در سال کهنه من با چندین و چند وبلاگ نو آشنا شدم. گذشته از اینکه خب اصولا وبگردی زیاد می کنم در سال پارینه یک کارم هم افزودن وبلاگ به فهرست بلند بلاگ چرخان زمانه بوده است تا هر چه بیشتر جامع شود. هنوز راه زیاد داریم در پیش. حدود ۴۰۰ وبلاگ در بلاگ چرخان زمانه وارد شده است و گمانم در سال نو نیمی از همین تعداد بر آن افزوده شود.
وبلاگها حقیقت آن است که دایره های باز نیستند. دایره های نسبتا بسته ای هستند از حلقه هایی چند ده-تایی. تا وقتی در سیبستان می نوشتم تنها بنا به ذوق شخصی وبلاگها را انتخاب می کردم. طبیعی هم هست. هر کسی این کار را می کند. گاهی انتخاب ها محدودتر است و گاه وسیعتر. خیلی از وبلاگها هستند که دایره لینکستان شان از ۱۰ یا ۲۰ وبلاگ فراتر نمی رود. وبلاگهایی هم هستند که به چند وبلاگ دوست لینک داده اند و پیداست در همان حلفه کوچک خواننده دارند و به همان هم راضی اند. برای من جالب بود که یکبار خانمی که وبلاگ خوبی می نویسد و من او را به بلاگ چرخان زمانه اضافه کرده بودم به من نوشت که نام وبلاگ او را بردارم زیرا نمی خواهد دایره خوانندگان اش به کسانی گسترش یابد که آنها را نمی شناسد.
اما زمانه و انتخاب برای آن نمی توانست در دایره شخصی بماند. پس از این و آن خواهش کردم وبلاگهای مورد علاقه خودشان را معرفی کنند تا به فهرست بیفزاییم. خود نیز فعالانه وارد آشنایی با گروه تازه ای از وبلاگ ها شدم. وبلاگهایی که هرگز نخوانده بودم. وبلاگهایی که به اعتبار زمانه آنها را یافتم و بعد آنها را مرتبا دنبال کردم.
زمانه باعث شد که من از دایره وبلاگهای مورد علاقه معمول خود بیرون بیایم. همانطور که برای زمانه آدمها و نویسندگان تازه ای جستجو می کردم و یا خود پیشقدم می شدند و نهایتا با گروه تازه ای از نویسندگان آشنا شدم جستجو برای جامع تر کردن وبلاگهای زمانه نیز سبب شد با وبلاگ نویسان تازه ای آشنا شوم. لذت آشنایی با یک وبلاگ نویس ناآشنا برایم درست مثل لذت آشنا شدن با مردم شهری است که تا به حال به آنجا سفر نکرده ام. وبلاگ دیدن شده است مثل جهان دیدن.
حالا وبلاگهای زیادی را کلیک می کنم. برخی شان را پنهانی دوست می دارم. برخی را آشکار ستایش می کنم. برخی آنقدر خوب اند که می خواهم همیشه آنها را در وبلاگ شان ببینم و می ترسم اگر روزی از نزدیک دیدم شان چهره شان همان نباشد که تصور کرده ام. وبلاگ تازه مثل کشف آدمی تازه است. تازه می گویم یعنی وافعا تازه. وگرنه هست زمانهایی که کسی حتی دعوت ات می کند به وبلاگش و می روی و می بینی بساطی فقیرانه است و حیف می خوری که چیز تازه ای در بساط نیست.
خوبی وبلاگ این است که می توانی با آدمهایی که همیشه می خواسته ای کنارشان بنشینی همنشین شوی بدون اینکه از آمدن و رفتن ات با خبر شوند. می توانی حرفهای آدمهایی را که همیشه می خواسته ای بدانی در باره این و آن چیز چطور فکر می کنند بشنوی بدون اینکه با آنها دوستی کرده باشی. بعضی وقتها نمی شود با کسی دوست شد. دوست شدن جلب اعتماد می خواهد. برداشتن حجابهای مختلف اجتماعی را نیاز دارد. اما وبلاگ دوستی کردن است و شنیدن است و شناختن است بدون اینکه آن تشریفات و کشف حجاب ها باشد. وبلاگ خودش کشف حجاب است.
