امشب با گنجی سخن از نوشته اخیر من رفت در باره او که گفته بودم با نام ها زندگی می کند. می گفت نظر او این است که ما تا مدتها باید به انتقال فرهنگ (غربی) به ایران بپردازیم تا زمانی که خود نیز قادر به تولید فکری شویم. امیدوارم تا این اندازه نقل قول را از من بپذیرد چون او فکر می کند اصولا مباحث طرفینی را در گفتگوهای محفل های کوچک نباید نقل کرد. اما این اندازه برای گشودن بحث لازم است.
من راستش با نظر او موافق نیستم. فکر می کنم ترجمه – بتنهایی – کارساز نیست. مصاحبه با بزرگان غرب هم درد چندانی درمان نمی کند. این روش روشنفکرانه ما در صد سال اخیر بوده است و جز آشفتگی ایجاد نکرده است. البته همه دلیل آشفتگی های ما فقط این نیست ولی این هم هست و نقش اش کم هم نیست.
آیا من مخالف ترجمه از غرب یا مصاحبه با غربیان سرشناس ام؟ ظاهرا نامعقول است اگر کسی چنین اعتقادی داشته باشد. اما برای رد و قبول هر سخنی ظرف سخن هم مهم است. من فکر می کنم در شرایط اجتماعی و فکری ما ترجمه و دمیدن به اندیشه ترجمه ای حاصلی به اندازه زحمتی که می کشیم و امیدی که می بریم ندارد.
اندیشه محتاج فضای اجتماعی مناسب است. اگر نیست یا دلخواه نیست پس فضای اجتماعی نیست. با ترجمه نمی توان فضا ایجاد کرد. بهترین ترجمه ها در فقدان فضا و سپهر مناسب فرهنگی و اجتماعی مانند بهترین آزمایشگاه فیزیک و شیمی در دبیرستانی است که معلم فیزیک و شیمی خوب ندارد یا دارد و دانش آموز مشتاق ندارد یا دارد و نتایج اش گرهی از کار فروبسته ای باز نمی کند. آزمایشگاه با سرمایه کافی فراهم می شود. اما فضای علمی و فرهنگ متناسب با آزمایش کردن فقط با سرمایه فراهم نمی شود. سرمایه مترجمان عمر عزیز ایشان است. اما تلاش آنها در غیبت فضای متناسب گم می شود، بی اجر می ماند و از سوی دیگر بر آشفتگی و بار فکری می افزاید.
وزن سنگین این بار فکری بخش مهمی از مشکل روانی و اجتماعی روشنفکرانه ماست. این بار نه می گذارد روشنفکر ما زندگی کند و نه از سوختن او در آتش این اشتیاق که ایران فرنگستان شود گرمایی در مملکت باستانی ایجاد می شود. روشنفکر ما باید کمی هم که شده به این مشکل بزرگ خود بیندیشد و راه دیگر کند. طوری که حاصل عمرش را ببیند و خود نیز زندگی کند.
دکتر سروش بحق گفته بود که دین برای انسان است و نه انسان برای دین. با کمی تغییر این گزاره باید گفت روشنفکری هم برای انسان است نه انسان برای روشنفکری. باید دید چرا روشنفکری کردن بیش از آنکه به خدمت خلق بینجامد به ناامیدی از خلق می انجامد. بیش از آنکه زندگی روشنفکرانه ما را شاد کند ناشاد کرده است. همه تقصیر از عقبماندگی مردم و روزگار ناساز و حکومت مفضول بر افضل نیست. کمی هم که باشد از روش روشنفکرانه زیستن در میان ما هم هست. این رسولان سرشکسته بی بعثت ما.
ما می باید روش روشنفکرانگی مان، روشنفکرانه زیستن مان را نقد کنیم. اینهمه جان های آزاده و مشتاق و پرخوانده باید کمی هم که شده شاد زندگی توانند کرد. ما به جای خداوند نیستیم حتی اگر رسول او باشیم. نه به زور می توان کسی یا کسانی و جامعه ای را به دروازه های تمدن بزرگ کشاند و نه اصلا شیوه جامعه این است. بعلاوه دربایست است که اندکی در معیار آنچه تمدن بزرگ دانسته ایم تامل کنیم. هیچ دستاوردی به عبوسی و تلخ-جانی نمی ارزد.
