می خواستم از یادداشت های چهار سال پیش خود در حال و هوای تیر ماه ۷۸ چیزهایی را نقل کنم. خوب است که گاه چهره خود را در آیینه تاریخ نزدیک و دور ببینیم. اما آن یادداشتها حالیه با من نیست. در فرصتی دیگر شاید پاره هایی از آنها را اینجا نقل کردم. اما می توانم به یاد آورم که چه روزها و ماههایی می گذشت. مردم هنوز پر امید بودند به اینکه تحولی ایجاد خواهند کرد. چهره جامعه جوان ایران پرخون و پرنشاط بود. اما خیلی زود توهم زدایی شد. کار به این آسانی ها هم نیست.
ما جوان های انقلاب از نفس و نشاط افتادیم.زندان و محرومیت و خشونت عریان و از دست شدن جوانی و زندگی و آرزوها و حتی هستی خود را دیدیم و نشد. دربدری و انزوا و مهاجرت و تقیه و سازش و همدلی و همکاری هم گرهی نگشود.ما بخت خود را سر انقلاب خرج کردیم. بعد ازآن هر کار که آغاز کردیم و هر ابتکار که در کار آوردیم عمر کوتاه داشت.
این سرشت سوگناک زندگی ما بود که با آرمان تداوم و کارهای کارستان آغاز کردیم و به اندازه نسل دوره رضاشاه نیز نتوانستیم بر سر کاری واحد عمر بگذاریم و کارستان خود را با سماجت بنا کنیم. هر جا که ریشه دواندیم از ریشه مان کندند. هنوز جان سختی می کنیم که برپاییم. اما شاید جوانهای امروز پیش از آن که از نشاط و نفس بیفتند به تغییر مطلوب برسند و آن را ممکن کنند.
جوانهای امروز بسیاری چیزها که ما داشتیم یا از خود کرده بودیم ندارند اما چند چیز دارند که ما فاقد آن بودیم. از نسل امروز شاید فرهیختگان زبان آور و ادیب و آرمانخواه و چریک و سازمانده و ایدئولوگ و شاعر و مترجم متون ژرف ادبی و فلسفی و آهنگساز بزرگ و از این دست رندان سیاست پیشگان و جانبازان دلسوختگان و استادان یکه و والا مقام و مردانی که یک تنه لشکری بودند و سپاهی هول انگیز و الگوهای نسل ما بودند پدید نیاید. آن نسل با انقلاب سوخت اما در انبان این نسل که ساخته انقلاب است چیزهای دیگر است.
انقلاب ما ید بیضاها بسیار کرده است اما شگفتا که نه در آنچه ادعایش را داشت که در آنچه اصلا به آن فکر نکرده بود. انقلابی که می خواست ریشه سنت را قوی سازد یکباره سرمایه سنت را چنان خرج خود کرد که هر چه در ذخیره داشتیم به باد داد. از آن ید بیضاها ادعای اقتدار تازه ای بود که جهان را عرصه گاه خود می دید و به هزار زبان و ادعا بیان می شد اما طرفه آنکه نه تنها به عملی ساختن آن ادعاهای جهانشمول نرسید که اقتدار را در خانه خود هم از دست داد.
“اقتدار پدران” از پایه های منش و آموزش سنتی ماست اقتداری که با عرف می آید و تا اعماق قلب و جان ما رسوخ می کند. انقلاب پایه همه اقتدارهای پدرانه را از رهبران سیاسی تا پدران خانه سخت لرزاند. با مشاهده آنچه در سالهای اخیر در ایران رخ داده اینک می توان به جرات گفت که اقتدار پدران نه تنها لرزیده که به زلزله ای فروریخته است. بسیاری زیر آوار مانده اند. نگاه کنید می توانید آنها را شماره کنید: هر آنکه و هر آن نهادی که خود را معتبر می شمارد و بی اعتبار است.
اما سخن من این نیست. و تاسفی هم از بابت این زلزله اقتدارهای سنتی ندارم. سخن من آن است که بر آوار این زلزله کدام بنای تازه بر پا خواهد شد. نسل انقلاب همه اقتدارها را کمابیش درهم شکسته است و به سخره گرفته و بی اعتنایی و بی اعتمادی خود را به آنها به صد زبان بیان کرده و می کند. اما پرسش هولناک این است که به چه روی خواهد آورد و کدام چراغ خواهد جست و کدام راه برخواهد گزید. من تردید دارم که پاسخ آن به سادگی این باشد که او آزادی را بر می گزیند.
در غیاب اقتدارهای ایدئولوژیک، دینی، حزبی، سازمانی و حتی خانوادگی او به یاری کدام اندیشه راهنما حرکت خواهد کرد؟
آنچه دانشجویان در تیرماه چهار سال پیش کردند هنوز طلیعه شکستن آشکار اقتدار پدران بود. آنچه دانشجویان در هفته های اخیر کردند برائت کامل آنها را از اقتدارهای مدعی نشان داد. اما این اگر از جهتی شوق انگیز باشد بیشتر از آن از جهتی دیگر ترسناک است.
