هر چه می کنی این وقت مناسب فرا نمی رسد. پس بیش از این از امروز به فردا نیندازم و در این آخرین وقت باقیمانده از روز یا شب این دو کلمه را بنویسم و گرنه ممکن است هرگز ننویسم. شکیبایی برای نسل من با تصویری که از هامون از خود به یادگار گذاشت به یاد خواهد ماند. من لابد هنوز در اواخر دهه ۲۰ عمرم بوده ام. هامون مرا چهل روز دچار تب و بحران کرد. سویه های شخصیتی که مهرجویی به نمونه روشنفکر ایرانی ساخته بود استثنایی بود. آن عشق مرگبار با آن دیدارهای عسلین در کتابفروشی. آن نذر و نیاز و عزاداری. آن پاندول بودگی میان سنت و مدرنیسم. آن سوپرمدرن بودن و سنتی بودن و مردسالاری. آن خانواده فروپاشیده. آن لغزش دردناک بر سطح. یادم نمانده ماجرای بحران من چه بود. لابد باید جایی یادداشت کرده باشم. پیدایش کردم می گذارم اینجا. می دانم که نمونه هامون درست نمونه من هم نبود اما چیزهای مشترک بسیاری داشتیم. هامون اثری بود به یادماندنی در سینمای ایران. بعدها دیگر بازی یکنواخت و همیشه-مانند-هم شکیبایی را نپسندیدم. شاید هم عیب از کارگردان هایش بود. اما هامون در ذهن من ماند و در ذهن نسل من خواهد ماند. شکیبایی دوست داشتنی بود. می توانم بفهمم که چرا خودتخریبی آغاز کرده بود. اما حیف بود که به این زودی بمیرد. اینهمه دایناسور زنده اند و او باید بمیرد. مراسم خاکسپاری اش هم عجیب بود. مردم عجیبی شده ایم. این دو کلمه را به پاس لذتی که از همذات پنداری با هامون برده ام می نویسم. بازی درخشانی کرده بود. سینمای مهرجویی تازگی هایی داشت که بعدها به تکرار کشید. ولی چند اثر برجسته باقی گذاشت. حالا بیست سالی گذشته است. سینماگری هست که نسل جدید روشنفکری را هامون وار تصویر کند؟ بازیگری هست؟ یا ریاکاری همه هنرها را هم پوشانده است؟ یا از بس عریان است چیزی برای هنر نمانده تا بازگو کند؟ و دلم می خواست نشانه شناسی وقت می گذاشت و شیوه برخورد مردم با مرگ شکیبایی و فردین را با هم مقایسه می کرد. خیلی چیزها می توان فهمید از خواندن نشانه هایی که مردم به دست می دهند. شباهتها معنادار است. ما مردم ولایت طلب هستیم. دنبال ولی می گردیم. به دنبال اولیا. و نمی یابیم. عصر ولایت تمام شده است. اما بسیاری هنوز در میانه همان عصر تمام شده اند. نامتوازن بودن جامعه نشانه های روشنی دارد. یکی اش همین. هامون هم دنبال ولی می گشت. یادتان هست؟ ولایت کتاب ناتمام همه ما ست.
به دنبال اولیا می گردیم
نوشته شده در 21 جولای 2008
دستهبندیها: آنها که میشناسم
احسنت!دست مریزاد! این «ولایت» گمشده است که مردم را سخت حیران میکند؛ ولایتی که بدیلهایاش همه قلابی از آب در میآیند. اینکه عصر ولایت تمام شده است را من دقیقاً نمیدانم. نمیشود با قطعیت تمام نظر داد. اما بدون شک ولایتجویی در گرداب بحرانِ عمیقی افتاده است. ولایت دارد دگردیسی پیدا میکند و چیز دیگری میشود. باید دید این «کاریزما»یی که شکیبایی برای مردم داشته چه فرقی با بقیهی کاریزماها دارد (اگر دارد)؟ این همه ستارهی سینما، این همه سلبریتی، آیا مثل او از مردم دل میبرند؟ اما نکتهی مهم به نظر من همان ولایتجویی است که چیز مهمی است.
