شب سفر شب بیخوابی است. نه اینکه خوابم نیاید که کارهایی که پیش از سفر باید انجام داد تا صبح سفر به طول می انجامد. بعد خوابی کوتاه. بیداری خواب آلود. تاکسی و قطار و فرودگاه. صف و بازرسی و خلاص شدن از جامه دان – کاش می شد بدون جامه دان سفر کرد. بعد خوابی در بیداری در هواپیما. تشنگی. چای میل شدن. تماشای ابرها و خانه هایی که نزدیک و دور می شوند. یا آب و آب و اقیانوس. بعد چشم انداز شهر و مقصد و فرود.
دوباره بیدارم و سفر در پیش. این بار از لندن می روم. و از این پس تا مدتی که نمی دانم دیگر چه وقت خواهد بود تنها برای سفرهای کوتاه به اینجا باز می گردم. دیگر اینجا نیستم. می روم برلین و بعد کلن تا پس از چند روز برسم به آمستردام. شهری که باید چند سالی در آن لنگر بیندازم. شاید هم ماندگار شدم. کسی چه می داند. می گویند دهکده های قشنگی دارد. و می دانم که آب-روهای زیبا هم دارد. و مردمانی باز به روی جهان.
مهاجر وطن ندارد. ده سال بیشتر شد در لندن ام اما حس وطن ندارم. می روم. بی آنکه دغدغه سفر از وطن داشته باشم. شاید چون هنوز در اروپا هستم. نمی دانم. مطمئن هستم لندن بهترین فلسفه زندگی را دارد از چشم یک مهاجر. آدم را نمی ترساند. آرام است و محتاط و مودب. جایی که پلیس هاش سیگار نمی کشند. به دیوار تکیه نمی دهند. ساخته شده اند انگار برای قدم زدن دایمی. معمولا دونفره. جایی که اتوبوس در ایستگاه صبر می کند تا کهنسالان برای پیاده شدن آهسته از پله پایین روند. قدمی که دور شدند در بسته می شود و اتوبوس حرکت می کند. عجله ای در کار نیست. حرمت گذاشتن کامل است. لندن شهر درهای زیبای کوچک و باغچه های مینیاتوری و پشت پنجره های پر گلدان است. دوست داشتن باغ و حیوانات این مردم را در نظر من دوست داشتنی می کند. و بی آزاری شان. عموما. بی آزاری فرهنگ عمومی است.
لابد دلم برای باران های لندن تنگ خواهد شد. برای پل هایش و خاطره های کوچک. برای بزرگی باغها و پارکهایش. برای گورستان های-گیت اش که تجسم شعر خیام است. برای کتابفروشی های خاورشناسی اش. و برای بوی عاشقانه هایی که در کوچه و خیابانهاش و ایستگاههای بادگیرش سروده ام. برای بارنت و کاکفاسترز برای چلسی و ورلد-اند برای دیوانگی ها در وایت-لیز و بومن-هاوس. برای پاتنی و سحرگاه عشق-بوی اش. برای واندز-وورس و سالهای خوب و آرام و سفید.
نگاه کردم و دیدم نزدیک ۵ هزار عکس فقط روی کامپیوترم دارم. از چند ساله اخیر. از کدام لحظه اش بگویم؟ اما همه این ۵ هزار ساعت خوش همه این ده سال کار سخت و همه این بیدارخوابی ها هنوز نتوانسته تصویری تولید کند که هزارها ساعت زندگی ام در ایران را بپوشاند. هنوز تصویرهای ایران در ذهنم زنده است. اگر نگویم زنده تر است. و ما گرد جهان می گردیم تا کی باز بتوانیم به وطن بازگردیم. گرچه می دانیم که شاید این بار در وطن بیگانه باشیم.
چقدر لطیف و زیبا بود این توصیف لندن…روحم را کشاند روی رودخانه تایمز، موقع باران…مخصوصا حالا که خودم هم بارانی ام…طوفانی!
