برای دوستانم؛ از رنجی که می بریم
گاهی فکر می کنم به آرامش رسیده ام گاهی مشکوک می شوم که این آرامش است یا افسردگی است. در آستانه توفیق هایی که برای خود گمان می بریم بیشتر در خود آرامش می یابم آرامشی بودا-وار فارغ آسوده آهسته آرام وسیع لطیف سبک؛ آرامشی که در لبخند محو نقش- برجسته های هخامنشی هست در تخت جمشید، در نگاه مردی جهاندیده و داناست در داستانهای کهن؛ مردانی که در جنگل می زیستند و گویی از خلق گریخته به طبیعت به خلوت پر هیبت آن پناه برده بودند و می باید برای یافتن ایشان کوره راههای متعددی را پرسان پرسان پشت سر گذاشت.
اما در گرداب بلاهایی که بدان دچار می شویم آرامشم رنگ بهت دیوانگان می گیرد. به سلامت خود شک می کنم و گاهی هراسان به دنبال راه چاره می گردم. اما بزودی چاره جویی را رها می کنم. همه چیز در علی السویه بودن شگفتی غرق می شود نجات یافتن یا نیافتن براستی عقل باختن یا نباختن مردن یا ماندن از اهمیت می افتد. رنگ هر چیز از کف می رود. رنگهای شاد یا غمگین همه جای می پردازند به رنگی کدر و چرک و فراگیر که مثل برف زمستانی همه چیز را زیر آوار خود مدفون می سازد.
انگیزه هایم برای ستیز و درگیری و تنازع بقا از دست می رود ناخنهایم کند می شود رمق از دست و پایم می رود و گاه به حال نزع می افتم و مثل ارواحی که به هنگام مرگ از تن در حال احتضار جدا می شوند از خود کنده می شوم فاصله می گیرم و به تماشای جان دادن خود می پردازم. من همواره با مرگ زیسته ام. این برادر خونی.
بیمارم؟ نمی دانم. اما می دانم که دلم در بند خیلی چیزها نیست. خیلی چیزها به دهنم مزه نمی دهد. به نظر می آید دیرپسند و مشکل پسند و نخبه پسند باشم. اما این توقع زیادی است اگر آرزو داشته باشم در بهترین شرایط درس بخوانم و تحقیق کنم یا با فرهیخته ترین آدمها نشست و خاست داشته باشم؟ و آیا توقع زیادی است که خانه ای روشن به گرمای عشق و مهر بخواهم؟ هیچ عقل سلیمی نمی گوید اینها را من نباید بخواهم. اما پارادوکسی در کار است. ما در رهگذار باد نگهبان لاله ایم.
برای خودم متاسف می شوم که نجابت ام به کاری نمی آید. راستی شرافت اخلاص عیاری اصول گرایی پارسایی که ما برای خواستن آنها تربیت شدیم امروز مرادف بی دست و پایی است. به جای همه اینها که بدان آموخته شدیم اگر بی مرامی و نامردی و بیعاری و چاپلوسی آموخته بودیم و به آن پررویی و دروغگویی و هتاکی افزوده بودیم به همه نوع ابزار دفاعی مسلح شده بودیم. اما ما که چنین نیستیم با کدام سپر دفاع کنیم؟ من عمیقا و با تمام وجود حس می کنم که بی دفاع مانده ام.
ما محکوم به زوال ایم؟ مثل آخرین نسل حیواناتی که رو به انقراض می روند. در شرایطی چنین ما زنده نمی مانیم. حس جهت یابی خود را از دست داده ایم. نه می توانیم حمله کنیم نه دفاعمان کارساز است. و چگونه حمله کنیم؟ تیرهایی که ما داریم بر پوست کلفت این اراذل ناس کارگر نمی افتد. ما تنها یاد گرفته ایم با آدمها بجنگیم ولی این جنگ با گرازهاست.
دیروز ناشناسی در کلاس بود. ساده دلانه فکر کردم از روی علاقه یا کنجکاوی آمده است اما ماند و ماند تا آخر کلاس فرصتی یافت و موذیانه سخنانی گفت که سخت برخورنده بود و بر من گران آمد. اما چه کردم؟ هیچ. یا بگو چه می توانستم کرد؟ بعد فکر کردم معلمهایی مثل ما چه بی پناه اند که حتی نمی توانند کسی را که در کلاس آنها به ایشان توهین می کند گوشمالی دهند. طرفه آن است که تا دیر هنگام شب می اندیشیدم که آیا در جایی که به یاد نمی آورم به این ناشناس ناخواسته بیحرمتی روا نداشته ام که او این عمل را در جواب آن پندار خویش کرده و تلافی شمارده است؟ یعنی در نهان او را تبرئه می کردم. نه. در این شرایط ما زنده نمی مانیم.