اگر این مقدمه باشد در کار انتقال دهندگان فرهنگ غرب به مرز-و-بوم خویش آنگاه باید بار دیگر در این تامل کرد که اصلا انتقال فرهنگ یعنی چه و از چه راه ممکن است. ترجمه بار همه این انتقال را نتواند کشید. تجربه هم مهم است. ساختارهای اجتماعی و فرهنگی هم مهم اند. نهادسازی و کادرسازی هم. مدیریت فرهنگی هم. سفر و دیدار جهان بر اساس بصیرت نیز. بصیرتی که دانش شاد باشد یا به دانش شاد مدد رساند. ترجمه می تواند دیوار میان ما و جهان را بلندتر از آنچه هست وانماید درست خلاف آنچه تصور می کنیم. جهان را به گونه ای پیش چشم ما جلوه دهد که خود را عقبمانده تر از آنچه هستیم ببینیم و برای عقب نماندن به بلعیدن هر چه فلسفه است رو کنیم. اما حقیقت ساده است. بسیار ساده. نجات جای دیگری است. و اگر از راه ترجمه نجات یافتنی بودیم باید تا حال نشانه های نجات فراچشم آمده بود. آمده است؟ هر راهی که ارزیابی وضعیت ما را بدتر از واقع نشان دهد محکوم به تجدیدنظرشدن است. هر راهی که اعتماد به نفس ما را تخریب کند یا به ما اعتماد به نفس کاذب ببخشد نیز.
با سلام:
به نظر من هم فرهنگ انتقالی نیست. شاید منظور گنجی معرفی فرهنگ غرب به مردم بوده– که کار شایسته ایست. البته معرفی درست و صادقانه. و آن هم توسط کسانی که مطالعه و تحقیق کرده باشند…
آقای جامی عزیز،
باید شرایط آدمی که از درون چند سال زندان انفرادی، به دنیای بسیار شلوغ و پر از پالس رسانهها پرتاب شده و در زیر نورافکن قرار گرفته را درک کرد. طبیعی است که بسیار دلزدگیها که برای شما هست او در این «دنیای قشنگ نو» نمیبیند. در واقع، بنا به تجربه، آدم در این شرایط رنگها را هم سه چهار پرده روشنتر میبیند! هیجانها هست، گرسنگی ذهنی هست و مقایسههایی که دائم بین وضعیت زیر نورافکن و وضعیت داخل سلول انفرادی میشود، مجالی برای آن «اعتماد به نفس» فرهنگی که شما به ستودناش عادت دارید باقی نمیگذارد.
من شاید با ایدهی خام ترجمه موافق نباشم، اما با اختراع کردن چرخ از نو به دلیل داشتن اعتماد به نفس بیش از حد هم مخالفام. در بازگشت به خویشتن، در شعار «نه شرقی نه غربی» همین نظر بود که بازتاب مییافت، و اکنون هم آقای احمدینژاد در کار احیای آن روحیه است. حاصلاش چیست؟
بیشتر حس میکنم که ناشادی روشنفکری ما از آن روست که از یک سو تسلیم «نسبیت فرهنگی» شدهاست، و از سوی دیگر چنان با فرهنگ عامهی ایرانی بیگانه شده که جز با تمسخر با آن روبرو نمیتواند بشود. بیفزایید ریاکاری بعضیها را که آن تمسخر را نهان میکنند تا در آشکار چاپلوسی کنند و با تمجید ملت ایران و شکوه گذشته و حال آنان و تاریخ گهربارشان به آنان باج بدهند تا خود به عنوان روشنفکر مردمی و محبوب بر شانههای آنان سوار شوند.
