یک: برای من که تمام سالهای زندگی در اروپا شب سال نو را در لندن گذرانده ام دیدن شب سال نو در آمستردام تجربه تازه ای بود. لندن محافظه کار شب سال نو را تبدیل کرده است به یک راهپیمایی بی رونق. حتی آتش بازی هزاره اش هم چیزی نبود. آتش بازی اصولا در بریتانیا موقوف است. هر بار که ملت دلشان لک می زند و شهرداری آتش بازی مختصری راه می اندازد فردا روزنامه ها می نویسند بله حدود یک میلیون پوند خرج شد! و آدم عذاب وجدان می گیرد که برای آتش بازی چه پول بیهوده ای خرج شده است.
در آمستردام مردم اند که پول خرج می کنند و بدهکار کسی هم نیستند. نزدیک ترین تصور به آتش بازی سال نو همان چهارشنبه سوری خودمان است. نه تنها دو سه محل اصلی مثل میدان دام و نیو مارکت و لیدسه پلاین آتش بازی مفصل مردمی دارد بلکه تقریبا هر محله ای هم توی کوچه و خیابان مراسم فشفشه هوا کردن و ترقه در کردن دارد.
امشب زیر ابری از دود و فشفشه و صداهای گاه مهیب مسیر نیو مارکت تا میدان دام را رفتیم. میدان آنقدر ازدحام داشت که از وارد شدن به محوطه اصلی پرهیز کردیم و از یک کوچه جانبی خود را از فشار جمعیت رهانیدیم. گرچه مردم بیشتر سر-به-هوا بودند اما باران تندی که مدتی گرفته بود و بعد بند آمد باعث می شد با احتیاط برویم و زیر پامان را هم مراقب باشیم. خشاب های مقوایی فشفشه ها و راکتهای کوچک خیس و لگد مال شده هر چند قدم یکبار انبوه می شد به نشانه اینکه اینجا حلقه آتش بوده است. پلیس که معمولا در آمستردام ناپیداست حضور پر رنگتری داشت اما دخالتی نداشت. نظاره گر بود. آزادی در شادی و سر و صدا راه انداختن مطلق بود. جای علی را خالی کردم که نیمروز به لندن بازگشت. اما فکر کردم که به هر حال یکی از این سالها متوجه خواهد شد که سال نو را طور دیگری هم برگزار می توان کرد! جای دوستان ایرانی را هم خالی کردم که برای شادی کردن خیابانی حسرت می کشند یا کارشان به تعقیب و گریز می انجامد!
دو: یکی دو باری پیش از این اشاره کرده ام در سیبستان که هر جامعه ای نیازمند روزهایی و مکانهایی برای بی نظمی است. همانطور که آدم هر روز یا هر از چند روزی نیاز دارد بر خلاف نظمی که برای خود تعیین کرده رفتار کند و گاه اصلا عادت زدایی کند. گفته بودم که اگر کلوب شبانه و تفریحات آخر هفته در اروپا نهاد بی نظمی است در فرهنگ ما شعر این وظیفه را بر عهده داشته است تا همین دوره معاصر. و اضافه کرده بودم که حال وبلاگ نهاد بی نظمی ما شده است. و اکنون بیفزایم که وبلاگ امروزه تنها نهاد بی نظمی ما نیست!
هر سال هم روزی و روزهایی برای بی نظمی می خواهد. شب آخر سال از آن شمار است. قاعده جدید که مبتنی بر گردهمایی عمومی و آتشبازی و مستی است و به هم ریختن نظم عادی شهر تا حدود زیادی مدرن است اما در اصل بی نظمی کردن از آن قاعده کهن دور نیست. در جشن های آخر سال تقریبا در همه فرهنگها نظم عادی به هم ریخته می شود. نوروز ما امروزه یکی از بقاعده ترین جشن های سال نو در جهان است که با آرامش و طمانینه و فال حافظ و سر قرآن گشودن و دعا و سفره و نظم هفت تایی و دید و بازدید انسانی همراه است. اما نمونه نوروز ما جشن کریسمس است با همان خصوصیات. درعوض ما پیش از نوروز سر به شورش شهری بر می داریم در چارشنبه سوری حال آنکه اروپائیان پس از کریسمس و در شب آخر سال!
سه: امشب در این شورش عمومی برای شادی فکر می کردم این منطق غریزی نشانه امر مهم دیگری هم هست. این بی نظمی عمومی می دانید که بر اساس تعالیم دینی و اسطوره ای در آخر جهان هم اتفاق می افتد (هم در عالم انسانی: یوم یفر المرء من اخیه؛ و هم در عالم کیهانی: اذا الشمس کورت/ اذا زلزلت الارض زلزالها). آخر سال هم نوعی آخر جهان است. در واقع به طور دقیق آخر زمان است یا به تعبیر آشناتر: آخر الزمان. آخرالزمان آخر نظم است. و رهایی از نظم معهود اسباب شادی است. هر چیزی در زمان خود دارای نظم است (مثلا کار روزانه) اما وقتی به آخر رسید (مثل پایان ساعت کار) به بی نظمی میدان می دهد. در اروپا شما پایان ساعت کار را با جمع شدن در میکده نزدیک اداره و نوشیدن آبجو و گپ زدن جشن می گیرید (تصویر گروههای انبوه شادخواران در «بار»ها بعد از ساعت ۵ و ۶ عصر از تصویرهای عمومی در لندن است مثلا).
