ابراهیم گلستان از آن آدمهایی است که براحتی می توان از او بیزار بود. استعداد او در دشمن تراشی حرف ندارد. خیلی ها ممکن است خیلی چیزها در اهمیت او بدانند و بگویند اما همچنان از او بیزار باشند. او نمونه ای عالی است برای نشان دادن اینکه در میان ما جماعت استعداد و پیشگامی و خلاقیت و قدرت ادبی و هنری و دلسوزی به حال وطن و دستگیری تازه-به-گود-آمدگان و خلاصه کلی چیزهای با اهمیت که برای رسیدن به هر یک از آنها باید عمر عزیز سوخت و تجربه اندوخت ارزش ندارد اگر در گروه و دسته و باندی نباشی و آیین های لژهای مختلف را برنتابی و اهل کرنش و کوتاه آمدن و کوتاه کردن زبان از نقد و قدح ایشان نباشی. گلستان با همه گنجی که هست پشت حجاب زبان تلخ و گزنده اش پنهان مانده است. این است که رابطه با او از سویی مشتاقانه است و از سویی همراه با آزردگی و خشم و نفرت.
او شلاق است بر تن دروغ خورده و ناراست ما. می گوید من دوستدار صراحت ام. دروغ نمی گویم. و دروغی که می دانیم بدون وزیدن آن در آسمان فرهنگ روزمره ما نفس مان تنگ می شود. ما کناسان ایم که از بازار عطرفروشان که می گذریم نفس کم می آوریم و بی هوش می شویم. هوش ما در دروغ گفتن است. حال آنکه اس و اساس فرهنگ ما بر راستی است. و نمی دانیم. یا بسیار کم می دانیم. بسیار کم.
آدینه روز فرصتی دست داد که با شهرام حیدری و شهزاده سمرقندی دیداری با او تازه کنیم . افتاده حال تر و دلنشین تر بود و همچنان با نشاط اما کمی شکسته شده بود یا اینطور به نظرم رسید و تنهاتر. من در این دیدار به رمز احترامی که برای او قائلم پی بردم. گاهی کسی را دوست داری بی دلیل یا با دلیلی که نمی دانی – دلیل های مختلف را برای خودت ردیف می کنی می بینی هیچ کدام کامل نیست. امشب اما دانستم چرا. مرد در اواخر دیدارمان که شهرام کهنه کتابهای قصه گلستان را که از تهران آورده بود به او داد تا سایه-دستی بر آن نقش کند تکه ای از مد و مه برایمان خواند. آن تکه را برایتان باز می نویسم تا شما هم بدانید که چرا گلستان بیهوده بزرگ نشده است. مردی مردستان است که زیر ظاهر سنگی اش قلب یک کودک-مومن می تپد و ایمان اش را به غلبه راستی از دست نداده است. دو بار چانه اش لرزید آشکار و یکی دو بار هم پنهانی در خلال گفتگوهامان و در وقت خواندن از کارهایش. یک جا وقتی بود که مقدمه جوی و دیوار تشنه را خواند از مولانا و رسید به اینجا که هیچ بانگی نیست خوشتر از سماع بانگ آب. و یکبار هم در خواندن مد و مه وقتی خواند: آه این سرزمین چه خواهد شد با این فساد زودرس ارزان؟
بنویسم؟ مد و مه در دسترس بسیاری تان هست. باید آن را خواند و دید که بر ما چه رفته است بر ما چه می رود که سخن چهل سال پیش او هنوز تازه است و معتبر. هنوز از این زخم خون می رود و آن را سر باز ایستادن نیست.
باشد می نویسم. فشرده و سخت کوتاه. تا مزه ای باشد از اصل. تا حرفم بی حجت نباشد.
نفرت؟ چرا نفرت؟ تلخی بس است. نفرت که چیزی نیست. نفرت را آسان می توان رد کرد. آسان می توان بخشید آسان می توان بخشود اما نمی توان فراموش کرد. … (اما) وقتی که روح تلخ می شود تلخ می ماند. تلخی انگ است داغ است … تلخی تصویرهای تلخ می سازد تصویر روی شیشه مات تو وارونه کوچکتر از واقعیت.