خب حالا باید بگویم کدام وبلاگها را شناخته ام؟ اسم هم ببرم؟! کار سختی است. اما خب چندتایی را می گویم و چندین تا را هم نمی گویم و برای خودم نگه می دارم. دوست دارم با آنها پنهانی رفاقت کنم. می دانم نمی خواهند همه به خانه شان سرازیر شوند. بعضی وبلاگها هست که آدم بهتر است برای خودش نگه دارد. آنها را کشف کرده است. اینها که می گویم از حوزه عمومی تر علایق من است و آنها هم احتمالا از نام برده شدن باک ندارند. یا رابطه من و آنها رابطه پنهانی نیست. آشکار است. یا رابطه ای معقول است؟ خب اینجور هم می توان گفت.
بی هیچ ترتیب و طرح خاصی از حاجی کنزینگتون شروع می کنم. یک وبلاگ نویس بسیار خوب و باهوش که معمولا از بسیاری از رسانه های خبری فارسی جلوتر است با کلی لینک بی حسابی و بحثهایی خاص خودش. به زبانی شکسته می نویسد که زیاد دوست ندارم اما به آن احترام می گذارم. شاید هم چون تازه وبلاگ نویسی را شروع کرده فکر می کند باید شکسته نوشت. شاید هم عمدا انتخاب کرده است. بهش می آید. کسی است که رسانه را خوب می فهمد. می تواند یک روزنامه نگار خوب باشد. شاید هم هست. کسی چه می داند.
فروغ انتخاب دیگر من است. رابطه ام با او می توانست پنهانی باشد! نویسنده برجسته ای است در موشکافی حالات انسانی و در تحلیل شخصیت خودش. وبلاگ اش یک دفترچه خاطرات شخصی گشوده به روی همگان است. من با خنده او شاد می شوم و از حزن او دلگیر می شوم. گاهی هم فکر می کنم هی بیا بیرون از آن لاک غم گرفته چیز مهمی نیست… بزودی آفتابی می شوی. و می شود. من تقریبا همه پست هایش را خوانده ام. وبلاگ نویس امساله نیست اما از حاشیه های مهم وبلاگستان است.
چیزی هم در میکده کوهستانی هست. خط اش و ربط اش و نام اش که مرا یاد کوه خلج می اندازد و آن قهوه خانه کمرکش کوه. نوشته هاش بوی خاصی دارد. فضایی آشنایی زدا. هنوز نشناخته ام اش. اما برایم جالب است. چند ماهی است خواننده اش شده ام.
ژرفا. این یکی را به دلیل سمت و سوی کمیاب تر مطالب اش انتخاب کرده ام چون در باره مد و دیزاین و معماری می نویسد. گاهی هم با هم حس مشترکی داریم مثلا وقتی می نویسد: یه چیزای ساده ای هست که هنوز هم من رو متعجب می کنه. مثلا هنوز هر وقت سوار هواپیما میشم از تعجب شاخ درمیارم که این غول بی شاخ و دم فلزی با این همه وزن چطوری روی هوا شناور می مونه
به نظرم مهم است که آدم از این چیزها بنویسد. این نشان می دهد که ما فاصله مان با دنیایی که آن را نساخته ایم چقدر است.
با سوشیانت هزارم هم آسان گرم می گیرم. هم را انگار بشناسیم. از آنها که می دانم چه می گوید و در چه حال و احوالی است. روابط مان کاملا آشکار است!
نشانه را هم امسال نشناخته ام اما از آن وبلاگهای خوب و خواندنی است. وبلاگی که آدم را درگیر می کند و خوشحال از اینکه نشانه هم محلی از اعراب پیدا کرده است در وبلاگستان. ولی این را هم همین جا بگویم که با کلی وبلاگ جالب ارتباطاتی هم آشنا شده ام اما عجیب این است که کمتر وبلاگی از این بر و بچه های ارتباطات یک دیزاین خوب دارد که با خواننده ارتباط برقرار کند! یعنی آدم شک می کند که این دوستان چقدر حرفهای دانشکده شان را می زنند و چقدر واقعا اهل ارتباط شده اند. با این جماعت ارتباطاتی هم ارتباط کاملا معقول برقرار است. معمولا هم برای اینکه چیزی گیرم بیاید سراغشان نمی روم. می روم ببینم فضای حرفها چیست. همین. به زبان ساده گمان می کنم در این زمینه هنوز وارد مرحله تولید نشده اند. بر عکس وبلاگی مثل نشانه که عین تولید است.
