مدتها بود صدای فریاد خود را نشنیده بودم. تمام بحران با آرامش طی می شد. چیزی روشن ته این ظلمات سوسو می زد. هنوز هم می زند. من بنده سخن ام. خراب سخن ام و آباد سخن. این کامنت سرشبی حالم را یکباره دگرگون کرد. بد کرد. اینکه کسی آلوده زبان و آلوده ذهن تو را به چیزی حتی تصوری از چیزی بیالاید که دورترین تصور است از تو. … شب سختی گذشت. بسیار سخت چنانکه سالها نبوده. همه چیز از بیگانه شدن شروع می شود. وقتی بیگانه ای هر تصوری هر اتهامی هر سخنی را روا می داری. بیگانه شدن بیگانه بودن ترسناک ترین تجربه آدمی باید باشد. همان جایی است که بیرحمی آغاز می شود. بی انصافی. لینچ. جهان من بی ترس است. صحرایی از نور است که تنها منطقه تاریک اش بیگانه شدن است. تنها لکه سیاه بر صورت این آفتاب. و گاه این لکه چنان بزرگ می شود که نور در آن زندانی می شود. آن وقت می شود شب دیجور طور. شب عقرب ها و مارها و موش ها. شب گمگشتگی. شبی که سنگ از سرمایش می ترکد. سخن یخ می بندد. کلام دشنه می شود دشنه ای بی محابا پرتاب شده. آتشی هم اگر هست برای سوزاندن جادوگران و روسپیان است. خیری در آتشی نیست. چیزی ساخته نمی شود کوره ای نیست. پتک برای ساختن نیست. برای کوبیدن روشنی است برای حاکم کردن تاریکی است. برای میراندن نقطه های روشن است.
به درخت آتش پناه می برم به حریم قدسی امن. با خدا همکلام می شوم. به سخن اش گوش می دهم که از دارالسلام می گوید.
حافظ فراسوی نیک و بد رندانه می رود و می خواند:
می ده که گرچه گشتم نامه سیاه عالم
نومید کی توان بود از لطف لایزالی
ساقی بیار جامی وزخلوت ام برون کش
تا در بدر بگردم قلاش و لاابالی
بروم کلیله بخوانم. آهستگی را تمرین کنم. به هزار و یک شب ام سری بزنم. شهزاده ای خواب است. بیدارش نکنم. سیگاری بگیرانم. پیاله ای. و روی ماه را بنگرم که عکس آشنایی را می تاباند. دیوانه ای. قلاش و لاابالی. نیک و بد خود را نمودند. جایی فراسو قرار بگذارم. وزش ظلمت را نشنوم.
هزار و یک شب را چون در دست بگرفتی، بخوان حدیث سفر دوم سندباد را آنجا که درختی بر دریا دید که در واقع از پشت خود کوسه بر آمده بود…
بعد از این همه مدت… چه عشقی کردی اخوی! خوش است.
گاهی فریاد میباید زد. و گاهی…
دیدم اون گوشه به مطلبی از محمد آقازاده لینک داده بودید
http://aghazadeh.blogfa.com/post-302.aspx
رفتم و خواندم و این پیام را براش گذاشتم. به قول ابطحی، همینجوری:
آنکه شما درباره اش نوشته ای روشنفکر که نیست، پولفکر است و خودخواه!
فرصت کوتاه و سفر جانکاه بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت .
دل قوی دارید و ظلمت شبانه را از خانه برانید.
یک ضرب المثل آلمانی میگوید : «دروغ از همان دور که میآید یک پایش میلنگد.»
اعتراف میکنم که از رانت عباس معروفی برخوردار نیستم که صفحه خودش را دارد و هر چه بخواهد، در زمانه منتشر میکند و بعد از یک روز، وقتی همه خواندند و دیدند و مطلب در گوگلریدر ذخیره شد و نسخهای از آن نیز در کش گوگل قرار گرفت، تازه حضرات تصمیم میگیرند که مطلب را حذف کنند. دیگران هم احتمالاً بلانسبت خر هستند و کر و کور
اما نگاهی به چند جمله آقای معروفی در مطلبشان:
نوشتهاند: جلسه با شرح همین ماجراها که خواندید، از سوی چند نفر به آشوب کشیده شد. هرچه تلاش میکردیم که فضا را به آرامش برگردانیم موفق نمیشدیم، عاشقان مهدی فریاد میزدند: «زمانه یعنی جامی، جامی یعنی زمانه.»