شکستن اقتدار پدران
نوشته شده در 8 جولای 2003
دستهبندیها: اجتماعيات
قدمت خرّم باد، صاحب سیبستان! ما را خشنود فرمودید. با خویشتن گفتیم که چه جرمی رفته است از ما که چنین روی در هم کشیدهاید و پردهنشینی میکنید. به قول حضرت حافظ:
چه جرم کردهام ای جان و دل به حضرتِ تو
که طاعتِ منِ بیدل نمیشود مقبول
ولی آمدی! خوب است. اگر سری به ما بزنی، با هم میتونیم کمی بیشتر به این صفحه برسیم.
سخنی مؤمنانه میخواهم نوشتن. نخست اینکه:
روزی دو باغِ طاغیان گر سبز بینی غم مخور
چون بیخهای اصلشان از راه پنهان بشکنم
اما اینکه گفتهای: «انقلابی که می خواست ریشه سنت را قوی سازد یکباره سرمایه سنت را چنان خرج خود کرد که هر چه در ذخیره داشتیم به باد داد»، مگر این انقلاب معرف تمام نما و یکپارچه تمام سرمایهی سنت ما بود؟ حکومتهای فراوانی را سنت اسلام دیده است، از خلفای راشدین و امویان و عباسیان تا فاطمیان و شهریاران ایرانی. عثمانیان هم که چندان با ما بعد تاریخی ندارند. به گمانِ من اینها هر یک به نوبهی خود و در حد ظرفیتشان، میزان اقتدار و درجهی صلابتِ خویش را باز نمودهاند و هر یک محصولات خود را تولید کرده است. قبول دارم که این انقلاب به همان چیزی رسید که فکرش را نمیکرد و یا از آن واهمه داشت. ولی چه بسا اگر چنان نمیکردند، چنین نمیشد. مرادم این است که حکایت مدینهی فاضله به هر تقدیر از آنِ ایشان نبود. بلکه به تکلف آن را بر خود بسته بودند. باری سخن در این باب بسیار است. اندکی را بعدتر در ملکوت خواهم نوشت.
نگاهتان خیلی عالی است. با اجازه کل نوشته را نقل کردم.
مهدی بزرگوار!همه دغدغه های من به عنوان جزیی از همین نسل که تو با نگرانی در موردش نگاشتی همین است . به هر حال این بنایی که همسن و سالان شما سامان دادید به هزار و یک دلیل که اظهر و من الشمس هست فروریختنی است . اما چه باید کرد؟ به کجای این شب تیره بیاویزم!. نسل عصیانگر همسن و سال من که در موردش مرقوم فرمودی از میانشان چیزی نخواهد رویید دست کم ژرسشگر است و مجاب کردنش به این راحتیها نیست. همین نقطه امیدی است . هر چند که گیج است و خام و احساسی. اما تجربه تلاشهای شما و حال به قول تلخ خودت که کامم را زهر ساخت مهاجرت و فراق دیار را پیش رو دارد . امیدوارم که اشتباهات پیشین روی ندهد. چندان هم بدبین نیستم مثل تو . چاره ای مگر هست؟ از کجا مگر می خواهد آباد گر ایران بیاید. میان همینها که با ناامیدی درموردشان مرقوم فرمودی.
در مورد صحبتهایی هم که در نظر خواهی وبلاگم نگاشته بودید عرض شود که اقبال از مولانا در امریکا بیشتر جنبه فانتزی داردو من وقتی ترانه مادونا یا گروه دگری را که شعر مولانا را می خواند و بمیرید بمیرید از عشق بمرید را شنیدم این را دریافتمو عطش امریکا در برار مولانا امری طبیعی است . از همین عطشهای کاذبی که در ایران درمورد عرفانهای سرخپوستی هست . بیشتر جنبه حادثه دارد . ولی غیر قابل مقایسه است حضور مولانا در امرکا با ایران .
عرفان ژاپن هم و سنت بودایی ایشان و هند هم با عرفان ما قابل قیاس نمی تواند باشد این طو رکه پیداست . مشکل ما بازخوانی سنتمان است . چگونه بازخوانی اش کنیم که به چیزی هم ته کیسه ایرانی بودنمان بماند در دنیای امروز. سنت ژاپن تا بدین حد ایران آلوده و با لاطائلات آمیخته نشده . حضور هایدگر در ژاپن کی بوده؟ همزمان با خود او. افرادی داشتند که مامور ترجمه هایدگر در همن زمان بودن. ما چه به ضرب دو کتا ب بابک احمدی هایدگر شناس شدیم…. حرفها زیاد است مهدی عزیز.