در بین همه نظرهایی که در باره انتخاب مجدد بوش دیدم نظر محمد علی ابطحی بسیار کمیاب بود. او در گزارش بسیار هوشمندانه روزنامه شرق(سیاستمداران ایرانی به چه کسی رای می دهند؟) و هم با آب و تاب بیشتر در وب نوشت دلیل ترجیح بوش بر کری را از دیدگاهی پراگماتیستی شرح می دهد:
“دیروز خبرنگار روزنامه شرق از من پرسید که کدامیک از این دو، برای منطقه مفیدترند. گفتم حتماً باید بگویم که سگ زرد و اینها و هردو از هم بدترند و … یا می شود نظر داد؟ گفت بعضی از نمایندگان مجلس از این اظهار نظرها کرده اند، گفتم پس اگر دیدگاه واقعی مرا بخواهید، بوش برای منطقه خاورمیانه بهتر است. گفت چطور؟ از همه اصلاح طلبانی که مصاحبه گرفته ایم کری را ترجیح می دهند. گفتم من با آنها هماهنگ نکرده ام. اما می دانم که آمریکایی ها غیر از اطلاعات کامپیوتری از احساسات منطقه خاورمیانه خبر ندارند و لذا همیشه اشتباه عمل می کنند. در افغانستان و عراق کاملاً این رفتارهای غلط آنها مشخص بود. حالا بعد از مدتها دارند کم کم می فهمند واقعیت این مناطق را. اگر کری به جای بوش بیاید روز از نو و روزی از نو. قبول کرد که بنویسد. نظر من بود.”
نگاه ابطحی برای من از این جهت تامل برانگیز است که از نقد اخلاقی بوش فاصله می گیرد و از حسابگری سیاسی برخوردار است. این دیدگاهی صد در صد سیاسی است که در بین اخلاق گرایان و متدینان و دولتمردانی که به زبان دین و متکی به ارزش های اخلاقی حرف می زنند نادر است. یا دست کم علنی نیست.
از این موضوع به این نکته منتقل شدم که غلط اخلاقی همیشه به معنای غلط سیاسی نیست یا به زبان دیگر گزینه نادرست از جهت اخلاقی لزوما معادل گزینه نادرست از جهت سیاسی نیست. بوش از نگاه اکثر مردم جهان منفور و محکوم است و به جنگ افروزی و قلدری شناخته می شود ( این را بر اساس نظرسنجی ها می گویم) اما همو می تواند از نظر سیاسی گزینه برتر برای خاورمیانه باشد.
حساب که می کنی می بینی ما در رفتار سیاسی خود فرقی بین غلط اخلاقی و غلط سیاسی نمی گذاریم. یا آن را تئوریزه نکرده ایم یا به آن خودآگاه نیستیم. این نشان آماتور بودن دولتمرد است. و بیش از دو دهه است که میدان سیاسی ما آوردگاه آزمون و خطای آماتورها ست. حرفه ای ها هم یا جریده می روند یا ریاکاری می کنند. جهان سیاست جهان اخلاق به معنای دینی کلمه نیست. جهان قدرت است و محاسبات آن. اخلاق خود را دارد که بر اساس اهداف سیاسی تعیین می شود. بدیهی است ظاهرا. اما چقدر ما نیاز به تذکر بدیهیات داریم.
یاد آن سخن سخته رستم التواریخ می افتم که: پادشاه را زهد و تقوا و سداد و عفاف و عصمت در کار نیست بلکه عدل و احسان و نظم و نسق و حساب و حراست از ملک لازم است. – خیلی رئالیستی و پوست کنده و بی رو دربایستی است؛ نه؟
و ما البته هنوز آرکتایپ یا کهن الگوی شاهی آرمانی را در سر داریم. کیخسروی که هم پهلوان میدان باشد و هم عارف ربانی و هم پادشاه. حکیم باشد و رئیس. افلاطون باشد و رستم. ما میان عمل اخلاقی و سیاسی، میان اسطوره و واقعیت سرگردان ایم. شاید برای همین است که دور خود چرخ می زنیم و جهات ششگانه را با هم در می آمیزیم. ما غریب ترین رفتار سیاسی جهان را داریم. چیزی در ما اشتباه جا افتاده است.