به این مطلب شما در بلاگ نیوز لینک داده شد.
شهری که ارزش دارد دلتنگش شوید.
گمان نکنم فاصلهها آنقدر زیاد باشد که نتوانیم باز همدیگر را ببینیم، اما بعید است بتوانیم مانند قبل همدیگر را ببینیم. وقتی به لندن آمدم، تا دو سال بعد که زندگی چرخش دیگری یافت، شاید تنها دوست، نزدیکترین رفیق و همزبانترین و همدلترین همراهی که یافتم تو بودی و اوقاتِ خوشی بود. تجربهی مهدیای که هم پر شور و حال است و با محبت و هم گهگاهی تندخو و زودرنج تجربهی یگانهای است. جوری از رفتن از لندن نوشتهای که آدم بغضاش میگیرد! خوب است هنوز دنبالههایی در لندن داری که میکشاندت به اینجا. محض سپاس و ذکر جمیل اینجا مینویسم که ثبت باشد پیش خودت. اگر چه باز هم فراوان ممکن است همدیگر را ببینیم، اما دسترسی البته سختتر است:
لو کانت الایام فرقن بیننا/ فانا بقرب القلب مجتمعان.
واقعا زشته برای یه وبلاگ حرفه ای که با فایرفاکس خوب بالا نیاد
آمستردام هم دست کم از لندن نداره با آدمای خوبش
آدم وقتی از شهری دور می شود تازه معنای آن را در می یابد. به حکم آن که می توان هر مهاجری را از «دنبال کنندگان مسیر دریا» محسوب کرد، این بخش از «دل تاریکی» را به عنوان بدرقه راه مناسب می بینم:
The old river in its broad reach rested unruffled at the decline of day, after ages of good service done to the race that peopled its banks, spread out in the tranquil dignity of a waterway leading to the uttermost ends of the earth. We looked at the venerable stream not in the vivid flush of a short day that comes and departs for ever, but in the august light of abiding memories. And indeed nothing is easier for a man who has, as the phrase goes, “followed the sea” with reverence and affection, than to evoke the great spirit of the past upon the lower reaches of the Thames. The tidal current runs to and fro in its unceasing service, crowded with memories of men and ships it had borne to the rest of home or to the battles of the sea […] It had known the ships and the men. They had sailed from Deptford, from Greenwich, from Erith–the adventurers and the settlers; kings’ ships and the ships of men on ‘Change; captains, admirals, the dark “interlopers” of the Eastern trade, and the commissioned “generals” of East India fleets. Hunters for gold or pursuers of fame, they all had gone out on that stream, bearing the sword, and often the torch, messengers of the might within the land, bearers of a spark from the sacred fire. What greatness had not floated on the ebb of that river into the mystery of an unknown earth! . . . The dreams of men, the seed of commonwealths, the germs of empires.
(از http://www.gutenberg.org/files/526/526.txt)
سلام دوست عزیز از نوشته ات جدا لذت بردم
می توانم از تو خواهش کنم چند تا از عکس هایی که از لندن گرفته ای را برایم میل کنی
وقتی که از آب رو های آمستردام می گذری
لطفا مرا یاد کن
چه خوب. فکر کردم قصد وداع با وبلاگستان را دارید. آمستردام اروپایی ترین شهر اروپاست!
لندن از دوست داشتنی ترین های این کره خاکی است، چون آیینه ای تمامقد که دنیا را با همه زیبایی ها و زشتی هایش در آن می توان روِیت کرد. می دانم که بزودی دلتنگش خواهی شد و به سراغش خواهی رفت، همان طوری که من، هر چه از دوریم می گذرد، دلتنگتر می شوم. باز هم سفر به خیر و نیکی.
سنندج را بایاد تو گشتم و تاملی بر آن که روزگاری تو در آنجا ادبیات می گفتی و امروز خالی افتاده بود .تو رفته بودی آبیدر خاموش و من خاموش و این بی در کجایی تلخ آخر همه ما را به باد خواهد داد. تو در جهانی نگنجی و ما در کوهی کوهکی بگنجیم آیا؟ کردار روزگار !!