واقعیتی که ما در ایران با آن روبرو هستیم، با نسبیت فرهنگی درمان نمیشود. تحلیل و بازنمایی هزاربارهی آن هم فایده ندارد و یکی از دلایل ناشادی روشنفکری ایرانی است. راه جایگزین چیست؟ به نظر من باید پیش از همه مشروعیت اخلاقی بنیادگرایی حاکم را نقد کرد، و نشان داد که مشروعیت اخلاقی جایگزین هم وجود دارد. اگرچه ارائهی نمونه از آن مشروعیت اخلاقی، برای ذهنهای «اسوهپذیر» که همواره دنبال یک مدل هستند بسیار دشوار خواهد بود، چرا که در واقعیت چنان مدل ایدهآلی از مشروعیت اخلاقی وابسته به مفاهیم دموکراسی و حقوق بشر پدید نیامدهاست و طبق معمول (و با منطق اسوهپذیرانهی جمهوری اسلامی) «مدعیان حقوق بشر و دموکراسی» به خصوص در عرصهی جهانی از مشروعیت اخلاقی بیبهرهاند؛ اما همیشه میتوان مدلی را به عنوان حالت آرمانی تعریف کرد و در نزدیک شدن به آن کوشید.
طبیعی است که نقد مشروعیت اخلاقی بنیادگرایی حاکم نیاز به کار فکری، نیاز به تقابل رو در رو با باورمندان به آن مشروعیت و نیاز به تصویری از آن مدل ایدهآل دارد.
ناامیدی و ناشادی شاید از آنجا سر بر میآورد که این همه خوانده و دانسته معمولاً به وسواس، نسبیتگرایی و گاهی هم جبرگرایی میانجامد. در نتیجه روشنفکر ایرانی موجودی میشود عقیم که تنها کارش ارائهی تحلیلهای درخشان از وضع موجود است و انتظار برای تقدیر تاریخی. کسی نیست که یک طرح و چشمانداز و مدل برای دو قدم پیش روی خودش و گروهش ارائه کند، اما همه پیشاپیش قدمهای دشمنشان را حدس زدهاند و منتظر آن میمانند.
غرض این که، به نظر من با آن که توسعه و خوشبختتر شدن و «شاد»تر شدن مردم ایران، بسیار کم به کار فکری و روشنفکری و فلسفی مربوط میشود و بسیار بیشتر به کار سیاستمداران قابل، بابرنامه و شجاع (دقیقاً، چیزی که خاتمی نبود) و اقتصاددانان و برنامهریزان توسعه وابسته است؛ اما پیش از آن، به حداقلی از پذیرش مشروعیت اخلاق مدرن احتیاج داریم: مشروعیتی که صد سال پیش به اسم «ترقی» در انقلاب مشروطه پذیرفته شد، اما با بازگشت به خویشتن اسلامی در سال ۵۷ کاملاً برانداخته شد تا بازگردیم به دورانی که عقل، شیطانی و تابع نفس اماره خوانده شود و نمایندگان خدا تنها موجودات صالح برای تعیین درست و غلط باشند. برای چنین کاری، برای نشان دادن احمقانه بودن بازگشت به خویشتن، چارهای جز شوریدن بر خویشتن و تضعیف و حتی نابود کردن آن اعتماد به نفس فرهنگی راهی نیست. آن «خودباوری» که جزو شعارهای اصلی آقای خامنهای است، نفرتانگیزترین و خودپرستانهترین باوری است اغلب اوقات مهمترین تولیدکنندهی بدبختی کنونی انسان ایرانی است.
چقدر زیاد و پراکنده نوشتم! امیدوارم این دو سه پست اخیر شما نشانهای از آغاز دوبارهی کار جدی سیبستان باشد.
این نوشتهتا را چند وقت پیش خواندم. همان زمان انتشارش. آن زمان نتوانستم کامنت بگذارم و بگویم که از خواندناش خوشحال شدم. اما الان که میتوانم، نه؟ ممنون! نوشتهی خوبی بود و موضوع مهمای برای فکر کردن.