دیشب تا ساعتها پس از شنیدن خبر خودکشی علیرضا پهلوی از فکر او و خودکشی اش فارغ نمی شدم. اظهارنظرها هم از شانه بالا انداختن تا تسلیت گفتن به خانواده پهلوی متفاوت بود. بعضی هم از نظر انسانی همدردی می کردند اما می خواستند از نظر سیاسی فاصله شان را حفظ کنند.
راست این است که ما مردم هنوز تکلیف خودمان را با خانواده شاه و میراث او معلوم نکرده ایم. من که نکرده ام. آنها هم که تکلیف شان را معلوم کرده اند منهای گروه اندکی که در ایران سوار کارند مذبذب بوده اند. مثل آن خانمی که فدایی خلق بود اما در این سالهای اخیر رفت و از زندگی فرح فیلم ساخت. اگر گروه خوشبختی هم هست که می داند تکلیف اش با خانواده پهلوی چیست گروه کوچکی است.
اما چرا ما نمی توانیم تکلیف خودمان را روشن کنیم؟ به نظرم یک جواب سر راست اش این است که جانشین نظام شاهی هرگز نتوانست ما را قانع کند که جانشینی بهتر از نظام برافتاده عرضه کرده است. در واقع عمر سی و اندساله جمهوری اسلامی چه بسا از مخالفان نظام شاهی کاسته و بر هواداران اش افزوده باشد. در زمینه اقتصادی و فرهنگی تمایل عمومی را در ستایش دوره شاه می توان مشاهده کرد بخصوص اگر به میان طبقه متوسط برویم که دوره شاه دوره منزلت اش بوده است.
خیلی مشتاق ام کتاب دکتر میلانی در باره شاه هر چه زودتر به دست ام برسد و یک بار زندگی و دستاوردهای او را از اول تا آخر به صورت مستند مرور کنم. اما می دانم که داوری منصفانه در باره شاه و دوره او آسان نیست. در واقع در مقام مقایسه، داوری در باره دوره جمهوری اسلامی آسان تر است. دوره جنگ و ضدیت با عقل و ضدیت با نوخواهی و تجدد و دوره آواره شدن میلیونها ایرانی و دوره حبس و قتل روشنفکران و دوره تزلزل بسیاری از ارزشهایی که گمان می بردیم نجات دهنده اند.
اما یک چیز مسلم است. علیرضا پهلوی وقتی انقلاب شد و دست اش از ایران کوتاه شد نوجوانی ۱۲ ساله بود. حتی اگر پدر او تقصیرهای بزرگ کرده باشد به سبب گناه پدر نمی توان او را شماتت کرد و به اندوه از دست دادن وطن اش بی اعتنا بود. بسیاری می پرسند که چطور یک شاهزاده می تواند اینقدر ضعیف باشد. اما به باری که بر دوش یک شاهزاده ناکام است بی توجه می مانند. خانواده شاه و تربیت آن دوران مبتنی بر وطن پرستی بود. من اطمینان دارم که همین هم اساس فکر خانواده پهلوی را تشکیل داده و می دهد. آنها درکی از وطن دارند که با آن موافق باشیم یا نباشیم ایشان را سخت به وطنی که در آن همه نوع اختیار داشتند و برای آن طرحها و برنامه های بسیار فراهم کرده بودند پیوند می زند. از دست دادن وطن برای آنها چندین برابر دشوارتر از همه دیگر مهاجران است. زیرا آنها وطنی را از دست دادند که آبادتر نشد و در مقابل ویرانی وطن کاری هم از آنها ساخته نبود. داشتن ثروت و نفوذ سیاسی هم هیچوقت کمکی نکرد. آنها از شدگان بودند. تحصیل در هاروارد و زندگی در خانه خوب و سفر به این طرف و آنطرف کافی نیست وقتی کاری که از شما انتظار می برند از شما ساخته نیست.
