آتش یکی از سیاسی ترین مفاهیم فرهنگ ایرانی است. به دلیل پیشینه بزرگداشت آتش در میان ایرانیان، بعد از اسلام آتش در مرکز بسیاری از سوءتفاهمات قرار داشته است. ساده ترین آن آتش پرست خوانده شدن ایرانیان است. آتش مثل بسیار از سازه های فرهنگ و اندیشه ایرانی کم شناخته است اگر نگوییم ناشناخته.
در آستانه نوروز امسال ویدئویی دیدم در باره خورشید که مرا به حیرت فروبرد و دوباره مساله آتش را برایم زنده کرد. نوروز برای من روز خورشید است. اصلا ابتدای سال چه پس از یلدا و در صورت کریسمس باشد و چه در هنگام نوروز به معنای بزرگداشت خورشید است. آتش و خورشید نیز درهم پیچیده اند. آمیختگی مهر و خورشید هم سویه دیگری از این پیچیدگی است. مفاهیم متعدد و چندلایه ای در این سه گانه / تثلیت به هم آمیخته است.
وقتی در هنگام نوشتن ادب پهلوانی به بحث آتش رسیدم با احتیاط اشاره کردم که این آتش فرق بنیادین با آتش موسی یا آتش ابراهیم ندارد. اگر خداوند در ظلمت طور بر درخت آتش ظاهر می شود و موسی را خطاب کلمات خود قرار می دهد چرا باید این باور عمومی را بپذیریم که ایرانیان آتش پرست بوده اند و چیزی جز مظهریت آتش را در نظر داشته اند؟
آتش پدیدار شگفت انگیزی است. بدون آتش تمدن نمی بود. و بدون خورشید طبیعت نمی بود. و بدون مهر انسان نمی بود و نمی ماند. این پدیدار در فرهنگ ما به نحوی ژرف معنا شده و رشد یافته و درک می شده است. عرفان ایران بخوبی توانسته است میان آتش بیرون و آتش درون پیوند برقرار کند و نسبت های قدیم را بازشناسد و بازسازد. برای همین است که حافظ می گوید آن آتشی که نمیرد همیشه در دل ما ست. نسفی می گوید دل آتشدان است و محبت آتش و مهر یا عشق شعله آتش (دانشنامه فرهنگ مردم ایران، ذیل آتش). آتش حرمت داشته است از همه ابعاد چنانکه داور بیگناه و گناهکار شناخته می شده است. ابراهیم و سیاوش را به یاد بیاوریم. چارشنبه سوری هم صورتی از عبور از آتش است. دیدم که استاد محجوب جایی گفته است که ایرانیان از فراز آتش نمی گذشته اند. استاد به عبور از آتش توجه نکرده است.
پیشتر جایی در همین سیبستان شاید گفته ام که آتش دوزخ حتی پاک کننده است. اینکه همه آدمیان وارد دوزخ خواهند شد که در قرآن آمده است برای پاک شدن آنها ست. برای همین کسی در آتش نمی ماند. دوره عبور از آتش فقط تفاوت می کند. برای یکی بیشتر است و برای یکی کمتر. مگر آنها که در آتش باید جاودان باشند از بس که ناپاک اند.
ویدئو را که می دیدم به این نکته متوجه شدم که منبع حیات آدمیان یعنی خورشید نیز قاعده آتش و حیات را تایید می کند به این معنا که خورشید می سوزد و در آتش عظیم خویش غوطه می زند تا حیات بیاورد. خورشید مثل همه مفاهیم اساسی زندگی پارادوکسیکال است. مثل خود زندگی. هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و همزمان یک قدم ما را به مرگ نزدیک می کند. خورشید نیز چنین است. می سوزد تا بسازد. می سوزد تا حیات ایجاد کند شعله ور است تا طبع و طبیعت و حیات طیب را رونق بخشد. بی دریغ است.