شادی کردن در جماعتهای بزرگ و توده ای اما کمتر اتفاق می افتد و بزنگاه های خاصی دارد. نمونه روزانه و معمول اش را از کار مثال آوردم. نمونه های کمیاب ترش را در تاریخ نزدیک می بینید: شادی بزرگ و توده ای پس از فرو افتادن دیوار برلین. و برای ما که انقلاب ایران را تجربه کرده ایم شادی عظیم مردم در زمان رفتن شاه و سقوط رژیم و آمدن امام. آخرالزمان زمان شادی است.
اما یک نکته هم هست. اینکه مفهوم شناخته آخرالزمان در فرهنگ ما معمولا با شادی همراه نیست. با هشدار و انذار و وعده عذاب همراه است. فعلا به معرفت شناسی این نکته وارد نمی شوم. اما همه آخرها شادمان اند. و همه شادی های در شکستن عادت اند. نظم و عادت ضرورت اجتماعی است. شادی و رها شدن از نظم و خلاف آمد عادت ضرورت انسانی. زندگی آدمی دیالکتیک این دو ضرورت می تواند تعریف شود.
اگر در پایان سخن به ایران بازگردیم یک علت شادی وصف ناپذیر خوشی کردن در ایران از همین است که نهاد سیاسی بی نظمی را به رسمیت نشناخته است. شادی زیر زمینی شده است. این از نظر فردی بسیار پرکشش است اما از نظر اجتماعی بسیار ویرانگر. شادی مردم ما از یک نگاه بدان معنی است که آنها پیشاپیش آخرالزمان نهاد سیاسی را به استقبال رفته اند.
شماره سه بسیار جالب بود.
آقای جامی عزیز
از شادی گفته بودید و آخر زمان و بی نظمی ای که سر آغاز نظمی دوباره است.
کاش کمی هم از ما به اصطلاح نسل سومی ها بگویید که تنها مکانی که برای بی نظمی داریم همین دنیای مجازی ای است که گهگاه از دنیای واقعی هم برایمان ملموس تر می شود و دوست داشتنی تر.
از نسلی که خوب و درست لذت بردن را یاد نگرفته و بین زمان و آسمان سرگردان است . نسلی که دلش لک زده برای خندیدن از ته دل و دویدن تا سر کوه… نسلی که بیرون از چهاردیواری خانه اش باید برای خندیدن و دویدن و رقصیدن و گریستن اجازه بگیرد- گاه حتی میان چهاردیواری خانه اش … نسل من!
نسل من با رادیو و تلویزیونی که فقط به مناسبت مرگ و روزمرگ و سالمرگ ویژه برنامه پخش می کند .نسلی که تولد و نو شدن و میلاد و خندیدن را از یاد برده و هیچ تلاشی هم نمی کند که یلدای به یاد ماندنی را پررنگ تر و ماندگارتر کند … نسلی با هزار نیاز و حق طبیعی ِ سلب شده. نسلی که مانند آنروزهای نسل شما معترض است ؛ اما وقتی دهان به اعتراض می گشاید هیچ صدایی از حلقومش بیرون نمی آید … نسلی که نه حال ِ شرکت در انتخابات دارد ؛ نه نای ِ تحریم . نسل ممتنع !
نسلی که از جنگ فقط صدای آژیر های قرمز میان کارتون های ساعت ۵ بعدازظهر را بخاطر می آورد .به قول آن رفیق :
کارتون های که تنها دلخوشی مان محسوب می شد ؛ کارتون هایی که گهگاه با صدای آژیر قرمز قطع می شد ورشته ی افکار و احساساتمان را پاره می کرد و ناگهان ذهنمان فرسنگ ها از کارتون دور می شد و جالب اینکه بعد از آژیر قرمز ادامه ی کارتون را نشان می داد و باید کارتون را در وضعیتی ادامه می دادیم که نمی دانستیم همین الان یک موشک روی سرمان فرود می آید یا نه؟ کارتون هایی که چیزی هم به شادی مان اضافه نمی کرد . کارتون های غمزده ی ژاپنی و اروپای شرقی که همه ی قهرمانانش مثل ما بینوا و غمگین بودند .”بینوایان” خود ما کودکان با آن دهان های نیمه باز و دماغ های آویزان بودیم که آن داستان ها را باور می کردیم و بغضمان همراه آنها می ترکید . کارتون هایی که از ما و نسل ما از دختر و پسر شخصیت هایی احساسی ؛ زودباور و رمانتیک ساخت …
سلام. تورات می خواندم به این جمله برخوردم:
«حزن از خنده بهتر است زیرا که از غمگینی صورت دل اصلاح میشود. دل
حکیمان در خانه ماتم است و دل احمقان در خانه شادمانی» جامعه سلیمان ٧:٣
—————————-
و می دانی که چقدر این اندیشه ها مانوی است؟ فرهنگ اقلیت است. فرهنگ ایرانی فرهنگ شادمانی است. فکر کنم ما مردم مدتی هم که شده به جای تورات بهتر است گاهان بخوانیم و اوستا. و غزلیات شمس و حافظ و سعدی و خیام و رودکی و شاهنامه و نظامی. – سیب
مهدی جان ممنون از «سیب»ات. دعوتنامه را بفرست.