اینجا هوای مه آلود و بوی مد با خواب خواب قدیم خسته بی خون عجین شده ست. هذیان و دغدغه جای تصور و اندیشه را گرفته است این فکر نیست کابوس است این کار نیست تلاطم بیماری ست ما را میان لذت محروم کرده اند. ما در میان جفتک و قیقاج رفتیم زیر چرخ.
در روی این مرداب حالا نوبت به لخته های لجن می رسد گلهای قارچ گلهای نیلوفر گلهای بی ریشه گلهای سم … اکنون دیگر دور دور خالص و محض لجن شده ست … کاش می شد دوباره می گفتیم کل اش باطل سر از سر روز از نو روزی از نو.
اما تنها می توان کنار پنجره رفت و شط پیر ساکت را دید هر چند امشب شط را هم از پنجره نمی بینم.
شط نمی میرد تا آن زمان که روی دامنه کوه برف می بارد شط جاری است و رسوبات تلخ با رویه های بدبو را در خود نگه نمی دارد تحویل می دهد به وسعت طاهر کننده دریا. دریا که مادر برف است.
من چشم دارم می بینم که روز می کذرد و حصه ام از روزگار را حد حقیر محیط ام تعیین می کند. من از شکاف این حقارت مستولی بعد زمانی بودن را می بینم و می جوشم. حالا تو هی بگو که تحول یواش پیش خواهد رفت و کار خود یواش خواهد کرد مختار است اما عمر من یواش طی نخواهد شد من می خواهم همراه آن باشم من حق دارم همراه آن باشم.
شب؟ شب یعنی چه؟ … شمع را روشن کردن کاری ست و آفتاب زدن یک اتفاق نجومی. شمع روشن کن و باز شمع روشن کن بس کن از این نشستن و گفتن که صبح می آید. اصلا انتظار یعنی چه؟ در انتظار بودن یعنی نبودن در وقت. مردم کاشان هر روز صبح یک اسب زین کرده به بیرون شهر می بردند تا در صورت ظهور حضرت معطل مرکوب راهوار نماند. این هفت قرن پیش بود و من طاقتم تمام شده ست. وقتی نجات دهنده یادش رود سواره بیاید من حق دارم در قدرت نجات بخشی او شک کنم. او آنقدر معطل کرد که دیگر اسب وسیله نقلیه نیست… من حس می کنم که وقت ندارم.
من خود را نگاه خواهم داشت من از بس که روی لجنزار دیدم حباب عفن ترکید دارم دیوانه می شوم من باید عقلم را نگاه دارم عقلم را که از تن و شرف و عشق من مجزا نیست. – مد و مه روزن ۱۳۴۸
و ما تمام عمرمان در انتظار گذشته است در انتظار می گذرد
دوست گرامی، شما هم که بت پرست شدید!!! شما که خود عالم هستید و خیلی وقتها خیلی بجا به انتقاد از خیلی امور می نشینید، چرا اینگونه به پرستش گلستان نشسته اید؟ اگر کسی این یادداشت را به من نشان می داد و می گفت مال شماست باور نمی کردم. شما گلستان را سراسر خوبی و صداقت و راستی دیده اید و ایرانی را سراسر عدم صداقت و پلیدی و دروغ!!! پشت ِ این نوع نگاه چه منطقی خوابیده است، خدا عالم است. انتقاد چه ربطی به توهین و افترائی دارد که زبان گلستان است انگار؟ فراموش نکنیم خرابکاری ِ گلستان را که تنها ۱ ماه پیش اتفاق افتاد. ناصر زراعتی را به دزدی متهم کرد، در حالیکه شخصیت زراعتی برای همه شناخته شده است و همه می دانیم که او به خاطر نشان دادن یک فیلم ۴۰ ساله اصلن مجبور به دروغگویی نیست. با عرض معذرت احساس می کنم این ارادت شما به گلستان باز هم ناشی از همان ارادت مرید و مرادی کذائی ست که ایرانی ِ جماعت را همیشه به درجا زدن دچار کرد. معذرت از صراحتم، اما این خشم نشانه ی اوج ناامیدی ِ من است. اگر خواستید کامنت را پاک کنید. این حرفی بود که می خواستم به شما بگویم و ربطی به دیگران ندارد.