گفتم دیزاین و تولید یاد عباث عزیزم افتادم. آدم ماهی که عکاسی اش هوشربا ست ولی طرح وبلاگ اش آنقدر ابتدایی است که آدم را عصبانی می کند. ضمن اینکه برای عکس هاش نوشته های ادبی و مردمگرایانه شریعتی واری می نویسد که من معتقدم دوره اش سر آمده و یک نوشته توصیفی ساده آل احمدی بهتر جواب می دهد و بعد هم اینکه هیچ کپشن برای عکسهاش نمی نویسد که آدم بفهمد عکس را کی و کجا گرفته است. اما هر وقت بروی دیدار آزاد کوه اش حظ میکنی از عکس ها و سینه پاک پر از هوای کوهستان اش. عباث یک نمونه هنوز زنده از بچه های انقلاب است که به همان اصول انقلاب وفادار مانده.
ورونیکا را هم این اواخر بیشتر خوانده ام. بعضی شعرهاش بسیار خوب است. و در عصر افول شعر کارهایی گاه واقعا خواندنی می نویسد. ولی چه می شود کرد که شعر دیگر ارتباط برقرار نمی کند. نقاشی؟ شاید. گرافیک؟ حتما. سینما؟ اگر مخملباف نباشی یا کیارستمی. روزنامه نگاری؟ اگر باهاش اقناع شوی حتما و گرنه به لعنت خدا هم نمی ارزد.
عابر پیاده. این آدم از بهترین طنزنویس ها ست! کارش ظریف و فرهیخته است و احتمالا اصلا نمی خواهد طنز بنویسد ولی خب می شود. در ارادتی که به او دارم همیشه پای کورش علیانی هم در میان است.
صحبت از علیانی شد یک اعتراض شدید اللحن دارم. به خودش هم گفته ام که آخر برادر این چه کاری است که تو و یکی چند تن دیگر از وبلاگ نویسان کردید در سال پار که برای وبلاگتان قفل و کلید گداشته اید. وبلاگ را آدم می نویسد مثل نانی که در طبق دجله می گذاشتند. تا به دست هر که خواست برسد. توجیهات فرمود اما ما نپذیرفتیم. به همین سادگی. از آن وبلاگهایی بود که سال پیش نخواندیم!
هنوز هم هنوز از بهترین وبلاگهایی ست که هیچوقت کسی برایش کامنت نمی گذارد و من نفهمیدم چرا. ولی از آن وبلاگهاست که هر وقت در بلاگ چرخان آمد بالا من رویش کلیک می کنم.
یادداشتهای یک معترض و راز پویان و پیام یزدانجو را هم می خوانم و دنبال می کنم. اولی که طرح خوبی دارد و نثر سنگین و فلسفه آلود اما شسته رفته خوبی می نویسد و دومی که تازه دیزاین عوض کرده و متحول شده از اعاظم فلاسفه جوان وبلاگستان است و از نوع انقلابی و غیرمتعارف اش هم و سومی که معرف حضور عام و خاص است بیشتر یک فلسفه دان کلاسیک به چشم می آید با سری پرشور برای شاخ و شانه کشیدن. کارش سخت است. می دانم. ترجمه دشوارترین کار غیرممکن است. من نثر اولی و ذهن دومی و قیافه سومی را دوست دارم!
فانوس خیال ما را هم حسن ختام کنم که اگر بخواهم ادامه دهم صبح می شود. استاد فیلم و سینما و نثر عالی نوشتن. رمان نویسی که وبلاگ می نویسد. تصویرسازی هایی که با نثرش می کند بی نظیر است. خواننده همه پست هایش هستم. همین آخرین اش را بخوانید دست تان می آید که چه می گویم.
دلم می خواست از وبلاگهایی هم بگویم که دیگر نمی خوانم و یا هیچوقت روی نامشان کلیک نمی کنم. اما این باشد برای وقتی دیگر. شاید.
به قول حسین درخشان پسانوشت:
دیدم صورتک خیالی هم یک پستی نوشته دراز و عیدوار و خواندنی و کلی به وبلاگهای کمتر دیده شده نورافکن تابانده است. با نام بامسمای ۱۳۸۵ که آدم را یاد ۱۹۸۴ می اندازد. اگر می خواستم سال ۱۳۸۶ را نامگذاری کنم می گفتم سال کشف وبلاگهای کمتر شناخته باشد. کار کردنی از حاشیه به متن آوردن است آنها را که از نظر ما می ارزند و نیز نمی خواهند به حلقه کوچک و روابط پنهان بسنده کنند – که البته کاملا حق شان است اگر بخواهند. ولی همیشه شمار آنها که باید دیده شوند و نمی شوند به هزار و یک دلیل بیشتر از آنهاست که باید دیده شوند اما نمی خواهند دیده شوند.