ما برای دنیای دیگری تربیت شدیم اما دنیایی که برای آن تربیت شدیم دیگر شد. مثل جوجگان مرغانی که وقتی سر از تخم درآوردند و بالیدند آب و هوای اقلیم ایشان تغییر یافته باشد. ما جوجگانی هستیم که با همه چیز اقلیم خود ناسازگار در آمده ایم. بنابرین شاید صحبت از دیرپسندی و مشکل پسندی بالمره خطا باشد. ما طبعی دیگر و خویی دیگر داریم. غذای کلاغان غذای ما نیست. “نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است.”
ما بی همزبان افتاده ایم. طوطی در قفس زاغان. نه ایشان حرف ما فهم می کنند و نه فریاد ما را پاسخی هست. گویی در خلا داد می زنیم. در حالی که سروصدای آنها گوش ما را کر کرده است.
زندگی بی فروغی داریم. هر چه فکر می کنم می بینم چه ملت جان سختی هستیم که زیر فشار این زندگی بی نشاط عاصی نمی شویم. جدا نمونه ایم! ای عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول؟ زندگی مثل یک جسد، سرد و سنگین روی شانه های ما افتاده است. مثل افلیجی در آغوش ما رها شده ا
ست. من به جان آمده ام. “مگر غافل شوم به عبور پرنده ای و گرنه هیچ لحظه ای از اضطراب تکه تکه شدن خالی نیست.” همه نشاط هایم مرده اند. نه کتابهای نو، نه روزنامه ها، نه شبهای بیداری نجاتم می دهد. در انبوه نامه هایی که برای دانشگاه می رسد گاهی چیزی هست که برای ساعتی تو را از جهان فرومرده ات بیرون ببرد هر روز مثل گرسنه ها با ولع به سراغ نامه ها می روم اما فقط یک روزنامه دارم که دیگر رغبت خواندن آن را هم ندارم این هم مزخرف شده است و روزها باید بگذرد تا نام خود را پشت پاکتی ببینی و حس کنی هنوز با جهان خارج ارتباط داری.
در خانه گاهی چهره علی کوچکم با سیمای مهربان و دوست داشتنی که مدام چیز یاد می گیرد و شیرین زبانی می کند مرا از دنیای خود بیرون می آورد. با هم به حیاط کوچک خانه می رویم و زیر آفتاب می نشینیم و او به همین راضی است. معصومیت و صفای کودکانه او مرا غافل می کند از فاجعه بیرون. اما این هم پایدار نیست. به کجا باید بگریزم؟ دست به کدام کار زنم که غصه سر آید؟ دچار مالیخولیا می شوم و مثل این روزها کوچکترین تنشی مرا تا سرحد مرگ غمگین می سازد. اتکاهایم از دست می رود. نوعی احساس بی دلیل که در ما هست و به ما نوید می دهد که سرانجام پیروزی از آن ماست در من تحلیل می رود رنگ می بازد و دیگر هیچ دلیلی برای امیدوار ماندن ندارم. حتی نمی توانم دم را غنیمت بشمارم. و نه دوستی در کنارت هست نه شاهدی نه شرابی نه مجلس انسی.
احساس می کنم جز یک تغییر اساسی در فضای بسته ای که مرا و ما را احاطه کرده است نمی تواند حقیقتا مرا به زندگی بازگرداند. در این فضا که گوشه گوشه آن را تجربه کردیم هیچ چیز تازه ای نیست. در چارچوبه آن دیگر نمی توان به تنوع و تازگی و نشاط دست یافت. و اینجاست که سفر مرا مجذوب خود می سازد. سفر مرا تسکین می دهد و نه سفر در چارچوبه همین فضا که سفر به فضاهای دیگر فرهنگهای دیگر. تنها تسکین من گذر کردن از پل های جهان و گردش غریبانه در شهرهای جهان روزنامه های جهان آسمان های جهان است. تا دوباره خود را بازیابم در جاده های سفر. در راههای بی پایان. که ما در گوهر خویش می ستاییم بی پایانی را سلوک دایمی را نوبه نو شدن را. و اینهمه در سفر هست. ما بدون سفر ملول می شویم. مثل پرندگان مهاجری که در باغ وحش با آسمانی مشبک سر کنند.
