در همه ما ولوله انداخته است. از حجاریان گرفته تا شما.
ناسزاهاتان را هم نادیده می گیرم. من همیشه ادعایی بیش از آنچه گفته ام نداشته ام. به دردتان می خورد بگیرید نمی خورد به دیوار بزنید. من نقد اجتماعی را حیاتی می دانم. این نقدی است که شما هم دارید می کنید. نه؟ منتها با زبانی دیگر!
این که بچه های ۷۶ درس خوان تر از بچه های الان هستند را از کجا آورده اید نمی دانم. ظاهرا که قایل به تناظری یک به یک میان درس خواندن و تشکیلاتی بودن و رعایت ادب تشکیلاتی هستید. اما من که چیزی جز این می بینم. من که از درس خوان های آن دوره بودم می گویم اینها درس خوان تر و به عبارتی دانشجو ترند. دانشجوی مهندسی و هنر و پزشکی اند و نه یک عنصر تشکیلاتی. و رهبر و رهبری را هم برنمی تابند. نظمشان در عین بی نظمی تجلی می یابد. همچون نظم بازار آزاد. از نسلسان رهبر نمی تراود چون اصولا در پارادایم شان رهبری جایگاهی ندارد. مشکل شما هم با نسل امروز مشکل پارادایم است. پارادایم چپ در برابر لیبرال. و بر خلاف تصور شما گذرا هم نیست. اتفاقا در حال تثبیت است چون بیشتر به درد جامعه امروز می خورد.
میثم عزیز،
حرف جدید و جالبی می شنوم. دوست داشته باشی مفصل تر بنویس بیشتر با دیدگاه تو و همفکران ات اشنا شوم. ضمنا رهیافت من چپ نیست!
نامه یک وبلاگنویس به کارگزار خاتمی
http://www.iran-chabar.de/1383/09/18/farid830918.htm
آسمان همه جا آبی نیست.
آقا یک اعتراض خارج از موضوع ولی آیین نامه ای داشتم. یه قدری تعداد پست های این صفحه اول وبلاگ را کم کنید. با اینهمه نوشته و اونهمه عکس بابای امثال من که از تهران عزیز کانکت می شویم درمی آید تا بخواهیم منتظر شویم تا این صفحه به طور کامل بیاید. اقدام لازم را مبذول فرمایید لطفا !
الپر این ساعت شب بیداری؟ کی پس می خوابی؟ سفارش شب بیداران/سحر خیزان را نمی شود پشت گوش انداخت. ببینم چکار می شود کرد.
Hello folks nice blog youre running