* شهلا شرف گرامی شما هم که اهل فلسفه هستید از روی یک ماجرا کسی را قضاوت نکنید. من از آنچه به آن اشاره می کنید خبری ندارم و قضاوتی هم ندارم. من برای آنچه نوشته ام گلستان را ستایش می کنم و وظیفه ای برای دفاع از همه کارهای او برای خود تعیین نکرده ام ولی شما بدون اینگه وارد نقد نوشته شوید وارد بحث شخصیت من یا گلستان شده اید. بعد هم از اهل فلسفه انتظار می رود اهل کلیشه نباشند و مردم را با مترهای از پیش آماده نسنجند. مرید و مرادی چیست؟ من مرادم راستی است و آن را هر جا ببینم مریدش می شوم نه آنکه مرادم آدم خاصی باشد و هر چه او گفت مریدانه بپذیرم. شما نمی بینید که در آسمان ما چگونه دروغ دوباره وزیدن گرفته است و اهمیتی برای سخن نویسنده ای که ۴۰ سال پیش از درد امروز من و شما گفته قائل نیستید؟ چون یک ماه پیش فرضا فلان خطا از او سر زده است؟
سرکار خانم شهلا شرف .
نقد ویرانگر گلستان برای ااستریلیزه کردن فضای کپک زده اکوسیستم روشنفکری ایرانی بسیار لازم و حتی واجب است . گیریم که او بی رحمانه این کار را می کند . گیریم که گاه ناجوانمردانه لحظات خصوصی دیگران را برملا می کند . تهمت میزند . ناسزا می گوید ،لاف میزند و …الخ . اما توجه کنید که این امشی حتی اگر چند حشره ی مفید را نابود کند ( این تمثیل است …قصد مقایسه ی کسی با حشره در میان نیست )برای سلامت این فضا لازم است . فضایی که رفیق بازی …وامداری و رودربایستی و ضعف و حقارت و ترس و میل مهار ناپذیر پیشرفت به گند کشیده اش . ابراهیم گلستان گاهی بد نقد می کند ( مثلا می گوید کیمیایی دزدکی می رفت سینما من بچه پولدار بودم هر هفته می رفتم سینما )گاهی حتی افتضاح نقد می کند ( آنجا که شاملو را بخاطر اینکه برای راه افتادن کارش به او گفتی زده تحقیر می کند و از همان طرفها می رود سراغ شعرش ) و گاهی دل به هم زن می شود ( آنجا که درباره ی نفوذش در دربار لاف میزند و اینکه من چقدر پول در می آوردم و بقیه چقدر مفلس بودند) …اما اینها در مقابل کاری که او می کند. کاری که خودش ترکاندن دروغ و من سم پاشی ( به معنای مثبت اش ) می نامم زیاد مهم نیست . گلستان علاوه بر اینکه زمانی کتابهای خوبی نوشته برای حوزه ی روشنفکری زبان فارسی ( یاد ایرج بخیر ) یک غنیمت است .
سلام. گلستان اگر می گفت «گاهی دروغ میگویم» برای من خیلی سمپاتیک تر می بود. یک روز دوستی می گفت: «من اصلا دروغ نمی گویم»، گفتم، خود همین حرف یک دروغ بزرگ است. جایی که دروغ هست بوی انسان می آید.
* نکته خوبی است. اما به نظرم حرف گلستان را هم باید در چارچوب توان بشری فهمید و سنجید. پس حرف او در دشمنی با دروغ به این معناست که من در اموری که معمولا مردم دروغ می گویند دروغ نمی گویم. مطلق گرفتن حرف او مثل هر حرف انسانی دیگر آن را فرابشری می کند. او دروغ گفتن را همچون سبک زندگی رد می کند. این مهم است. این که آدم بودن آدم به داشتن شجاعت بیان بی پرده نظراتش است. لازم نیست شما همیشه این شجاعت را نشان بدهید ولی ضروری است آن را در خود نکشته باشید! – سیبستان
دوست گرامی، نگارنده ی سیبستان (متأسفانه نام شما را نمی دانم)، در ارتباط با قضیه ی ناصر زراعتی در وبلاگم مطلبی نوشته بودم با نام “بر فلش بکهای این دوربین اعتمادی نیست”. خیلی هم مهم نیست اگر نتوانستید بخوانید. دو نامه از پرویز صیاد و ناصر زراعتی در گویا هست در رابطه با نمایش فیلم “خشت و آینه”. وقت کردید بخوانید. یادداشت من هم در همین رابطه است.