واقعا همین طور است که فرمودید.
چند روز پیش داشتم نقد آوینی بر فیلم هامون را میخوندم، حتما خواندیش و اگر نه که با گوگل راحت پیدا میشه. به نظرم نقد و تحلیلش بسیار ایدئولوژیک و بد بود. اما در عین حال چیزهای جالبی هم درش پیدا میشد. یکیش این بود که از دست یک منتقد فیلم بسیار عصبانی بود و به قول خودش اشک ریخته بود یرای اینکه آن منتقد گفته بوده فیلم هامون یک فیلم ولایتگراست و هامون داره دنبال ولی میگرده. امروز که نوشته شما را دیدم یاد اون حرف افتادم.
————————————
حتما می گردم و پیداش می کنم و می خوانم. مساله ولایت مساله ای بنیادین در فرهنگ ما ست. اینکه چرا آوینی عصبانی شده اهمیت زیادی ندارد. ممکن است فکر می کرده ولایت معنای ویژه مورد نظر او را باید داشته باشد. اما این موضوع در فیلم خیلی روشن بیان می شود. – سیب
سلام
به شعرهای ما سری بزنید
کاش نظرتان را می دانستم
————————–
خیلی دلم می خواهد چند کلمه ای گاهی با شاعران جوان حرف بزنم. شاید فرصتی پیش آمد. – سیب
این که گفتی “بازی همیشه یک نواخت” بی انصافی است واقعا. شاید فیلم های بدی دیده ای که خواسته اند هامون را تکرار کنند اما فقط همان روزی روزگاری را هم اگر دیده باشی، بی انصافی کرده ای.
شاید این دلخوری ما از این جاست که همیشه انتظار یک هامون یعنی یک شاه نقشی به آن بزرگی داشته ایم و خب طبعا انتظارمان برآورده نمی شده. نمی توانسته بشود…
—
نسل امروز را شهبازی در نفس عمیق خوب تصویر کرده. خیلی خوب… عالی.
—————————
من در یک مقیاس جهانی می گویم همیشه یک نواخت. بازیگران درجه اول هرگز یکنواخت نیستند. در ایران هم بازیگرانی بزرگی داریم که یکنواخت نیستند. شکیبایی بازیگر خوبی بود. هامون اش درخشان بود. شاید روز روزگاری هم. اما هر چیز دیگری از او دیده ام بازی درجه یک نبوده و خود را تکرار می کرده است. نفس عمیق را هم باید امشب دوباره ببینم. همه دوستان ام همین را می گویند. من در آن نوری ندیدم. شاید باید با نگاه دیگری دوباره تماشایش کنم. – سیب
اما اون فقط خاطره بود نه. درست مثل دنیایی که در او زندگی می کنیم. دنیای تصویرها. دنیای پست مدرن ما.
برای دیدن آن نور نفس عمیق شاید از این نسل بودن یا با آن ها نزدیک بودن ضروری باشد. این بار که خواستید ببینید به جزئیات بیشتر دقت کنید. حیرت انگیز است…
در مورد بازیگری درجه یک و یکنواختی و اینها هم می خواستم بگویم یک چیزهایی ولی خب دیدم بعضی چیزها سلیقهایست. شکیبایی از نظر خیلیها ـ بخصوص بین کارگردان ها و فیلمنامه نویس ها ـ بهترین بوده توی ایران. ولی نظراتی شبیه نظر شما را هم خیلی از منتقدها داشتهاند… خلاصه سلیقه هم این وسط خیلی نقش دارد.
نقد آوینی هم واقعا جالب بود ـ البته از اون لحاظ! 🙂
سلام استاد عزیز !
نوشته های ارزنده تان را می خوانم.
چشم به راه حضور سبزتان هستم.
خیلی جالب و گیر ا بود
ولی متاسفانه ما همیشه با این مسائل برخورد داریم که نمی توانیم کاری را انجام دهیم