پس نوشت دوم
از همین دیشب تا حالا دو تا از وبلاگهای مورد علاقه من از لیست بالا کرکره شان را کشیده اند پایین و رفته اند! عجب تصادف شگفتی! این علامت چیست؟ که آنها که د رحاشیه اند گاهی به دلیل در حاشیه ماندن احساس بطالت بهشان دست می دهد؟ یا چون طبع حساس تری دارند در حاشیه می مانند؟ ژرفا تازه تر و نوکارتر بود اما فروغ بنوعی از متون وبلاگستان به شمار می رفت و به اندازه کافی هم خواننده خوب و صمیمی داشت. چه شد که رفت؟ گاهی آدم تحمل متن را ندارد. خود را به حاشیه می برد. فکر کنم این اتفاقی است که در باره فروغ افتاده است. زیر نورافکن بودن همیشه هم خوب نیست. می دانم. ولی به جای پاک کردن وبلاگ کارهای دیگری هم هست برای در سایه ماندن وقتی که زیر نور آشوب می شود. اما یادمان باشد بنای آباد را نباید خراب کرد. این سنت صدها ساله را که با تخریب بنای پیشین و پیشینه بدعادت شده رها کنیم. درخت سبز را قطع نمی کنند.
راستش من هم به کوروش علیانی همینها را گفتم و با حرفهایی که زد توجیه نشدم. اما وقتی تکهای از یکی از ایمیلهایی را که براش میرسد در وبلاگش گذاشت حرفش را قبول کردم. تازگیها آدرس وبلاگش را باز کرده دوباره،
http://qbpd.blogspot.com/
البته اگر دوباره نبندد.
۱۰-۱۱ سال پیش رفته بودیم کنفرانس دانشجویی نجف آباد اصفهان، یه شب همه دانشجوهای شهرهای مختلف جمع شده بودند، هر کسی یه جک می گفت، نوبت من بعد از دانشجوهای دانشگاه قزوین بود، رو کردم بهشون و گفتم: قربونتون، شما که مَظَنه دستتونه، قیمت ما رو هم تعیین کنید یه وقت سرمون کلاه نره!!
حالا سیبستان جان! امیدوارم کامنت من ایندفعه دیگه نپره ولی تو هم یه مظنه از وبلاگ من بهم بده، ثواب داره به حَرضَتِ عباث!
در ضمن یه وقت به من لینک ندی! من ناراحت می شم ها!!
من سه سال بیشتر است که فروغ را میخوانم. با شما هم از طریق لینکی که فروغ به شما داده بود همین چند ماه پیش آشنا شدم.
بلاگستان دنیای زنجیرهای به هم متصل است. که پایانی ندارد و هر بار چیز ازه ای در آن کشف میشود و همینش زیباست
از قرار فروغ فعلا خیال نوشتن ندارد و زده همه چیز را هم پاک کرده.
عجیب است!!!!
کاش از لینک شما با خبر شود
آقای جامی عزیز.. از لطف همیشگی که نسبت به من دارید بازهم ممنونم..
———————–
ولی دیشب شوکه شدم دیدم وبلاگ را یک نقطه ته خط گذاشته ای و بسته ای و رفته ای. آخر این کارها چیست؟ فکر خواننده هات نیستی؟ فکر همان کسانی که د راین مدت با آنها حرف زدی و بهشان اعتماد کردی و ازشان آموختی؟ خوب بود اگر حتما می باید می رفتی برای مدتی می رفتی. چرا باید بنای آبادی را که درست کرده بودی خراب کنی؟ نمی خواهی بنویسی خوب حق توست ولی آنچه را که نوشته ای چرا از بین بردی خواهرجان؟
حتما منتظر لینک ها می مونم. شناختن یه وبلاگ خوب پیشنهاد شده که ارزش خوندن و ادامه دادن خوندن داشته باشه خیلی ارزشمنده. ارزش این پست با لینک هاش چند برابر میشه.