فکر کردم شاید علیرضا باید اینطور فکر می کرد که بسیار خوب از امروز من خود را کشته می گیرم. اما بگذار بمانم و تمام وقتی را که از عمرم باقی می ماند صرف کاری کنم. مثلا کتابی اساسی بنویسم در ایرانشناسی شرق ایران که کمتر کاویده شده است. بنیادی راه بیندازم که فقط به یک موضوع اساسی ایران توجه داشته باشد و مثلا پژوهش در کم آبی را وجهه همت قرار دهد. کاری بکنم که دیگر اصلا به من مربوط نیست چون فرض این است که من دیگر وجود ندارم. کاری کنم برای همان مردمی که غصه انها مرا می خورد و می جود و به پای مرگ می کشاند.
علیرضا به اینها فکر نکرد. چون چیزی که او را از درون می تراشید فقط با مرگ تمام می شد. شاید خیلی ها فکر می کرده اند علیرضا به کمک نیاز ندارد. شاهزاده ای که همه چیزی که بخواهد دارد چه نیازی به کمک دارد. اما همین خطا علیرضا را تنها می کرده است. او حتی از کمک دیگران هم بی نصیب ماند.
شاید باید برای علیرضا عکسهای دختران و زنان و پسران روستای گاودانه را می فرستادیم تا بداند که می تواند کارهایی بکند برای مردمی که به بلای دولت غارت و اوباشیگری دچارند. باید برای امروز و آینده آنها هم که شده می ماند تا به سهم خود کاری بکند.
اما مهاجر دور از وطن بخصوص اگر وطن پرست باشد و همه عمرش خود را ناتوان از انجام کاری دیده باشد بیش از علیرضا طاقت نمی آورد. شاید اگر ما هم سی سال از وطنی که به آن عشق می ورزیم دور بمانیم و احساس کنیم درها به روی ما بسته می ماند راهی جز رها کردن خود از زندان زندگی اجباری در مهاجرت نیابیم.
مرگ علیرضا پهلوی به نظرم پاسخی است که انسانی مثل همه ما به اجبار زندگی در غربت می دهد. و در این شورش بر اجبار فرقی نیست بین آن زن ایلامی که خودسوزی می کند و روشنفکری که در جنگلی خود را به دار می آویزد. زیستن در اجبار مرگ آور است. مهم نیست که دین تو را مجبور می کند یا کفر. اجبار خواری است. و مرگ از خواری بهتر است. این مرگ ما را آن از خواری نجات می دهد.
علیرضا نماند تا کمک اش کنیم. بی خبر ماندیم تا رفت. اما برای اینکه برادران دیگرمان و خواهران دیگرمان به این خودسوزی ها دست نزنند راهی جز پایان دادن به خواری نیست. باید برای زندگی شاد و انسانی با خواری اجبار درافتاد. پایان اجبار آغاز زندگی است
نظرات
نظر
با درود! یاداشتتان راجع به خود کشی علیرضا پهلوی واقع بینانه و خواندنی بود.
در سوگ علیرضا و همه فرزندان قربانی مادرزمین
زمانی روسو گفته بود، انسانها همه آزاد بدنیا می آیند، اما همه جا به بند کشیده می شوند.
روسو، تلاش بسیاری نموده بود، تا به ریشه های این به بند کشیده شدن دست یابد، اما من در اینجا قصد بررسی نتایجی را که روسو به آن دست یافته بود، ندارم.
پس از وی، بسیاری نیز به تکرار این جمله، که دو بار در دو شکل متفاوت در کتاب قرارداد اجتماعی بیان شده بود (بیان دیگر: “انسانها آزاد آفریده شده اند، اما همه جا در بندند”)، پرداخته اند، اما کمتر به نگاه متفاوت روسو به انسان توجه شده است.
در نگاه روسو، تمامی انسانها، صرفنظر از موقعیت اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و ملی اشان مورد نظر می باشند، و ایکاش روسو خود نیز بیشتر به اهمیت آنچه که رسیده بود، پی می برد، زیرا این، می توانست به مبنائی برای دستیابی به نتایجی بسیار عظیم تر از طرح قرارداد اجتماعی منجر گردد
بنابر برداشتهای من، بشریت، کل بشریت، باید خود را در برابر این سوال بنیادی قرار دهد، که آیا (بشریت) حق دارد کسی را بعنوان شاهزاده یا پادشاه بدنیا بیاورد؟
این، سوالی است که بعنوان مثال مطرح می کنم، و اگرچه جنبه ای سمبلیک دارد، اما کل ِ عرصه های زندگی بشری را در بر می گیرد.
