حالا دیگر می توانم این متن را منتشر کنم. نخواستم کارم بر این سوگ سایه اندازد و طعن زنند که اگر اندوهگین است از برای آن مرد نیست. عزت آن مرد بیش از این بود که برای او عزادار باشی و برای چیز دیگری گمان برند. و دیگر سوگوار هیچ چیز نیستم مگر همین پیرمردی که مرد بود و جز مردی از او ندیدم. حمید جان ببخش که تا امروز نمی توانستم دم بزنم.
– پنجشنبه ۱۶ اکتبر
————————————————————————
سرتیپ اسم اش بود. همیشه اسباب تفریح و نقل داستان می شد این اسم. یکبار خودم هم توی داستان بودم. شاید سال ۵۵ بود که با هم از جاده گرگان بر می گشتیم. پلیس راه ما را نگهداشت و گواهینامه خواست. وقتی دید نوشته است: سرتیپ خادمی سلامی نظامی داد و گواهینامه را برگرداند و ما را با احترام راهی کرد.
این بار دوم است که پدرم را از دست می دهم. پدر اول ام ۱۲ سال بر سرم سایه داشت. پدر دوم ام نمی دانم چند سال. باید 30 و چند سال شده باشد. بلند قامت و چهارشانه بود با قیافه ای گندمگون مردانه و دوست داشتنی. جوانتر که بود کشتی گیر بود. خلق و خوی لوطیگیری اش لابد از آنجا مانده بود. اهوازی بودند. بهترین خاطرات دوران نوجوانی ام نشست و خاست با مسعود بود و شهناز. با محمود و خواهر دیگرشان کمتر رفاقت داشتم. شهنار نمونه زنی ازاده بود. آنموفع ها البته باید خیلی جوان بوده باشد. شاید سه چهار سالی از من بزرگتر بود. شعر می گفت و کله اش بوی قرمه سبزی می داد و صریح حرف می زد و برای ما محجوبان جذابیتی داشت. بچه های اهواز خیلی مدرنتر از ما مشهدی ها بودند. مسعود عاصی بود ولی رفیق باز. یک شب با مسعود پیاده رفتیم در برف نشسته-بر-خیابان تا خانه دختری که دوست اش می داشتم. برفها را از جلوی درگاه خانه روبیدم با دست. و او نظاره می کرد. من عاشق و یکتو بودم مسعود زن باره بود.
سرتیپ مردی بود یلی. آزاداندیش و لامذهب. ولی گرم و جوانمرد. عاشق مادر شده بود. مادر تازه سی ساله شده بود. و نمی دانست با این پنج بچه ای که در دامن بزرگ می کند چگونه مساله را در میان بگذارد. من به سرتیپ گفتم باکی نیست. یادم هست در ماشین جیپ نشسته بودیم و دو نفری حرف می زدیم. من خودم عاشق بودم و حرف اش را می فهمیدم.
سرتیپ می دانست که من خاطرخواه ملوک ام. بدجور. هر چه مهربانی داشت دریغ نمی کرد. رفیق بودیم . حرمت هم را داشتیم. او همه آن چیزی بود که یک پدر سنتی در رابطه با بچه ها می توانست به سقف آن برسد. همیشه خانواده ملوک خانه ما دعوت بودند تا من و یار دیدار تازه کنیم. به هر بهانه ای ما خانه انها بودیم. ماشین دوج داشت سرتیپ. بزرگ و جادار و باحال. هنوز انگار تازه است حس آن روز که من کنار سرتیپ نشسته بودم و بابای ملوک – که خدایش بیامرزاد- تنگ بغل من نشسته بود جلو و عقب بر و بچه ها و مادران مان. ملوک درست پشت سر بابا موضع گرفته بود. تمام راه جاده جاغرق انگشتان اش ترسان و مشتاق با انگشتان من حرف می زد یا از دست من می گریخت که دست و بازو حایل گردن بابا کرده بودم و پنهانی با دستان دخترش عشق می ورزیدم. دوره معصومیت بود. لذتی داشت وقتی با ملوک و بچه ها عصر جمعه توی اتاق ولو می شدیم و فیلمهای سیاه و سفید هالیوودی تلویزیون را می دیدیم و با گوشه چشم و زبان رفتار با هم سخن می گفتیم. آن روز من و ملوک روی درختهای باغی در جاغرق اسم مان را کنار هم به یادگار نوشتیم. ولی هرگز به هم نرسیدیم.