در مورد کسی هم که نمی خواسته خواننده وبلاگش گسترده بشن کاملاَ قابل درکه. باید درد کشیده باشی از این ماجرا تا درک بکنی. وقتی مجبور بشی وبلاگی که از جونت واست عزیزتره رو به خاطر نافهمی یا فرهنگ وبلاگستان نداشتن خواننده هات پاک کنی و بعد هم دچار یک خودسانسوری دائمی باشی اون وقت می بینی که می خوای تک تک قدمهایی که توی وبلاگت برداشته میشه رو بشناسی!
و این هم از تناقضات وبلاگه که نه روزنامه است و نه دفتر خاطرات شخصی. هم بلاگر گیر می افته توی اینکه تا چه حریمی می تونه بنویسه هم خواننده که مقوله وبلاگ رو می تونه تا چه حریمی وارد زندگی شخصی بلاگر بکنه.
یکی دو تا از اینهایی را که گفته اید نخوانده ام تا بحال یا اینطور فکر میکنم منتظر لینکهایتان هستم که ما را به سلیقه شما اعتماد بسی است!
سلام هموطن عزیز سیبستانی!
نوروز آمد و من ضمن پاسداشت این رسم دیرین و ارزشمند ایرانی، آرزو میکنم سال ۱۳۸۶ برای همه هموطنان عزیزم از جمله شما وبلاگنویس محترم، سالی پر از برکت و شادکامی باشد.
به همین بهانه کوشیدهام تا بهترین و بدترین وبلاگ زیستمحیطی سال ۱۳۸۵ را انتخاب کنم. آیا در این انتخاب دست یاریم را میفشارید؟
باور کنید محیط زیست رنجور وطن، ارزش آن را دارد که دقایقی از وقت گرانبهای خویش را به آن اندیشه کنید.
درود بر شما و با بهترین آرزوها …
آقا سپاس از لطف شما . درباره کامنت هم مشکل از ماست و خرابی کامنت دونی . البته آن موقعی هم که خراب نبود صاحب نظران نظرشان را از ما دریغ می کردند ، اما خوب چند نفری نظری می دادند و دلمان خوش بود.
———————
خوب شد گفتی. داشتم به خواننده هات بدگمان می شدم! برادر کامنت را درست کن پس. مشکل کجاست که حل ناشدنی است؟ – سیب
جناب جامی عزیز
سلام
نوشته اید : ” ولی چه می شود کرد که شعر دیگر ارتباط برقرار نمی کند ” واقعا اینگونه فکر می کنید ؟ این روزها داشتم به این فکر می کردم جای کوچکی مثل تابلوی اعلانات یا مروری مثل یک سر و هزار سودا برای شعر در رادیو زمانه جایش خالی است . واقعا جایش خالی است . فکر می کنم این روزها تعداد مشتاقان شعر زیاد شده است اما به قول شما شعر خوب کم یافت است .
————————–
کسی پیشقدم شود و از پس اش برآید من حرفی ندارم. ولی نظرم همان است که عرض کردم. شعر همچون رسانه کارکردش را از دست داده است اما به عنوان اثر فردی هنوز گوشه و کنار می توان کارهای خوبی پیدا کرد. – سیب
اون تیکه ی آخری خیلی جالب بود.”دلم می خواست از وبلاگهایی هم بگویم که دیگر نمی خوانم و یا هیچوقت روی نامشان کلیک نمی کنم. اما این باشد برای وقتی دیگر. شاید.”جدی میخواین این جور کاری بکنین. جالبه ولی … راستش دارم فکر میکنم این کاردرسته؟!
یکی نیست بگه تو چرا هول ورت داشته.کی تو رو قاطی آدم… الله اکبر
🙂
سلام …
سال نو مبارک …
سلام. سر بزن
آقای جامی عزیز..یک روزی بود که نوشتن را شروع کردم چون فکر می کردم با نوشتن من یا زنانی دیگر مثل من، شاید بشود حرفهایی ناگفته را گفت و تاثیری داشت..
امروز به حمدالله بسیاری می نویسند با قلمی روان تر و ذهنی بسط یافته تر..
یک سالی هست که نوشتن را برای خودم ادامه می دهم.. دیگر نوشتن وسیله ای شده برای شناخت خودم.. برای کاویدن خودم. برای باز کردن آن گره های کور ذهنم.
