یا: در وصف مدیران سرهنگ و مدیران فرهنگ
هر قدر به آن روز که مدیرم مرا خواست و الدرم بلدرم کرد فکر می کنم بیشتر خنده ام می گیرد. طفلک فکر کرده بود باید این کارمند چموش جا بخورد و بنشیند سر جایش و مشکلات او، که دفتر را با کلاسهای ابتدایی قدیم اشتباه گرفته بود که همه باید دستها روی زانو راست می نشستند، حل شود. خب نشد. یعنی از جهتی شد چون من به جای دست به زانو نشستن دست به زانو زدم که برخیزم و بروم دنبال کار خودم و این جماعت از مدیران را به حال خودشان واگذارم. ولی نتیجه دلخواه او حاصل نشد.
همیشه تهدید و ارعاب نتیجه دلخواه نمی دهد. سهل است خیلی وقتها آدمها را با مقاومت روبرو می کند. به چاره گری وامی دارد. درسی در مدیریت.
مدیران بر دو بخش اند احتمالا. آنها که کنترل را با سکوت و اسکات و بر سر جانشاندن و خفه کردن و چوب و چماق و درفش و تازیانه ممکن می بینند. اینان مدیران عهد عتیق اند که اشتباها تا عصر جدید نسل شان ادامه یافته است. مدیران دیگر مدیرانی هستند که کنترل را بر اساس همدلی و گفتگو و رایزنی و خرد جمعی شدنی می بینند. دسته اول به صورت قانون نگاه می کنند و دسته دوم به روح و سیرت آن. دسته اول مدیرانی اند که فاقد هرگونه خلاقیت اند و دسته دوم آنها که کشف و شهود را پایه کار جهان و مدیریت روزمره خود می دانند. دسته اول به پادشاهان مستبد نزدیک اند و دسته دوم به پیامبران. سکولارش می شود: مدیران سرهنگ، مدیران فرهنگ.
چموشی یعنی گریختن از تله مدیران مستبد. مدیران که به روی آفاق نو بسته اند. مدیرانی که کورانه می روند. مدیرانی که تنبیه و توهین را به بهانه انضباط و نظم جمعی پایه کار خود قرار داده اند. مدیرانی که آدمها را اسیر می کنند آزاد نمی کنند. مدیرانی که بهره وری کارشان به همین سبب سخت محدود است. پولهای کلان صرف می کنند اما نتایج نابسنده می گیرند. هر مدیری که بر فرهنگ سرهنگی کند مدیری است که به صد معجزه هم نجات نمی یابد.
چموشی راه رشد آشنایی زدایانه است. خلاف آمد عادت است. کولی بودن در جهان اسارتها ست. امضا نکردن اسارت است و طرد سرهنگی. ستایش آزادگی آدم است. کسب جمعیت از زلف پریشان است. رندانه زیستن است.
سلام بر مهدی عزیز، جامی شریف.
امروز بامداد از دیگران شنیدم که رفتید، حسرت خوردم و بسیار حسرت خوردم که در آن بزم دوستانه نبودم. نمی دانم، یادم نیست که دعوت شده باشم، منظورم این نیست که باید دعوت می شدم، دست کم یادم نیست که ایمیل گروهی مراسم تان را دریافت کرده باشم.
هدفم اصلا گلایه نیست، بلکه پوزش است. پوزش از اینکه نبودم تا با شما از نزدیک خداحافظی کنم. و بگویم که من هم (اگرچه به گونه فیزیکی به شما نزدیک نبودم)، از شما بسیار اموختم.
یادبود به یاد ماندنی من از شما، ایمیل دلگرمی آمیزتان است پس از اعتراض کتبی من به گفتاری کردن ادبیات رادیو در بخش افغان نوشته بودم و انتقاد از اشتباههای بی شماری که به “دری” نسبت می دهند. (و چه بینوا شده است دری مولانا، رودکی، سنایی، منوچهری، ناصر خسرو و دیگران، که هرآنچه در فرهنگ نگنجد، به آن نسبت می دهند). پس از ایمیل دلگرمی آمیز شما، به گونه غیر مستقیم، تهدید یکی از همین مدیرانی را که شما از آنها می نالید دریافت کردم که مرا اجباراً به پوزش واداشت و نه الزاماً واپس نشینی از آنچه می اندیشم.
امیدوارم باز هم فرصت دیدار به دست آید و من باز هم از شما خواهم آموخت. از این پس که در بی بی سی نیستید، از میوه های سیبستان تان بیشتر خواهم چید.
با محبت و ترانه
ستار سعیدی.
سلام آقای جامی
راستش همیشه برای من جای تامل داشت که فردی با دیدگاههای شما چطور در بخش فارسی بی بی سی کار می کند. نه اینکه کارکرد و جایگاه رفیع این رسانه را انکار کنم. در جنم شما چیزی فراتر از حرفه ای گری است وقی این یادداشت شما را خواندم به یاد آنچه که دکتر سروش در مورد کار شما در بی بی سی گفته بود افتادم که شما را دلخور کرده بود. فکر کنم که این دلخوری در لحن نقدهای بعدی شما از سروش هم موثر بود. با اینکه شما را از نزدیک نمی شناسم اما در هر حال امروز از رفتن شما خوشنودم. ضمنا این جمله اینشتین هم با موقعیت شما جور به نظر می رسد:
To panish me for my contempt for authority, fate made me an authority myself.
پاینده باشید.
باسلام
اقای ستار سعیدی من حمید عرفانیان از مشهد دوست مهدی پریچه بسیار خوشحال شدم که شما را در تلویزیون بی بی سی دیدم
ستار جان نمیدانم این نامه الکترونیکی بدست میرسد یانه خواهش میکنم اگر بدست رسید جواب مرا بدهید
باتشکر حمید عرفانیان
سلام حمید جان
خیلی اتفاقی متوجه پیام شما به خودم، در وبلاگ آقای جامی شدم. لطفا با این نشانی با من تماس بگیر: info150@gmail.com
منتظرم
ستار