سرتیپ مرد ورزش بود. چندباری مرا هم با خودش به دوی صبحگاهی برده بود. لباس ورزشی نو که خریده بودم می پوشیدم وبا او می دویدم ولی به او نمی رسیدم. دوچرخه کورسی هم خریدم. پولش را کمک کرد اما بعد کار کردم و برگرداندم. اما از من ورزشکار ساخته نشد. یک روز صبح که از ورزش بر می گشتیم هنوز یادم هست. در حیاط خنک تابستانه مادرجان زیلو انداخته و سفره پهن کرده بود. از رادیو نوش آفرین قشنگ ترین ترانه اش را می خواند. صدایش حیاط را برداشته بود. سفره رنگین بود. لابد ما هم چیزی با خود آورده بودیم از بیرون.
خانه با او گرم و صمیمی و پرتحرک و پراز ماجرا و سفرهای دراز و کوتاه بود. یکبار با ماشین دوج اش رفت شمال و با اتوبوس برگشت. تصادف کرده بود. زیاد تصادف می کرد. فکر کنم سالی یکی دوبار حداقل. گفت برویم ماشین را بیاوریم. رفتیم. ماشین یکطرف اش خورد شده بود. در شاهی ایستادیم شام بخوریم. مرد جوانی هم که شب زمستانه مانده بود بی وسیله با ما آشنا و راهی شد. شب نزدیکی های جایی حوالی بجنورد باطری تمام کردیم یا هر بلایی سر ماشین آمد و ما کنار جاده در ماشین و زیر آسمان پرستاره خوابیدیم. دو پتو داشتیم که مادر گذاشته بود. یکی را سرتیپ برداشت و جلو دراز کشید و خوابید و یکی را هم که من باید استفاده می کردم با مرد جوان مشترک شدیم و نشسته خوابیدیم. اما طولی نکشید که زور سرما باعث شد او که خواب و بیخواب بود پتو را بیشتر و بیشتر به خود بپیچد. و من ماندم بی رو انداز. از ماشین پیاده شدم. آسمان آنقدر پرستاره بود که سرما را می توانستی فراموش کنی. فردا دیدیم اگر ده دقیقه دیگر رانده بودیم به قهوه خانه آبادی می رسیدیم. تمام روز چای داغ خوردم و انتظار کشیدم. سرتیپ رفت شهر دنبال کسی که کمک کند ماشین راه بیفتد و تا مشهد برساندمان.
انقلاب برایش باورکردنی نبود. اما آن ماههای اول او هم در صف مشتاقان آقای خمینی قرار گرفت. یکبار من و مادر را در قم برد جایی که آقا روی پشت بام برای مردم جانفدا دست تکان می داد. بعد ولی از همان نیمچه دین و ایمانی هم که داشت یا یافت افتاد.
امشب کبری می گفت آدم باید شفاف باشد. اینجا هلند است. مهدی نیست. من نیستم. مادرم هم نیست. برادرم هم نیست. هزار جور مصلحت می اندیشیم. وگرنه همان روزی که سرتیپ رفته بود به کما به من خبر داده بودند. امروز در راه دفتر پوران زنگ زد. گفتم می آیم فرانکفورت شاید سری زدم به کلن دیدمتان. گفت زنگ زدم تسلیت بگویم. آقای خادمی … گیج گفتم ممنون ام اما از سکوتی که کردم نگران شد. سخت ام بود بگویم چطور من که نمی دانستم. کی؟ شانه هام به لرزیدن که افتاد و صدای خفه گریه ام را که شنید عذرخواست. سعی کردم بگویم نه خوب کردی گفتی. و تمام راه گربه می کردم. از اتوبوس که پیاده شدم رفتم کنار رودخانه رو به آب به مادرم زنگ زدم. خواهرکم جواب داد. میان بغضی که کرده بودم گفتم خیلی بی انصاف اید که به من هیچ نگفتید. گفت تازه اتفاق افتاده است. مادرم را صدا زد. اول متوجه نشد که می دانم. شروع کرد مثل همیشه به سلام و علیک. گفتم چرا به من نگفتید. با هم گریه کردیم. گفت گفته بودم به تو نگویند. گفتم در غربت است بچه ام غصه می خورد. گفتم می آیم گفت نه. گفتم می آیم. نمی شود که. هر چه می خواهد بشود بشود. گفت پنجشنبه تمام کرد. صلاه ظهر جمعه خاک اش کردیم. چه مجلس باشکوهی بود. دایی جوادآقا می گفت کمتر مجلسی اینقدر خوب دیده بوده است. قرار بود مادر را با اقای خادمی دعوت کنم. اینجا در هلند و اروپا بگردانمشان. دلشان تازه شود. حالا باید فکر کنم پیراهن مشکی از کجا بخرم. از کی بپوشم که بچه های زمانه فکر بد نکنند که برای زمانه عزادارم. فکر که می کنم می بینم من همیشه همین باقی می مانم. دلم با ایران است.