و حالا به این نتیجه رسیدم که انگار مثل کلافی سردرگم دور خودم چرخیده ام .. بی آنکه نه تاثیری بر دیگری داشته باشم و نه تاثیری بر خودم.به قول مشهدی ها یک هو به خودم آمدم و دیدم من در دایره ای حرکت می کنم و نهایتا به همان نقطه اول می رسم. شاید هم اشتباه باشد. اما فکر کردم نوشتن وسیله ای شده برای کم کردن استرس های درونم..و بهتر است مدتی یا ساکت بمانم و یا در خلوت خودم حرف بزنم.. راستش خجالت کشیدم از گفتن چیزهایی که با همه سعی ام، در رسیدن بهشان دستم کوتاه بود..
به احترام حرفتان آرشیو را برگرداندم.گرچه دیگر آرشیو موضوعی که دوستش داشتم در دسترس نیست و خودم بیش از هرکسی دلم برای درخت سبز کوچک زندگی ام دلم می سوزد.
این را می توانید اگر صلاح دانستید پابلیش نکنید.
————————
فروغ عزیز نمی دانی من چقدر تو را و زنان و مردانی مثل تو را می فهمم و از آن دایره بسته دلتنگ بوده ام و هستم. من یکبار در این باره در همین سیبستان نوشتم که دایره را باید تبدیل به خط کرد. من هم در دایره زیاد چرخیده ام و حالا می بینم افق باز است و نیازی به حرکت دایره وار نیست. جهان البته کروی است اما دست کم می توان کره را آنقدر بزرگ گرفت که خط های منحنی اش مستقیم شود مثل خود این کره خاکی – مستقیم نه از چشم ماهواره که از چشم انسانی که به قول فروغ روی خاک زندگی می کند. بحث دایره و خط بحث دلکشی است که محلش اینجا نیست اما هر چه هست زندگی را باید با آباد کردن ادامه داد حرکت دایره ای را باید بهارانه کرد. می دانم که گاهی به نظرمان می رسد زمستان مان ابدی شده است اما دیدن دایره با نگاه امیدوار بهار را در چشم مان زنده می کند. زیر آوار برفها نباید ماند. – سیب
خوب است که هنوز اولید … تبریک میگم…
به به پسر دایی عزیز ما هم سر از پسانوشت سیبستان شما درآورد
دلتان همیشه شاد که دلش را شاد کردید 😉
نوروزتان پیروز
۱۰ دقیقهای میشود که از مشهد آمدم به خانهام و کوفتهام هنوز. دستم کوتاه بود برای نوشتن و تشکر کردن. فقط خبرش را مشهد که بودم شنیدم که لطف کردی و الخ. اهل تعارف که نیستم. چه بگویم پس؟
آنجا اما یاد شما بودیم با دوستانی چون جناب میردامادی و مازاریان. یک نکته اما در خصوص کامنت blogger که نمیدانم چرا برای شمارا به راحتی قبول نمیکند. مشکلی است که بعضیها با آن دارند. اما رفقائی چون داریوش ملکوت شده که نوشتههای طویلی بگذارند و مشکلی هم نباشد. اگر در هر صورت زحمتی برای شما دارد به بزرگواری خود ببخشید. باقی بقایت.
موافق نیستم
شعر افول نمی کند تا زبان باقیست و کمی عشق
اگر شما ارتباط تان را از دست داده اید….؛)
گرچه که شاعر خوب کم است و…
————————-
مساله این است که شعر دیگر رسانه نیست. مثل ادبیات طبقه کارگر که دیگر موثر و انقلاب ساز نیست. دوره اش گذشته. اما این به معنای نفی شعر هم نیست. می خواهد بگوید از شعر توقع رسانه ای را که بود نداشته باشیم. بله هنوز هم شعر خوب یافت می شود. موافقم. اما در یک حوزه خصوصی. یا حداکثر برای ترانه سرایی مثلا. من وقتی از خوب و بد شعر حرف می زنم از تاریخچه زندگی خودم حرف نمی زنم که بگوییم ارتباط ام را از دست داده ام. از اتفاق من شعر هم می گویم! ولی به شعر چنانکه بود دیگر باور ندارم. تاثیر اجتماعی شعر تمام شده است. – سیب
🙂
از لطفتان ممنونم آقای جامی عزیز…
می دانید خیلی وقت است که دلم می خواهد نامه ای برایتان بنویسم و تشکر کنم بابت رادیو زمانه و اگر نظری! هست مطرح کنم و دیگر بگویم که خیلی وقت است که وبلاگتان را جسته و گریخته می خواندم ، گاهی جدی گاهی جسته گریخته و البته همیشه از پشت عینک کمی بدبینی که دقیقا هم نمیدانم چرا!