وقتی بعد عرفانی خورشید را در نظر آوریم متوجه می شویم که درک فرهنگ ایران تا چه حد عمیق است و به حقیقت زندگی دست یافته است. زندگی بدون سوختن ممکن نیست. سینه ای که نسوخته باشد معنی ندارد. باید آتشکده ای در درون داشته باشی همیشه افروخته. این ممیزه آدمی است. این همان فضیلتی است که ایرانیان به فرزندان خود می آموختند. عشق بورز. مهر بورز. غمگسار دیگران باش. هر کاری که می کنی در برپا داشتن آن آتش باشد که هدیه آسمانی است. سینه ای که تاریک باشد جهانی بی خورشید است. سالی بی بهار است. زمستان است. بهار بزرگداشت خورشید آسمان و خورشید درون و جان است. حیات دوباره است با نور خورشید. تولدی دیگر است. فرصت تجدید حیات است. از نو شروع کردن است. به آتش روی کردن است. به ظلمات پشت کردن است. ایستادن است رو به درخت آتش. تکلیم است. همسخنی با آتش است.
خدایی که انسان را ویران می کند خدای ما نیست
اتین ژیلسون (۱۹۷۸–۱۸۸۴)، فیلسوف توماسی و مورخ برجستۀ فلسفه قرون وسطی، کتابی دارد به نام تحقیقی در نقش تفکر قرون وسطی در شکلگیری نظام دکارتی (۱۹۳۰) که ترجمۀ فارسی آن با عنوان نقد تفکر فلسفی غرب (ترجمۀ احمد احمدی، تهران: حکمت، ۱۳۶۰) منتشر شده است و به چاپهای متعدد نیز رسیده است. این کتاب تحلیل درخشانی است از الهیات و فلسفۀ قرون وسطی که فلسفۀ دکارت از آن بیرون آمد. این کتاب را در هنگام دانشجویی بسیار دوست داشتم و چندبار خواندم، تا جایی که تأثیری بسیار ماندگار در ذهنم گذاشت.
تا جایی که به خاطر دارم (اکنون کتاب را در پیش رو ندارم) یکی از نکتههای آموزندهای که ژیلسون در آنجا مطرح میکند این است که تحقیر عقل و دستاوردهای انسانی (از جمله فلسفه و دیگر علوم عقلی و انسانی در قرون وسطی) به نام «الهیات» و «علوم دینی» و برتری دادن آنچه به اصطلاح «الهی» است بر آنچه «انسانی» است تا بدانجا پیش رفت که دست آخر نه تنها خود «انسان» بلکه تمامی آفرینش خدا، یعنی طبیعت، هم خوار و ذلیل شد.
بدین ترتیب، به گفتۀ ژیلسون، جهان به ویرانهای تبدیل شد که «خدا» یگانه موجود آن بود و البته موجودی ناشناختنی و بسیار پرهیبت. اما پرسشی که بعد پیش آمد این بود، این خدای ویرانهها و موجودات حقیر و زبون دیگر چه جای پرستیدن داشت؟ مگر نه اینکه خدا را باید برای آفرینش زیباییها و دانشها و تواناییها ستود و نه زشتیها و جهالتها و ناتوانیها؟ کدام انسان است که بتواند چنین جهانی را تحمل کند؟ و کدام بشری است که بتواند خدایی را بپرستد که چنین آفریدههای بیارزشی دارد؟
اینجاست که ژیلسون هم مانند مارکس و نیچه مدعی میشود که میباید بذر بسیاری از شورشها علیه اندیشۀ دینی را در میان برخی «اصحاب کلیسا» جست که با نگرشهای احمقانهشان به جای بالا بردن خدا او را پایین آوردند (و البته او مدعی است که برخی از آنان زیر تأثیر محمد غزالی مسلمان بودند)، چون بر این گمان بودند که برای «بالا بردن» او باید «مخلوقاتش» را پایین آورد.
اما چگونه میتوان خدا را با پایین آوردن آفریدههایش «بالا» برد، اگر خدایی خداست باید آفریدههایش هم همانقدر ارزشمند باشند، چه چیزی جز عظمت جهان و مخلوقاتی که گویای قدرت خدا در آفرینش است میتواند ما را به پرستش و ستایش او وادارد؟ پس باید به خاطر خداهم که شده به مخلوقاتش احترام بگذاریم. بنابراین، همانطور که مایستر اکهارت یا آکوئیناس گفت: «هر آنچه انسانی است خدایی است و هر آنچه خدایی است انسانی است»، یا به تعبیر شیخ محمود شبستری خودمان در گلشن راز: «جهان انسان شد و انسان جهانی/ از این پاکیزهتر نبود بیانی».
برگرفته از: فل سفه؛ برای خواندن متن کامل کلیک کنید