و در سفر شگفتی هست. و شگفتی رمز حیات آدمی است. و من وقتی به راهنمایی ستاری در افسون شهرزاد دریافتم که رمز زنده ماندن شهرزاد در پی افکندن بنیاد شگفتی است – چه او با قصه های پرجذبه خویش غولی زنباره و زن اوباره را دست آموز کرده بود و هر شب بخشی از زندگیش را از دست او می ربود و آزاد می ساخت – دانستم که مرگ و زوال فرد و جامعه درست زمانی فرا می رسد که دیگر به ملال خو کرده و همه راههای شگفتی را سد کرده باشد. کسی یا جامعه ای که چیز تازه ای یاد نگیرد یا نخواهد که یاد بگیرد و ابلهانه از جهان پر از شگفتی استغنا جوید مرده است. کسی که استعداد کشف کردن را از دست داده باشد لاشه ای بیش نیست. و در ما هیچ میلی به کشف جهان نیست. ما به خودکفایی رسیده ایم!
رها کنم. درد ما درمان ندارد. دارد؟
شاید پرنده بود که نالید
یا باد در میان درختان
یا من که در برابر بن بست قلب خود
چون موجی از تاسف و شرم و درد
بالا می آمدم
…
…
هرگاه با رفیقان جمع بودید مرا هم یاد آورید
روزگارت به کام
مهدی
اردیبهشت ۱۳۷۴
پس نوشت در باره علی:
علی حالا بزرگ شده است. در آستانه سیزده سالگی است. سرحال قبراق و پرانرژی. همیشه نتایج مدرسه اش مرا سرافراز می کند. تازگیها با سه چهار رفیق اش که در اروپا و امریکایند و بزرگترین شان هیجده سال دارد سایتی به انگلیسی برای بحث و گفتگو درست کرده است. شعر می گوید رپ می نویسد حسابی ضد بوش است و طرفدار ادبیات زیرزمینی و معترض که کلیشه سازی های رسانه ای را در باره سیاستهای آمریکا دست می اندازد و نفی می کند. هفته پیش می گفت بابا من چطور می تونم سایت مان را تبلیغ کنم. راهنمایی هایی کردم و گفتم اگر لوگو درست کنی در سیبستان هم می گذارم. امشب لوگو را درست کرده است. برایتان می گذارم. شاید دوست داشتید سری به سایت او و دوستانش Urban System یا به اختصار U*S بزنید. نداشتید هم من به قولم وفا کرده باشم. لوگو را در لینکستان می گذارم و به صورت اچ تی ام ال -که خودش و دوستانش نوشته اند- اینجا. دو سال پیش اولین باری که یک کتاب آموزش html دی
دم روی میز او بود. بچه ها اینجا هرگز تجربه های تلخ ما را ندارند. حیف که فارسی نمی خواند. ولی روح اش ایرانی است. قبلا در سیبستانک کار گرافیکی ساده ای از او گذاشته بودم (۲۵ نوامبر ۲۰۰۴) که در آن روی نقوش تخت جمشید نوشته بود: “آنچه برای من مهم است: ایران”.
http://www.theurbansystem.com”>
src=”http://img399.imageshack.us/img399/2763/urbansystemadvert7jk.gif“
border=”0″ width=”200″ alt=”Click here for the Urban System” />
مهدى جان، درد دلت جانسوز بود و آشنا، از رنج بیگانگى گفتئ و قصه پر غصه ما…اما اگر چکامه ات ، نامه خدا حافظى است این را بدان که نوشته هایت براى من از همان جنس کشف کردنهاى روزانه بود، محرومم نکن
…اگر چکامه ات ، نامه خدا حافظى است این را بدان که نوشته هایت براى “ما” از همان جنس کشف کردنهاى روزانه بود، محروممان نکن!
– این تکرر صدای “رها” ست که رها می شود از گلوی ما!
مهدی عزیز
تصور اولم بر این است که نامه ای را که برای دوستی نوشته بوده ای را از انبان خاطراتت بیرون کشیده ای و به تقارن حالی که، شاید، این روزها پیدا کرده ای بر این صفحات و در نگاه اغیار وانهاده ای.
تصور دوم من این است، که دلگیر شده ای، چنانکه به سال ۷۴ هم شده بودی. چنانکه بسیاری را می شناسم که دلگیر می شوند. چنانکه گاهی اوفات، خود من هم دلگیر می شوم. گفتم دلگیر و نه دلتنگ، که حتی این دلگیر شدن در خانه ی پدری هم به سراغ من می آمد و به همان مسخر ه و لودگی ای که داشته ام، بر آن دلگیری نامی را می نهادم که حالیا زبان شرم دارد از گفتن آن اسم.