اما وقتی در زمانه همه ء انهایی که این ور ان ور دیده بودم چقدر باهم حداقل در نظر مخالفید ، صاحب تریبون شدند خب کلی کیف کردم، راستش خیلی سخت است آدم ایرانی باشد ، دموکرات هم باشد!
باز هم تشکر…
کشف وبلاگ جدید حس کشف انسانی جدید با افکاری جدید را دارد…از خواندن وبلاگهای تازه لذت میبرم مخصوصا وقتی حرفهایش آدمی را به فکر میبرد و همین میشود که از حرکت بر دایره ای بسته فراتر رویم…نثر و شعر و …تاثیر گذار است به شرطی که با آن ارتباط برقرار کنیم…ممنون.
جناب جامی شما را دعوت می کنم از وبلاگ من هم بازدید کنید. شاید برای تان جالب باشد. من دانشجوی جامعه شناسی هستم.
سلام
از پاسخ شما ممنونم این مطلب را در وبلاگم چاپ کردم و به سمع و نظر شما هم رساندم.
اعتراض کردم به این دلیل که تنها هنری که بیشتر دلخوشم میکند شعر است. هنوز شعر
داستان گرچه که شعر نیست اما داستانهای شاعرانه هنوز هم پر مخاطبند. فیلم اگر شاعرانه باشد زیباتر است. چه بسیار در تعریف فیلم شنیدهایم که این فیلم شعر است.
شعر اگر شعر باشد روده درازی نمیکند. یک لحظه کوتاه خود را مینمایاند. مثل یک لحظه اوج میماند در کام
برای همین میتواند انسان را حتی برای لحظهای به بالاترین لحظه برساند.
در باره اینکه از شعر توقع رسانهای بودن نداشته باشیم باید گفت از هیچ هنری توقع رسانهای بودن نیست.
هنر خلق میشود چون یک دیدگاه زیبایی شناسانه در این باره وجود دارد. این دیدگاه هنر را خلق میکند.
اگر شعر در دوران معاصر زیبایی خود را کمتر جلوهگر ساخته است چون دم دستترین چیز برای همه کلمه است.
به قول سنباد نجفی در ایران از هر چهار آدمی پنج نفر شاعرند که پنجمی هم در راهست.
شعر از جایی که هنری فراگیر است و به ظاهر دم دست همه خود را درگیر آن میکنند. اما به واقع فراموش میشود که شعر یک هنر است. و البته هنر مهارت میطلبد. لازمه شعر علاوه بر مهارت یک احساس است. که اگر هر دوی اینها نباشد شعر دیگر دلچسب نخواهد بود ارتباط برقرار نمیکند وماندگار نخواهد شد.
معتقد نیستم این افول شعر است یا ضعف آن.
در واقع شعر پا نمیدهد. گرچه که همه به آن دامن میزنند اما اوخود را به سادگی عریان نمیکند.
به عبارتی همه شعر میگویند اما شاعر نیستند.
دیدگاه شاعرانه یعنی دیدگاهی تو ام با ظرافت خاص که کافی نیست که باید قدرتمندی شاعر را در بیان این دیدگاه با کلمات عیان سازد.
شعر رسانه نیست اما تصویر میدهد. تصویری شفاف از زمانه خود
حتی اگر ارتباطگیری کنونی با شعر ممکن نباشد با زهم تصویریست از عدم ارتباط گیری انسانها باهم.
قبول کنیم که ارتباط اکنون هنری بس مشکل شده است.
تصویری که امروز شعر میدهد فرمگرایی شدید نسل جوان برای هنجار شکنیست
و این هرچقدر هم نازیبا باشد باز قبل تامل است. گرچه ماندگار نیست.
از این جنبه موافقم ارتباطگیری سخت است چون عدهای از تئوریسنهای شعر معتقدند شعر هنری دم دست نیست که هر کسی بتواند از آن لذت ببرد و برای همین شعر خواندن کمی مشکل شده است.
گرچه من با این دیدگاه موافق نیستم
موافق نیستم چرا که هنوز هم مولانا به عنوان یک شاعر در صدر است و همه او را درک میکنند
هر کسی از ظن خود. هرکه عالمتر است بیشتر و این البته هنر شعر است.
مورد علاقه
عمیق
غیر قابل دسترس
توامان با سهل و ممتنع بودن حقیقت
شاید ماندگاری دلیلی بر اصالت باشد.