– طرح موضوع کردم. می دانم که ابعاد بحث بسیار فراخ است. ولی قلم انداز به موضوع اشاره کردن بهتر است از هیچ نگفتن.
خدایی که انسان را ویران می کند خدای ما نیست
اتین ژیلسون (۱۹۷۸–۱۸۸۴)، فیلسوف توماسی و مورخ برجستۀ فلسفه قرون وسطی، کتابی دارد به نام تحقیقی در نقش تفکر قرون وسطی در شکلگیری نظام دکارتی (۱۹۳۰) که ترجمۀ فارسی آن با عنوان نقد تفکر فلسفی غرب (ترجمۀ احمد احمدی، تهران: حکمت، ۱۳۶۰) منتشر شده است و به چاپهای متعدد نیز رسیده است. این کتاب تحلیل درخشانی است از الهیات و فلسفۀ قرون وسطی که فلسفۀ دکارت از آن بیرون آمد. این کتاب را در هنگام دانشجویی بسیار دوست داشتم و چندبار خواندم، تا جایی که تأثیری بسیار ماندگار در ذهنم گذاشت.
تا جایی که به خاطر دارم (اکنون کتاب را در پیش رو ندارم) یکی از نکتههای آموزندهای که ژیلسون در آنجا مطرح میکند این است که تحقیر عقل و دستاوردهای انسانی (از جمله فلسفه و دیگر علوم عقلی و انسانی در قرون وسطی) به نام «الهیات» و «علوم دینی» و برتری دادن آنچه به اصطلاح «الهی» است بر آنچه «انسانی» است تا بدانجا پیش رفت که دست آخر نه تنها خود «انسان» بلکه تمامی آفرینش خدا، یعنی طبیعت، هم خوار و ذلیل شد.
بدین ترتیب، به گفتۀ ژیلسون، جهان به ویرانهای تبدیل شد که «خدا» یگانه موجود آن بود و البته موجودی ناشناختنی و بسیار پرهیبت. اما پرسشی که بعد پیش آمد این بود، این خدای ویرانهها و موجودات حقیر و زبون دیگر چه جای پرستیدن داشت؟ مگر نه اینکه خدا را باید برای آفرینش زیباییها و دانشها و تواناییها ستود و نه زشتیها و جهالتها و ناتوانیها؟ کدام انسان است که بتواند چنین جهانی را تحمل کند؟ و کدام بشری است که بتواند خدایی را بپرستد که چنین آفریدههای بیارزشی دارد؟
اینجاست که ژیلسون هم مانند مارکس و نیچه مدعی میشود که میباید بذر بسیاری از شورشها علیه اندیشۀ دینی را در میان برخی «اصحاب کلیسا» جست که با نگرشهای احمقانهشان به جای بالا بردن خدا او را پایین آوردند (و البته او مدعی است که برخی از آنان زیر تأثیر محمد غزالی مسلمان بودند)، چون بر این گمان بودند که برای «بالا بردن» او باید «مخلوقاتش» را پایین آورد.
اما چگونه میتوان خدا را با پایین آوردن آفریدههایش «بالا» برد، اگر خدایی خداست باید آفریدههایش هم همانقدر ارزشمند باشند، چه چیزی جز عظمت جهان و مخلوقاتی که گویای قدرت خدا در آفرینش است میتواند ما را به پرستش و ستایش او وادارد؟ پس باید به خاطر خداهم که شده به مخلوقاتش احترام بگذاریم. بنابراین، همانطور که مایستر اکهارت یا آکوئیناس گفت: «هر آنچه انسانی است خدایی است و هر آنچه خدایی است انسانی است»، یا به تعبیر شیخ محمود شبستری خودمان در گلشن راز: «جهان انسان شد و انسان جهانی/ از این پاکیزهتر نبود بیانی».
برگرفته از: فل سفه؛ برای خواندن متن کامل کلیک کنید