در راه که می آمدم فارغ از جار و جنجال های این روزها آرام برای خودم فکر می کردم. یاد شعر سپهری افتادم. یک نفر دیشب مرد و هنوز نان گندم خوب است. درست است اما نانی که خیس شده است از اشکی که نمی دانی چرا رهایت نمی کند. چرا راه وطن اینقدر دور است؟ شهزاده هم نیست. لابد این هم از بلایایی است که خداوند ادم را به آن امتحان می کند. مادر جان صبور باشید. سایه تان بر سر ما. حمید جان نمی دانم چه بود در این ایمیل نیمه شب ات که مرا اینقدر بی تاب کرده است و خانه تنها و ساکت را پر از صدای کسی که بی اختیار می گرید. باید بیایم تا ارام بگیرم.
دوشنبه ۱۳ اکتبر
چند روز قبل، به دوستی میگفتم:«مهدیجامی دیگر در وبلاگاش هم مهدی جامی نیست؛ که دلی داشت و گاهی دلیتر از تیپ عصاقورتدادهها حرف میزد. حالا عوض شده». از طرز و طریق زمانه و اینها حرف بود.
حالا….
نگویی نفهم بود و موقعنشناس، و دلشاد از غم دیگران! نیستم این؛ خدا شاهد است.
این نوشته و یک نوشتهء دیگر {مادر دور است} را خواندم و میخوانم، بدجورر دلام گرفت.
آدم در دوری، چهتنهاییها که نمیکشد… در این تنهایی، رادیوزمانه -خوب و بدش- دور میشود، و میماند این حس سلیس این دو نوشتهء اخیر. هر دو محترم هستند.
بلاروزگاری شده. افسوس.
با احترام به این شب تلخات
و امید آرامش
سلام جناب جامی عزیز
من در چنین مواقعی اصلا” نمی دونم چی بگم که تسلای دل آدم غمدیده باشه اما فقط می دونم نوشته تون چنان بود که با تمام وجود غم تون رو حس کردم.
روح آن مرد بزرگ شاد،امیدوارم یک شادی بزرگ از راه برسه تا این دلتنگی فراموش بشه.
با احترام
مینو صابری
این را دیگر اینجا هم مینویسم: اشک به چشمانام نشست و لرزیدم با خود و در دل… جاناش غریق شادی باد… شما را صبر… ما را هم دلی که تاب بیاورد جهان را.
شنیدهبودم که وقتی تاج اصفهانی پدرش از دنیا رفته بود موقع دفن، سر مزارش این شعر را خوانده بود:
یک پسر گم کرد یعقوب و دو چشماش کور شد
چون نگریم من، که یک عالم پدر گم کردهام!
این شعر در ذهن و جان من حک شد بیآنکه خوب درکاش کرده باشم.
روزی که پدرم از دنیا رفت فهمیدماش و بر کاغذ آگهی ترحیماش نوشتم…
در و دیوار شهر پر بود از
یک پسر گم کرد یعقوب و دو چشماش کور شد
چون نگریم من، که یک عالم پدر گم کردهام!
امید که اندوه جای عزیز رفته را پر نکند.
تسلیت می گم.
موقعی که پدری می میرد تکیه گاهی که هیچگاه متوجهش نبوده ای از زیر آرنجت خارج می شود و شوک و بهت آمیخته با حسرت و اندوهی که به جا می گذارد آن قدر عظیم است که اگر هر روز میزان آن نصف شود برای بقیه عمرت رنگ این بغض و اندوه بر جهره زندگی می ماند.
تسلیت مرا هم بپذیر.
آقای جامی عزیز غم بزرگی ست. سنگینیاش بردل من خواننده نشست. در دل شما بایدچه غوغایی باشد! یادش ماندنی…
به گاه دردی چنین از تسلیت ما چه بر آید برادر نازنین؟
و راه وطن چقدر دور است؟؟؟؟
سلام آقای جامی گرامی
خیلی متاسفم و تسلیت می گویم. مواجه شدن با رنج و اندوه یک انسان هر زمان برایم ناگوار است.باز هم متاسفم.