می توان در پی ریشه یابی علل خودکشی علیرضا پهلوی سالها قلمفرسائی نمود…می توان “روا-نشناسان” را نیز بخدمت گرفت تا توضیح “قانع” کننده ی “علمی” عرضه کنند…
اما حتی نگاهی به زندگی خود محمد رضا پهلوی (پادشاه سابق ایران) نشان می دهد که وی نیز قربانی سامانه ای گردید، که همیشه با امیال واقعی و درونی وی (کارمند یک اداره بودن، پس از کار استراحت کردن و برای خودش بودن) فاصله ایجاد کرده بود.
امروزه در خود غرب نیز، که سالها در توضیح و تقدیس فردیت انسانی قلمفرسائی و “فل” سه “فه” بافی نموده بود، در فردیت ِ متصور از انسان ترک ایجاد شده، و بسیاری از تولید کنندگاه “آ” گا “هی” به این نتیجه رسیده اند که، آنقدر ها هم نمی توان به نقش فرد و بر حضور و مسئولیت وی تاکید نمود، زیرا ما در زهدانی زندگی می کنیم، که بیش از هرچیز و پیش از هرچیز بهم پیوسته ایم. هر برداشتی بجز این، لاجرم به ریشه یابی های ژنتیک و لاابالی های اجتماعی منتهی خواهد شد.
جامعه ی بشری نیاز به سامانه ای دارد، که در آن، هیچ انسانی بعنوان مالکیت این یا آن فرد یا جنس (مادر، پدر، ملت) و با این یا آن مهر اجتماعی بدنیا نیاید.
ما، نیاز به سامانه ای داریم، که در آن هیچ انسانی، به بند کشیده نشود و از اینرو، هیچ انسانی شاهزاده بدنیا نیاید.
من عمیقا از مرگ علیرضا پهلوی متاثر شدم و خودم را در این حادثه مقصر می دانم، اگرچه در سامانه ای زندگی می کنم، که در آن، خود قربانیانی هستیم، که به مجرمان آفریننده ی قربانیان جدید تبدیل شده ایم
مزدک ِ مادرباوران
http://www.pitahura.gmxhome.de/
ایکاش میشد من رو قابل میدونستید و هرچند کوتاه جوابی به کامنت قبلی ام میدادید… واقعا کمکم خواهد کرد
———–
قابل که حتما می دانم اما پاسخ به سوال شما متضمن بحث تفصیلی است که در کامنت نمی گنجد. اما اصولا این شیوه سوال شاید دقیق نباشد و بر فرضهایی استوار است که ثابت شده نیست. – م.ج
این آخرین نظری که برای شما می گذارم و بیش از این نه وقت شما و نه خودم را می گیرم.
سواد اندک و خرده قوه فهمی که دارم آنقدر بهم می گویند که بدانم حکومت توتالیتر چه اسلامی و ولایت فقیه چه سلطنتی بزرگترین رهاوردشان تضییع حقوق مردم است. برای فهمیدن فضایی که در هر زمان در آن نفس می کشیم هم بیش از دیدن تا جلوی پا لازم است. بزور هم نمی شود وانمود کرد که پشت سر سراسر غبار آلود یا جلوی رو تماما مه آلود است.
این انکار و سعی در کم اهمیت جلوه دادن گذشته از روی نزدیک بینی بیش از حد است
همان که به نظر من بیماری انصاف گریزی است در اثر سیاه کاری جمهوری اسلامی.
مراقبت از دچار شدن به این نزدیک بینی و دیگران را هم مشمول ندیدن جلوی پا دانستن همان خطایی است که هم به آن مبتلاییم.