عباث !
مهدی عزیز
هر جا باشید خوش باشید.
بیت
کجا خوش است؟
آنجا که دل خوش است:)
هرچند که یادداشت شما مثل هوای بارانی لندن غمانگیز بود، اما هوس شیطنت به سر آدم میاندازد: «آخ جااااااان، باغبان مهدی یک قدم به ما نزدیکتر شد!»
لندن رو ندیده ام، اما میدانم آمستردام شهر همیشه بیدار هست. تصویر دو تا زن جوان رو در نظر بگیر در آخرای نوامبر روی نیمکتی در کنار یکی از این کانالهای حلقوی آمستردام نشسته و با هم چنان کل کل می کنند انگار نه انگار که ساعت چهار و نیم نیمه شب یا صبحگاهی است! تصویری که در مغز من برای همیشه از آمستردام حک شده.
با اینهمه بنظر میرسه که شهرهای اروپایی به سرعت دیوانه واری بطرف شباهت های ظاهری به هم حرکت می کنند!
لندن را نمیدانم، اما دوچرخه سواران آمستردامی، دوچرخه های دخترانه ای که فرمان بلند دارند، طوری که دوچرخه سوار میتواند شق و رق رویش بنشیند و … خب، از جردن چیزی نمیگم که همان یه دوری توش زدن، لبان هرکسی را به لبخندی شکفته میکند! بهرحال به کشور براستی گل و آب و ابر و سرخوشی خوش آمدید!
فکر نکنم آبروهاش مثل آبروهای کوچه باغهای ونک باشه.
در کل آسمون همجا یک رنگه.
سلام. خیلی آمدم و این را خواندم … خواستم بنویسم، گفتم این آقای استاد که تعارفات معمول را برنمی تابند که سفر بخیر و آره و نه! خب ننوشتم … این را نوشتم که بدانید هنوز هم سیبهاتان را دوست دارم …
اشک آدم را در میآوری … با اینکه میدانم دوباره میبینیمات دلم ناگهانی تنگ شد … اما دیگر در سرسرای بیبیسی نمیبینیمات که از پشت آن درِ چرخان خندان میآیی … امیدوارم آنجا شادتر باشی.
حس ماندن با تمام سختی ها در من حس خوبی است. حس تو اما… وقتی خیابانهایش را قدم می زدم عجیب غریبه بودم با همه بقول داریوش حضور جهانی در یک مکان! تو اگر وطن را هم میدیدی حس دیگری داشت. نشد که بمانم، با خون من نمی ساخت. حالا هر بار حرفهای مهاجری را می خوانم ماندنم حس خوبی دارد با همه گله هایی که کرده بودم برایت از ماندن ، درس دادن و بن بستهای بی پایان
سلام و خسته نباشید به شما امیدوارم سفر خوبی داشته باشین درسته هیچ جا برای ما ایرونی ها وطن نمیشه اما با روح حساسی که ما دارین خیلی زود به جائی که زندگی میکنیم خو میگیریم و دلتنگش میشیم امیدورام بازم بتونین به لندن برگردین و در آمستردام هم زندگی خوبی رو آغاز کنین به امید موفقیت شما تا درودی دیگر بدرود
خسته نباشید بسیار عالی و حرفه ای کار شده. انشالله در بقیه موارد زتدگیتان همین طور موفق و موفق تر باشید.
خیلی از این نوشته گذشته؛ از این دلتنگی هم. شاید حتی لندن و عاشقانههاش فراموشات شده باشد… نمیدانم. امشب خیلی اتفاقی و بدون دلیل، از میرزا پیکوفسکی رسیدم به این نوشته. یک دل ِ سیر، دقیقا یک دل ِ سیر گریه کردم… لعنت به هرچی آدم دلتنگ ِ هرکجا … ممنون. حتی اگر بعد از سالی و ماهی رسیده باشم به این نوشته.