بچه ها به دنیا میایند که پدر ها بمیرند
هیچ بچه ای بی پدر نباشد
غمت کم
غمگین شدم… آه اگر آزادی سرودی می خواند…
به جز گفتن این جمله های سنتی در غمت شریکیم یا تسلیت می گوییم کاری از دستمان برنمی آید.
من نمیدانستم، معنی هرگز را…
مهدی جان
تا وقتی برادرم نمرده بود، حدیث مرگ آدم ها را همین جنس می دیدم که “یکی می آید و یکی می رود، دنیا همین است دیگر… می گذرد” اما وقتی موج انفجار مرگ ما را گرفت فهمیدم مرگ یعنی چه. چهار سال است که این فاجعه “نمی گذرد”… و باز وقتی آشنایان و همولایتی ها دورمان را گرفتند فهمیدم “تسلی” یعنی چه.
راستش را بخواهی همان موقع تصمیم گرفتم هیچوقت برای همیشه از ایران نروم. فکر می کردم اگر در غربتی آنقدر دور باشم که وقتی مرگ عزیزی را خبر می دهند نتوانم خودم را به سایر عزیزان برسانم چه کنم؟
نمی دانم از خدا طلب “لعنت” کنم یا “رفتن” برای آنهایی که اینقدر ایران را از دنیا دور کرده اند که وقتی یکی در آن سو می شنود عزیزش مرده، باید هزار مصلحت را بسنجد که بیاید یا نه. و اکثرا هم نه!
به هر حال برادر خدا صبرت بدهد. هر چند به گفتن ساده است.
شنیده ام سخن خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت /
حدیث قول قیامت که گفت واعظ شرع
کنایتی است که از روزگار هجران گفت…
تسلیت من را از وطنی که “اینقدر دور هست” پذیرا باش …
آرام میگیری مرد، آرام. فقط صبور باش، که دشوار است بیتردید.
مهدی عزیز ، تسلیت صمیمانه مرا هم پذیرا باش. در این غربت دریافت اخبار فقدان عزیزان سخت است و اینرا طی این هفت سال بارها تجربه کرده ام نمی توان برحسب اصطلاح عامیانه مملو از تعارف و بی معنا بگویم ” امیدوارم غم آخرت باشد ” زیرا انسان تا زندگی می کند زندگی اش همراه با غم است و این غم از دست دادن عزیزان تمامی ندارد اما برای تو صبر و تحمل آرزو می کنم.
تسلیت.
سلام
می شناسمت به هموطنی به عشق ایران و نمیشناسمت به اسم بوی وطن میدهم و بوی ناخوش بیماری وطن و تو بوی غربت میدهی و ته مانده بوی وطن
امروز دلم گرفته بود داشتم در تنهایی خودم کارم را میکردم و اشک میریختم شاید باورت نشود بهانه ای به سستی یک تار عنکبوت مهم نبود بهانه ولی دردت را می فهمم عزیز دور از وطن عاشقانه دوستت دارم و برایت ارزوی موفقیت و صبر میکنم خداوند سایه مادر را مستدام کناد و تو را و عزیزانت را در پناه خود عزیز بدارد .
آقا تسلیت…
آقای جامی عزیز
برایتان آرزوی صبر و آرامش دارم
با احترام
جهانبخش
تسلیت می گویم. صبر برایتان آرزو می کنم.
متاسفم آقای جامی عزیز و جز این چه میشود گفت؟
تسلیت جناب جامی. امید که صبر بهترین هدیه برای مادرتان باشد این روزها. سایه شان بر سرتان مستدام
واقعا متاسفم.
به جز تاسف این موقعها زبانم چیز دیگری نمیتواند بگوید.متاسفم باز هم.
چه میشود گفت مهدی عزیز به جز تسلیت و به جز آرزوی صبر و تحمل برای شما؟
من هم این غم را میشناسم و تسلایمان هم فقط این بود که شتری است که دم خانه خود ما نیز خفته است، گیرم چند صباحی دیرتر…
دلی قوی و شاد برایت آرزومندم.
آقای جامی عزیز، تسلیت میگم… ناراحتی یه طرف و دوری هم تشدیدش میکنه. لعنت به مرزها…
مهدی عزیزم
آخرین غمت باد. سرت سلامت.