و شعر ماندگار است.
————————
کاکتوس عزیز
مشکل در تعریف مفاهیم است. شعر بی گمان رسانه است ولی اگر شما آن را رسانه ندانید طبعا با بسیاری از حسن و عیب ها و نتایج تحلیلی ناشی از آن هم موافق نخواهید بود. شاید روزی در باره شعر مشروحتر بنویسم. ولی فقط این نکته را بگویم که من از غیرتی که به شعر دارم است که می گویم دوره شعر گذاشته است! تا آن شعرنویس ها بروند و همان شاعرها بمانند. ولی فعلا واقعیت این نیست. – سیب
برخی آنقدر خوب اند که می خواهم همیشه آنها را در وبلاگ شان ببینم و می ترسم اگر روزی از نزدیک دیدم شان چهره شان همان نباشد که تصور کرده ام.
هیچ وقت نتونستم با این جمله ها که خیلی هم زیاد شنیدم کنار بیام.
راستی آقای جامی، کامنت دونی هنوز خرابه. کاشکی یکی بهشون بگه درستش کنن
————————–
کامنت دونی کجا؟! بهشون کیه؟ – سیب
سلام!
میخواهم به شما امیل بفرستم اگر لطف کنید آدرس امیل تان را به من روان کنید.
شاد باشید
سهراب
ببخشید. منظورم کامنت دونی سایت “هنوز” (hanouz.com) بود. البته بعدا دیدم توی همین کامنت ها خودشون توضیح دادن.
جناب جامی شما را دعوت می کنم از وبلاگ من هم بازدید کنید.
آقای جامی عزیز من همیشه شما را با آقای فرجامی اشتباه میگرم فکر میکنید مشکل چیست!؟ در ضمن حالتان چطور است شما مرا نمیشناسید ولی بنده خیلی وقت است اینجاها می پلاسم. یه خواهشی داشتم اگه میشه در رابطه با مطلب جدیدم که نامه ای به رهبر هستش با عنوان “به چه مینازید!؟” نظر خودتونو که برام مهمه بفرمایید… در ضمن بنده از آن کوتوله های سیاسی و یا دن کیشوت هایی که دنبال براندازی ن ج ا ا هستند نیستم… یا علی
Dear Mehdi please add haji washingotons weblog to list of of zamaneh website ,I read this blog and I have found it excellant,
here is the link http://hajiwashington.com/blog/
cheers
با سلام و تبریک سال نو
سیبستان عزیز
من یک وبگرد تمام عیارم و خودم وبلاگی ندارم .مشتری همیشگی برخی وبلاگها از جمله وبلاگ وزین شما هستم و عقیده ام این است که در این فضای مجازی برخی وبلاگها از نظر بضاعت صاحب وبلاگ و در مرحله پایینتر وقت و حوصله ای که برای تنظیم پستهای خود و رسیدگی به کامنتها و ایمیلهای باز خور داده شده انجام میدهندمیتوانند در دراز مدت بصورت نمادموضوعات خاص وبلاگی در ایند وبنابراین قضاوت نمودن شما ممکن است باعث دلخوری برخی وبلاگ نویسان شود هفت سنگ یا هر سایت یا نهاد دیگری چه حقیقی چه مجازی اگر وبلاگ برگزیند مشکلی نیست ولی شما و چند وبلاگ نویس دیگر بنظر من باید بیطرفی را حفظ کنید ونقش هادی وگاهی حتی حامی داشته باشیدنه قاضی چون قضاوت کاملا در ست هم گاهی جنجال بر انگیز است .اضافه کنم که برخی وبلاگها الکی گنده شده اند وبعضا مباحثی را در وبلاگ به چالش میکشند که هنوز برای فضای مجازی وبلاگ که هنوز دوران کودکی خودرا میگذراند زود است و فقط باعث سر درگمی با بار منفی خواننده میشود.سخن در مورد وبلاگ فراوان است .
بهرحال از اطاله کلام عذر خواهی کرده و سال خوبی را برایت می آرزویم. با تشکر
“واحه”آبادی ست میان ریگستان(فرهنگ معین)
امروز فهمیدم “واحه”ای در حلقه ملکوت هم هست.به “واحه”کوچک من هم سر بزنید./
سلام آقای جامی عزیز!
خوشحال می شوم که به وبلاگ من هم سر بزنید