متأسفانه ما خیلی وقتها مثلن بی شرمی و بی ادبی را با رک گویی اشتباه می گیریم، یا بالفرض خاله زنک بازی و پشت سر این و آن حرف زدن را با افشاگری توجیه می کنیم. نه شاملو و دریابندری و دیگران را آنقدر بزرگ کنیم و نه اینکه به روش گلستان به کنکاش در زندگی خصوصی شان بپردازیم و به گندشان بکشیم. گلستان قصد خراب کردن امثال شاملو را دارد؛ به باور من به قصد بزرگ کردن ِ خودش. کسی دیگر زنده نمانده تا صحیح و یا غلت بودن حرفهای او را تأیید و تکذیب کند. دوست گرامی، گلستان همه چیز دریابندری را زیر سئوال می برد، از شخصیتش بگیر تا سوادش تا اصلن اینکه زبان می داند یا خیر. یک جای کار به شدت می لنگد. اصلن هدف گلستان چیست؟ مگر می شود با کسی مثل دریابندری که اینقدر زحمت کشیده، چنین برخورد ضد انسانی ای داشت؟ آلمانی ها هیدگر نازی را به دو بخش تقسیم می کنند، یکی زندگینامه اش و یکی فلسفه اش. این مقوله ربطی به آن مقوله ندارد. گفتید نقد مقاله. حتمن برایتان بیشتر خواهم نوشت.
آقای جامی عزیز:
مطلب اخیر شما را با علاقه خواندم. از انتخاب کلماتتان هم… بسیار صحیح فرموده اید که :
“عمر عزیز سوخت و تجربه اندوخت ارزش ندارد اگر در گروه و دسته و باندی نباشی و آیین های لژهای مختلف را برنتابی و اهل کرنش و کوتاه آمدن و کوتاه کردن زبان از نقد و قدح ایشان نباشی.”
امیدوارم قلمتان با صراحت و راستی… همیشه باقی بماند.
سیبستان عزیز داشتم تحقیقی در مورد مخملباف می کردم که وبلاگ شما رو پیدا کردم. من موضوع پایان نامه ام در مورد مخملبافه و می خوام یه کم از شما کمک بگیرم. خوشحال شدم که این جا رو پیدا کردم . کلی استفاده کردم. قلمتون روان و موفق باشید.
Mr. Jami: Would you please stop having double standards. God knows how many IP s you have blocked because they have talked openly like Golestan, for them you acted like a Kantian moralist but you bow easily to people like Golestan. Erich Fromm calls this having “ a bicyclists character, they bow to power but beat the pedal”
Mekabez: pass kojaye in shouter saf-ast? adami ke inhame zaher saz, inham khod bozorg bin bashe, honaresh niz hichi ne miarze
* به قول مولانا: از قیاس اش خنده آمده خلق را! برادر شما هم مثل دیگر کسانی که پشت تقاب می ایستند و حرف می زنند نباش و با نام و نشان واقعی بنویس و از شخصیت و موقعیت اجتماعی خودت برای حرفی که می زنی هزینه کن و ببین که با استاندارد دوگانه با تو برخورد می شود یا نه. ابراهیم گلستان به نام ابراهیم گلستان حرف می زند. این شجاعت است. اما اگر به ده نام که هیچ گدام ابراهیم گلستان نبود حرف می زد که ارزشی نداشت. استاندارد دوگانه وقتی است که من با دو شخصیت حقیقی مثل ابراهیم گلستان و سعید حنایی کاشانی برخوردی نابرابر داشته باشم. با کسی که خود دو چهره و بل صد چهره است چه جای گله که از اسپم نویسی هاش حوسله مان سر رود؟ کسی که می خواهد بد و بیراه بگوید و زمین و زمان را متهم کند و در عین حال در تاریکی بماند خود پیشاپیش دوگانه رفتار کرده است و مردم حق دارند بگویند این کیست و خود چه جایگاه دارد که هر چه دلش می خواهد می گوید. گلستان بر اساس منطق موقعیت رفتار می کند و بر اساس شناخت دست اول از آدمها نه بر اساس ظن و گمان و بدخواهی و همزمان باقی ماندن در تاریکی. اصلا همین که در تاریکی نمی ایستد نشانه سلامت نیت و قصد اوست. قصدی که در متن بالا کاملا روشن است. یعنی اگر می خواهی بد هم بگویی باید نیک خواه بوده باشی!