مهدی جان
تسلیت عرض می کنم
کاش همه ی ایرانی ها با راحتی خیال می تونستن به وطن برگردن. چرا باید کسی حق داشته با شه آدما رو از خاکشون دور نگه دره؟ اونم همچین موقعی
از صمیم قلبم تسلیت می گم
آره باغبان مهدی عزیزم باید بروید تا آرام بگیرید. که باور کنید به خاک سپردندش. که غمتان را با بقیه شریک شوید. که گریه و آرامش بقیه تسلی تان دهد. براتون آرامش و صبوری آرزو می کنم.براتون دعا می کنم…
روح و روانشان شاد . غم آخرتان باد
دوستِ عزیز!
با این اوصافی که از او نگاشتی میتوان آرامش و شادیِ روحش را نظاره کرد!
آرزویِ تسلیِ خاطر برایِ تو و خانواده دارم!
و البته که یادِ عزیزِ سفرکردهات گرامی باد!
با عرض تسلیت به شما و وابستگان برایتان آرزوی صبر دارم.
جناب جامی تسلیت منو پذیرا باشید از صمیم قلب برای شما و خانواده شکیبایی و برای روح آن بزرگوار آرامش آرزو دارم.
ba salam ve tasliyat be shoma hamvataneh aziz
………………………….
گویندم که آزادی انسان این است
گردیده جهانت وطن , ایران این است
جز این که به ایران نتوانی رفتن …..
می گویم شان به گریه زندان این است
آقای جامی عزیز همدردی مرا بپذیرید
چنین خبری به هنگام دوری صد بار وحشتناک تر است . انگار آدم گیر افتاده .تسلیت می گویم .
با سلام و عرض ادب خدمت استاد بزرگوار جناب آقای جامی عزیز بنده از شاگردان کوچک شما در دانشگاه کردستان بودم و هرگز خاطره ی کلاس های مفیدتان خصوصاَ کلاس تاریخ ادبیاتتان را فراموش نمی کنم . مدت هاست از رادیو و وبلاگ بسیار مفیدتان هم خود و هم دوستان استفاده می کنیم . ان شاء ا… همیشه جاوید و سربلند باشید . شاگرد کوچکتان
ساحت نگاه
بلاست.
«و لنبلونکم بشیء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات…»
بلا مال طلاست.
«و بشر الصابرین»
و بشارت هم.
«الذین إذا أصابتهم مصیبه قالوا إنا لله و إنا إلیه راجعون»
و کلام روشن،
از خدا بودن و به سویش روان بودن.
«اولئک علیهم صلوات من ربهم»
و چیزهای نیکو از پروردگار میرسد که درودهای پاک و پاککننده و شیرین،
«و اولئک هم المهتدون»
مهدی و مهتدی باشی. صبرت از خدا و اجرت از خدا.
مهدی عزیز
تسلیتم را بپذیر. مرگ، برهنه ترین، صادقانه ترین و صریح ترین سویه زندگی ست.
سلام استاد عزیز!
مرگ گاهی ریحان می چیند.
صمیمانه تسلیت می گویم.
آقا مهدی عزیز
مطمئنم غم بزرگی بوده و در اون شکی نیست.
اما سخت تر از شنیدن برای تو ، خبر دادن به تو برای خانوادت بوده
دوری فقط درد تو نیست که درد همه اوناییه که چشم براه توان
صبور باش و تسلی خاطر مادر چشم انتظارت
موفق باشی
تمام شبی که این مطلبتون رو خوندم همهاش به سرتیپ فکر میکردم و مادرتان و شما و خواهر و برادرها.به مهربانیهایش، به دوج و آسمان پُر ستاره و کوچه خیابونهای مشهد و…فردایش هم همینطور. با هر کس حرف میزدم ناخودآگاه قصهی سرتیپ را تعریف میکردم بدون اینکه بگویم راویاش دقیقا کیست…
خواستم بگم شمارو هیچوقت اینقدر با احساسات ندیده بودم و
خواستم پیشنهاد بدهم آقای جامی اگر میشود یک کتاب با همین موضوع بنویسید . قول میدهم یکی از اولین کسانی باشم که کتابتان را میخوانم… نمیتوانم از یاد این قصه بیرون بیایم.
مشکی نپوشید سرتیپ همیشه هست…من از همینجا برایش سلام نظامی میدهم!
سلام و عرض تسلیت
ای خوب ترین
زندگی بال و پری دارد اندازه……پرشی دارد اندازه…….
زنده باشی
غمتون رو درک می کنم. شنیدن خبر مرگ عزیزان در غربت خیلی تلخه.تسلیت صمیمانه من رو بپذیرین.