تصور سوم من این است، که با کنایتی که در شهریار و شهرزاد کرده ای، خواسته بودی تا حکایت از جنونی را گفته باشی که به گاه و نا گاه از زمان خلقت آدم ابوالبشر، به سراغ این حیوان دو پا می آمده که ریشه در همان مایه فلاکت که خرد نام نهاده بودندش، دارد. زیاده غمت مباد که خانه از پای بست ویران است و اینگونه سر گشتگی ها، جزو ذاتی این چرنده-درنده ی دوپا است.
و تصور دیگرم آنکه:
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را….
…
زیاد ادامه نمی دهم که در غیر این صورت، این نظر نخواهد بود که تصورات است.
با این همه، هماره شادیت را خواهانم.
چقدر این کلمات آشنا بود، درددل شاید صدها یا هزاران نفر چه در خاک میهن و جه بیرون از آن. دوستی می گفت مردمی که به کانادا آمدند نه به دنبال طلا بودند و نه مزارع پنبه. همگی در این سرزمین سرد جمع شدند تا نه کسی به آنها کار داشته باشد نه آنها به کسی. این جمله را تایید نمی کنم، اما شاید وقت آن باشد که همه کسانی که این احساس را تجربه کرده اند هم به فکر ساختن یک جزیره آرامش باشیم و خانه هایی به گرمای عشق و مهر
مهدی عزیزم:
غم نامه ات را خواندم،راستش وقتی مطالب گزیده قبلی را همراه عناوینی که بر آنها آورده بودی مرور میکردم میدانستم که در سینه چه داری و این نامه نا نوشته در مقابل دیدگانم بود که در این ره ما نیز با توئیم و دوستدار تو هر چند که در نقد و نظرگاهت غوغا کرده ایم چون کلاغ و بانگمان را به سوی تو بلند گردانده ایم اما اینها شاید با دیدی دیگر اظهار لطف ما کج سلیقگان نیز بود ه است چه: اگر با دیگرانش بود میلی _ چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟ و البته این پایان کار هم نیست که
نیش عقرب نه از ره کینه است! همانگونه که سرنوشت شما نگهبانی لاله و لاله رویان است و بادا.
دوستدار همیشگی شما
چه بگویم که سزای نوشته ی زیبای شما باشد، خود که چیزی ندارم از مولانای بزرگ می نویسم:
بر چه میگریی بگو بر فعلشان
بر سپاه کینه توز بد نشان
بر دل تاریک پر زنگارشان
بر زبان زهر همچون مارشان
بر دم و دندان سگسارانه شان
بر دهان و چشم کژ دم خانه شان
بر ستیز و تسخر و افسونشان
شکر کن چون کرد حق محبوسشان
دستشان کژ پایشان کژ چشم کژ
مهرشان کژ خشمشان کژ صلح کژ
از پی تقلید و معقولات نقل
پا نهاده بر سر این پیر عقل
پیرخر نی جمله گشته پیر خر
از ریای چشم و گوش همدگر
از بهشت آورد یزدان بندگان
تا نمایدشان سقر پروردگان
(از دفتر اول مثنوی)
سلام
چند نفر هستین که نشستین خارج از کشور و
فکر می کنین همه چیز اونی هست که شماها می بینین
تو بررسی می کنی تمدن تائید می کنه اون بررسی می کنه درخشان تائید می کنه
حیف به این روزگار
سلام. «پس از هر تنگی گشایشی است، آری پس از هر تنگی گشایشی است».
۱۰ سال و ۳ ماه پیش و اینهمه نزدیک به حال و هوای این روزها و ماه های من! اینهمه نزدیک!
انگار چرخه زمان مدام تکرار می شود. هر جا که باشی و هر چه که کنی جایی باز انگار نقطه است و ته خط و باز از نو!
سفر خوش حضرت سیبستان. اما اینبار باز خواهید گشت. بدون خستگی و دلتنگی. چشم انتظار سوغاتیم و کوله بار این سفر. مثل تمامی سفرهاتان.
مهدی عزیز، از دردی که میکشی متاسفم. من مدتهاست به این مرض مبتلا شدهام. اگر به خاطر اعتقادم نمیبود، همان دو سال پیش خودکشی کرده بودم. اصلاهم تعارف ندارم، ولی اعتقاد دارم همین فشاری که تحمل میکنیم دلیلی دارد، شاید در این میان به نکته ای برسیم که در حالت خوشی نخواهیم رسید. خداوند بی خودی بندگان خاصی را ناخوش نمی آفریند!