Mr. Jami: by the way, you are wrong by saying that the philosophers should not categorize people, as a matter of fact, they do more than others. Nietzsche’s writings are full of these categorizing and if we do not categorize we cannot move forward even a foot.
سیب گرامی می بخشی این وسط پابرهنه می دوم. شما خبر ندارید که این رمان روزگار دوزخی آقای ایاز ، نوشته رضا براهنی به فارسی برگردان شده یا نه ؟
* عزیز جان تا آنجا که می دانم به فرانسه ترجمه شده و اصل کتاب هم فارسی است اما در ایران پیش از انقلاب چاپ شد و خمیر شد. این هم پاره ای از کتاب: «و هیچ تصور نمی کردم که قراراست تاریخ برروی کفل من نوشته شود. آخر من یک کتاب هستم نه کاتب. این را همه باید بدانند. من صفحاتم را باز کردم و گذاشتم دیگران بر این صفحات هرچه می خواهند بنویسند. خود چیزی ننوشتم. کاتب کسی دیگر است. من کاتب نیستم. من کتاب هستم. شما آنچه را که برمن نوشته شده می خوانید. شما نیز خود کتاب هستید. کتاب من هستید. مرا که ورق بزنید خود را ورق زده اید. من فقط کنجکاوی تحریک شده شما هستم. و می گفت باش تا ببینی که چگونه صفحات کتاب روحت ورق خواهد خورد و خود در حال مسخ شدن بدل به کتابی در حال نوشتن خواهی شد. چراکه تو نمی نویسی بلکه نوشته می شوی. که کاتب نیستی بلکه کتاب هستی.» (روزگار دوزخی آقای ایاز ، نسخه نزد براهنی: ص ۱۱۶)
برگرفته از این آدرس:
http://www.vazhe.com/onbaraheni.htm
– سیبستان
”
pass kojaye in shouter saf-ast? adami ke inhame zaher saz, inham khod bozorg bin bashe, honaresh niz hichi ne miarze
”
جناب قربان علی
گیریم که اینطور باشد .یعنی گلستان ضعف های شخصی داشته باشد . اما این نمی تواند هنرش را بی ارزش کند . همانطور که بد اخلاقی های سلین( رساله های ضد یهودی اش …گرایشش به نازیسم و همکاری اش با حکومت ویشی و ..الخ ) نتوانسته شاهکارهای ادبی اش را بی ارزش کند و متعصب ترین ناسیونالیست ها هم نتوانستند از اعتبار هنری او کم کنند.البته من گلستان را صرفا از جهت نویسندگی مهم نمی دانم .به نظر من او گذشته از آنچه در او نمی پسندیم برای روشنفکری ایرانی لازم است . یک گرایش وحشتناکی به اسطوره سازی در این جماعت وجود دارد . ابراهیم گلستان ضد این گرایش است . حتی می شود گفت کابوس این گرایش است و از این جهت برای حوزه ی روشنفکری زبان فارسی یک غنیمت است .یک جایگزین ناپذیر به معنای واقعی کلمه …
ممنون با ناامیدی تمام از خواندن کتاب.هر چند وقتی سه هفته است دنبال ” احتمال پرسه و شوخی ” یعقوب یاد علی می گردم و در تهران نمی یایم ! چه انتظارها دارم ها.
به هر حال ممنون از توجهتان.
سلام.من تبادل لینک کردم شما هم دوست داشتید اقدام نماییدنشانی:http://www.oshagh.com/weblogs.htm
نمی دانم چرا فکر می کردم ابراهیم گلستان هم مثل خیلی از مفاخر ادبی دار فانی را وداع کرده است.راستش برای ما که بعد از انقلاب بزرگ شده ایم شخصیت های مطرحی مثل ایشان (به چه علت ؟نمی دانم)ناشناخته هستند.اگر مارا قابل دانستید از شخصیت هایی مثل ایشان بیشتر نامبرده وکتاب هایی نیز معرفی بفرمایید.
عالی بود نمیدونم چی بگم ولی به دردم خورد