فکر می کنم که قبل از هر چیز ما انسان هستیم و بنابر این انسانیت حکم می کند که:
چو عضوی بدرد آورد… روزگار دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران (تاکید می کنم روی دیگران یعنی آنکس که از ما نیست و تفکرش راه و رسمش خانواده سیاسی اش از نوعی دیگر است) بی غمی..نشاید که نامت نهند آدمی
بنابر این به عنوان یک انسان به مادر و دیگر اعضای خانواده ی علیرضا پهلوی تسلیت می گویم و برای فرح دیبا-پهلوی صبر بر این داغ آروز می کنم.
قره العین من آن میوه ی دل یادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
فکر می کنم که قبل از هر چیز ما انسان هستیم و بنابر این انسانیت حکم می کند که:
چو عضوی بدرد آورد… روزگار دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران (تاکید می کنم روی دیگران یعنی آنکس که از ما نیست و تفکرش راه و رسمش خانواده سیاسی اش از نوعی دیگر است) بی غمی..نشاید که نامت نهند آدمی
بنابر این به عنوان یک انسان به مادر و دیگر اعضای خانواده ی علیرضا پهلوی تسلیت می گویم و برای فرح دیبا-پهلوی صبر بر این داغ آروز می کنم.
قره العین من آن میوه ی دل یادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
در بیست وششمین سال زندگم هنوز هم غالب کسا نی باایشان برخورد دارم متفق القول هستند که کیفیت زنگی در دوران محمد رضا بهتر بوده ولی به خاطر داشته باشیم وقتی ایران را ترک میکرد در حالی که به دوستان خود خیانت کرده بود در این خیال بود که مردم در اداره امور کشور عاجز شده و از او تقاضای بازگشت می کنند. به نظر می رسد خودکشی علی رضا آگاهانه و برای تحت تاثیر قرار دادنه افکار عمومی بوده است.
aali boud va khandani,merci
نوشته ی جالب و بی طرفانه ای بود.
متاسفم از بعضی کامنت ها که میبینم . هنوز این چپ ها و توده ای ها دست از لجاجت بر نمی دارند. واقعا اگر کسی دوران گذشته رو پر از ظلم ببینه باید گفت که بیماره. حتی آقایانی مثل کروبی به صراحت می گن که اون دوران ظلم اینقدر نبود.
دستاورد های اقتصادی رو نادیده می گیرند. زمانی که ایران بعد از جنگ ویرانه ای بیش نبود ، حکومت قبلی آمد ، زمانی که قدرت را واگذار کرد ایران یکی از کشور های در حال رشد ( نه در حرف بلکه طبق آمار) بود. الان بعد از ۳۲ سال کجا هستیم.
نمی دانم این بی انصافی ها از کجا نشات می گیره.
این یادداشت, بهت ام از این اتفاق را کمی سرو سامان و تسلی داد آقای جامی .ممنون
جناب جامی گرامی
نوشته ی متین شما را در باب خود کشی در تهران ریویو خواندم. این نوشته نه تنها به لحاظ محتوی برایم جالب بود که مرا برد به سال ها پیش به خاطرات دانشگاه وقتی نام اساتید عزیزم را در نوشته دیدم. دلم برایشان و برای آن روزها ی علامه در پل مدیریت لک زده در این دیار غربت ابری بریتانیایی. دکتر شمیسا دکتر کزازی دکتر ترابی و دکتر دادبه حتی دکتر بیات که کلاس های مثنویش را دوست نمی داشتم… و از دکتر طباطبایی چه خوب گفتید که فرشته خصال بود و سر کلاس بوستان از میانمان رفت. یادم می اید یکی از بچه ها شعری برایش گفت همان روزها که مصرعی از ان در ذهنم حک شده: بعد ازین بوستان نمی خوانم… روحش شاد آن مرد نازنین فرشته خصال
—————
درس خواندن در علامه برای من یکی از شیرین ترین دورانهای عمر بوده است. امیدوارم روزی دوباره همه آن استادان را یکجا ببینم پیش از ان که یک یک بروند مثل خوزان و طباطبایی. عجب آدمهایی بودند گرم و صمیمی و فرهیخته. بازماندگان عصری تمام شده از دانشگاه. – م.ج