قربانت،
سعید
—————————-
روی چشم! همین هفته می فرستم. ولی بین من و تو این خوانندگان فل سفه و سیبستان را شاهد می گیرم که زیرش نزنی باز بگی نشد و نتوستم بیام ها! – سیب
سلام آقای جامی عزیز!
موضوع جالبی را طرح کردید.
به نظر من باید ببینیم منظور از شادی چیست؟
اول باید شادی را تعریف کنیم.
آیا صرف تخلیهی هیجان، یا انفجار آن یعنی شادی؟ چون تنها سبک شدن به همراه دارد؟
به نظر من یکی از وجوه شادی تخلیه و سبک شدن است، یکی وسیع شدن و بزرگ شدن و بیشتر شدن و دیگر مدت و طول آنست، مدت آن هر چه بیشتر و دراز مدت باشد عمقش بیشتر است و ماندگارتر و امنیت گسترده میآورد. از سویی وقتی ماندگار میشود که با ساختار فطری بشر در همه حالات هماهنگ باشد.
میل به معنا از آن مؤلفههایی است که بر عمق، ارتفاع و سطح شادی میافزاید چرا که روحا بشر مجاب شده داری وحدت میگردد. عواقب دردآلود ندارد. حتی سر که بالای دار میرود لبخند بر لب است، حلاج نمونهاش. البته حلاج تکپران بود و با جمع نمیپرید. شاید برایش مقدور نبود. اما در این شکی نیست که وحدت با جماعت سبکبالی که قلبا مجابند و بر یکدیگر میافزایند بسیار فرحبخش و شادی آور است.
این شادیهای نیمساعته بیشتر سردرد میآورد و افسردگی.
حرف بسیار است در این باب وفرصت کم.
ممنون از اینکه به ریشهها میپردازید.
خوشم می آید که آخرش می زنید به دشت کربلا و یک آیه هم می آورید و … و از کجا به کجا می رسید!!
و شما این روزها دلت برای شب سال نو در ایران تنگ نشده ؟! اصلا !!!!؟؟؟؟
——————-
من هنوز هم در خیابانهای تهران و مشهد و سنندج قدم می زنم و آتش های افروخته هموطنان کرد را به یاد می آورم در شب سال نو. – سیب
سلام
من هم بد از مدتها تفکرات درونی به وبلاگستان پیوستم،
امیدوارم ماندنی شوم.
سیبستانِ عزیز!
شادیِ زیرزمینیِ مردم ما پیش و بیش از آنکه آخر الزمانِ نهادِ سیاسی را به استقبال رفته باشد، آخر الزمانِ نهادِ دینی را پیشواز رفته است. لااقل می توان گفت، این شادی ها بنحو عمیق تری پایانِ دوران ای از نهادِ دین را نوید می دهد که در این سی سال پشتوانه ی اجرای احکام دین در عرصه ی اجتماع/سیاست بوده است.
مردم ما به پیشواز نوعی “اسلام ایرانی” رفته اند. نوعی از دینداری که در نظر من فاصله ی زیادی با آموزه های شبهِ یهودی و سنتِ تاریخی این دین دارد. نوعی از دینداری که در این سی سال هرگز به رسمیت شناخته نشد و برعکس سعی شد تا به زور إرعاب و تبلیغ، در چهارچوبِ تنگِ سنتِ تاریخی دین (از نظر من: روح این دین) محبوس و مثله گردد.
این نهادِ سیاسی/ایدئولوژیک بهرصورت دینی ست و این دین نیز بهرحال سیاسی/ایدئولوژیک است.
تاکید می کنم که اسلام غیرسیاسی، بنابر داوریِ سنت و تاریخ این دین، اسلام نیست اما هیچ شادباش و نویدی برای کسی چون من لذت بخش تر از این نیست که ایرانیان، دینداری شان هر چه بیشتر رنگِ غیراسلامی/غیرتاریخی به خود بگیرد و بی هیچ تردیدی این نوع دینداری باید به رسمیت شناخته شود.
جامعه خود دینداریِ خویش را شکل خواهد داد و در سنتزی انداموار و هماهنگ، آن را در دلِ روحیاتِ ملی خود هضم خواهد نمود و این حقیقتی ست که کشیش هایِ حاکم بر ایران، تا به امروز از درکِ آن عاجز بوده اند.
منهم امسال برای نخستین بار شاهد آتش بازی بودم.. البته از دور اما به هر حال قشنگ بود…
شادیهای دسته جمعی در اینجا فراوان به چشم می خورد و غم و قصه های دسته جمعی در ایران…