سلام
مرگ رسم زمانه است همانطور که آسمان آبیست همانطور که آرزوها بر بادند و شاد باش و شاد زی که خدا را شکر هنوز نفسی هست پس تا شقایق هست زندگی باید کرد و در این زندگی چه نمی بینیم؟ چه نمی شنویم؟ و چه نمی کشیم که آسمان بارش را نتواند که کشید. بقای بازماندگان و کل من علیها فان
با عرض سلام واحترام
و باعرض تسلیت قلبی
من هم درهلند هستم میتونم باهاتون تماس داشته باشم؟
ترا من چشم در راهم
بدجوری حالت را می فهمم. من هم وقتی که اینجا بودم پدرم مرد و نتوانستم قبل از مرگ ببینمش.خبرش را وقتی شنیدم که دیگر دیر شده بود و وقتی به خانه رسیدم چالش کرده بودند.
هر شب او را درخواب می بینم که آمدن مرا انتظار می کشد.
اندوه و مصائب انسان را پایانی نیست و تا مرگ با ماست. خدا عاقبت همه ما را به خیر کند.
سلام و تسلیت…
یکسال از مرگ غریبانه ی مادرم گذشت…هنوز اهری ها از نجابت …عظمت..شخصیت و معصومیت خاص مادرم حرف می زنند…یاد مادرم و چشمان زیبایش و تواضع بی مانندش در دلها زنده است…مادرم بنا به تصمیم اش در قم آرمیده…و پدرم در اهر …
مادر و پدر نه تنها بشریت و مهربانی بلکه آسمان زندگی من بودند و حالا من و قصه ی زندگی …همیشه بیادشان باشیم…شما هم بیادشان باشید!
نتوانستم نگریم پیروز باشی برادر
آقای جامی گرامی. چند سال پیش پدر من هم رفت. بی خبر. از آن مرگهای ناگهانی که خبر نمیکند. تنها بودم و در غربت. هیچکس نبود. برهوت. اگر روزها نمیگذشتند، اگر روزها تکان نمیخوردند حتما از اندوه میمردم. دق میکردم. اما زمان گذشت. اینطور وقتهاست که آدم به جادوی زمان پی میبرد.
مثل مرهم میماند گذشت زمان. وقتی زخمی آنقدر بزرگ است که میشود همهی روح آدم
فقط گذر روزهاست که به فریاد میرسد. درد آرام میگیرد. یاد همیشه میماند.
فکر کنید که تنها نیستید. با احترام
آقای جامی عزیز تسلیت میگم. دوری همیشه درد را زیادتر میکنه، اما چه میشه کرد که دوری هم از خواص دوران ماست. قوی و صبور باش مرد.
مهدی جان
با عرض پوزش از تاخیر، من هم به شما تسلیت میگم.
آقای خادمی را چهار بار دیده بودم. بار اولش بر می گشت به جایی که مربوط به دوران خاوران می شد و صاحبش و سه بار در این ایام آخر که ایران بودم.
جالب است که من همیشه فکر می کردم او باید کشتی گیر باشد. آرام بود و با این که بار آخر در مشهد و در خانه خیابان هاشمیه به ملاقات او و مادر رفتم. دلم برای هر دوی آنها درست وقتی که در را بستم و بیرون آمدم تنگ شد.
امشب بی اختیار به سیبستان تو سر زدم. اول نفهمیدم و بعد یادم آمد. با دوستی بی دریغ به بچه ها و محبوب از میوه های حیاط که چیده بود و زود آنها را شسته بود تعارف می زد و می گفت که بچه ها می توانند باز هم خودشان بیایند و از میوه های حیاط بخورند.
مهدی
مادر آن شب که من درونم پر از نگرانی روزهای ترس بود و سرنوشت در ایران، یک ظرف شوری داد. بچه ها تا خانه دخلش را آوردند. هنوز یادم هست که دم در خانه تا آخرین لحظه در آیینه می دیدمش این مرد را که هیچوقت نمی دانستم اسمش سر تیپ است.
من هم امشب یاد پدر افتادم. تسلیت مهدی برای همه چیز.
——————–
همین است. از زندگی جز همین خاطرات ساده نمی ماند. اما چیزی ورای آن هست البته. مهری و صمیمیتی که آن را معنا می دهد و در جان ما عزیز می دارد. ما همیشه به آن خاطراتی بر می گردیم که در دوستی و مهر و بی ریایی شکل گرفته است. سرمایه انسانی ما همین است. – مهدی
تسلیت می گم بهتون هر چند می دونم از اون فقدانهاییه که هیچ تسلیتی از حرمانش نمی کاهه.