این دروغ محض است و همه حاضران در آن جلسه حق دارند از ایشان بابت این افترا شکایت کنند.
نوشتهاند: مانه صدای خاموششده و چهرهی سرکوبشدهی ما تبعیدیان در وطن و دور از وطن است.
من برای عباس معروفی متأسفم که زمانه را در این حد کوچک و حقیر میبیند. چیزی بیش از این ایرانیان در تبعید (یا به قول حسن نراقی: «خودتبعیدی») نمیبیند. متأسفم که ایشان هم مثل همه همنسلانشان، به آن ۷۰ درصد ایرانیانی که پس از انقلاب به دنیا آمدهاند، به همه جوانان و نوجوانانی که وبلاگستان فارسی را شکل دادهاند و زمانه هم پایگاه خود را در میان آنان میجست و خود را برآمده از این نسل فراموششده میدانست، بیاعتناست و سهم آنان را از زمانه هیچ میداند. آیا واقعاً زمانه قرار بود «رسانه خارجرفتگان» باشد!؟ آیا این همه هم و غم و وظیفه و خواسته زمانه بود؟ یا که آقای معروفی اشتباه گرفتهاند؟
نوشتهاند: با اینکه صدای همهی حضار و فضای جلسه با یکی دو موبایل به سمع مهدی جامی میرسید …
این هم اتهامی دیگر و قابل پیگرد قضایی
نوشتهاند: مهدی میدانست که بخشیدن (مثل نقل و نبات) لقب سردبیری به این و آن فقط با مدیریت خودش میسر است، وگرنه هر نشریهی کلاسیک یا مدرنی در جهان یک سردبیر دارد، و چند دبیر که در ازای کارشان قرارداد و حقوق دریافت میکنند
من نمیدانم عباس معروفی چه ناراحتی از این سردبیرها و سردبیریها دارد؟ اما میدانم که تمام رسانههای بزرگتر از یک هفتهنامه، چندین و چند سردبیر دارند که این سردبیران، شرح وظایفی مشخص دارند و البته سلسله مراتبی هم وجود دارد. چرا که تنها راه گرداندن سازمانهای متوسط و بزرگ رسانهای، همین تقسیم وظایف و اختیارات و خودداری از تمرکز مطلق قدرت است. واقعیت این است که یک نفر، حتی نمیتواند با داشتن چند خبرنویس و دبیر، همزمان بخش خبری و سایت زمانه را اداره کند. چه برسد به آنکه بخواهد بر کار روزانه رادیو هم نظارت کند. فکر نمیکنم عباس معروفی با تقسیم وظایف و اختیارات بتواند مخالفت کند. مشکل شاید اصطلاح «سردبیر» است که مهدی جامی به جوانانی نظیر معصومه ناصری و صنم دولتشاهی داده است. اتفاقاً موسی هم داوود را سردار و فرمانده کرد و پیران و پدرسالاران برنتافتند. بد نیست از خودمان بپرسیم که ذهنیت پادگانی به کدام دیدگاه میانجامد؟ دیدگاه تقسیم وظایف و اختیارات (مانند همه رسانههای دنیا) یا دیدگاه یک سردبیر همهکاره و بقیه همه فرمانبر و بیاختیار؟
نوشتهاند: به عنوان یک عضو زمانه که از آغاز تا کنون به طور مرتب (بدون مرخصی و تعطیلی) برای زمانه برنامهی ادبی و آموزشی تهیه کردهام …
عباس معروفی برای تکتک برنامههایی که میساخته، دستمزد میگرفته است. حقوق ثابت که نداشته که هر چند تا برنامه ساخت، بابتش دستمزد بگیرد. غیر از این است؟
و دست آخر، این نکته هیچ کجا گفته و نوشته نشده است. شاید اینجا بشود گفت و مسئولیتش هم با خود من: حسین علوی هیچ آشنایی با روزنامهنگاری آنلاین و سابقه پیشینی در این زمینه ندارد. تنظیم مصاحبههایش برای آنلاین را هم تیم دبیران و سردبیران سایت رادیو زمانه انجام میدادهاند. با وبلاگستان هم (که رابطهاش با زمانه و رابطه زمانه با آن، جای پرسش ندارد) کمترین آشنایی و رابطهای نداشته و ندارد. چه شکلی میشود سکان این رسانه را، هر چند به طور موقت و مدتی کوتاه به دست این شخص سپرد؟
آن هم با دیدگاه تمرکزگرایانه و معتقد به دخالت در همهی اموری که آقای معروفی در نوشتارش عیان و بیان کرده است