سلام دوست عزیز و ارجمند.واقعیات زندگی برای انسان هایی که از سرشت انسانی برخوردارند و به مسائل اجتماعی علاقه مند و در آن اهتمام می نمایند همیشه دردآور بوده است.ولی آنچه که بقای اورا استوار و تضمین میگرداند اندیشه پویا ، امید و تلاش برای آیندگان است.و این خود لذتی درونی است.بنده همیشه برای عزیزانم چنین مثالی را عنوان می نمودم که هر دانشمند و فرهیخته ای مسیر طولانی، طوفانی و سختی را همواره با تلاش خستکی ناپذیر پشت سر میگذارد .که طاقت هر یار و یاوری نیست و آن فرهیخته در این رهگذر نه جام شوکران نوشد و نه از ناملایمت زندگانی گریزان خواهد بود. و با هدف انسانی والا ، آنچه که بدست آورد شادی روان و درون خود را تضمین کند که بیش از آن طلبی نتواند کردن.ولی انسانهای دیگر بدلیل ناتوانی در رسیدن بدان همواره در طلب مغفرت و حسرت از آنچه که نداشتهاند گذران زندگی کرده اند.برای اینکه بتوان جامعه به تحول برسد باید سطح تفکر جامعه به جایی برسد که هر فرد از افراد جامعه به مسئولیت اجتماعی خود واقف گردند و رهبریت اجتماعی حادث گردد./// پرورده شوند درون خود با هستی ***توشه به همین راه کنند در هستی/ چند بار نگه به خویشتن خود کن***تا فکر دگر شود در این هستی
نمی دانم آیا شما وبلاگتان را هم جزوکلاس درس می دانید یا نه ولی کاش اینطور باشد وشما همه را به شاگردی قبول کنید.کاش به زبان عامیانه تر حرف بزنید.به هر حال من به عنوان یک ایرانی به داشتن هموطنی مثل شما افتخار می کنم.
من یک آدم عامی هستم وبعضی از صحبت های شما را شاید اصلا متوجه نشوم ولی وقتی از طریق لینک اقای بهنود با وبلاگتان آشنا شدم راستش از زیبایی وبه قول خودتان نجابتی که در کلامتان بودشگفت زده شدم.من ازشما می خواهم که برای مردم وبرای روشنگری وبرای ایران وخدا بنویسید.
خدایت رحمت کناد آقا مهدی
آقا باز هم خدا رو شکر که شما امکان مسافرت کردن رو دارید..تو همین لندن هستند کسانی که خیلی خیلی خیلی تنهان..خیلی خیلی خیلی بی عشق و بی دوست موندن..هستند کسانی که فقط یه ماهه اومدن لندن اما از اون لحظه ای که از اون بالا آسمون خاکستری شو دیدن یه بغضی تو گلوشون پیچیده که هنوز تو گلوشونه…کسایی هستند که هیچ کس رو ندارن..هیچ کس…جهان جای غریبی ست..لندن هم همین طور!..باور کنید دو سه روزه به قدری حالم بده که اشکم بند نمی آد..و شدیدن دلم می خواد بمیرم…حتی مثل نیک آهنگ اعتقاداتی هم ندارم..فقط جراتش رو ندارم.همین… نمی دونم چرا یه دفعه در دلم این جوری و این جا باز شد..مواظب خودتون باشین و سفر خوش!
کسی که استعداد کشف کردن را از دست داده باشد لاشه ای بیش نیست. انگار میان لاشه ها پرسه میزنیم. نشد که بخوانم و سکوت کنم.
تازه از سفر بازآمدهام. به رسم روزانه سری به وبلاگهایی زدم که جیرهی روزانهی غذاییام هستند. عنوان را دیدم و چند کلمهای خواندم. دیدم نمیشود خواندنش را به ساعتی دیگر واگذاشت. با چشمانی پر درد و بدنی کرخت شده نشستم و خواندم.
نوشتهات بوی سمفونی مردگان عباس معروفی را میداد. درست حس خواندن آن را داشت. در نوشته غرق میشوی و آرام آرام در خود، در صندلی، در زمین فرو میروی. میروی به سیاحت درون. آن وقت است که روی هولناک واقعیت را میبینی.
من چندیست اسیر این احساسم. هر چه بیشتر میخوانم، هر چه بیشتر میاندیشم، هر چه بیشتر مینویسم احساس میکنم با مردم بیگانهتر میشوم. دیگر زبان مشترکی میان ما نیست. دغدعههای آنها روزمره و پیش پا افتاده است. این نگاه ماست. آنها هم ما را مشتی سر در کتاب فرو بردهی ناآگاه از جهان میانگارند. دیگر ما را به دنیای خود راه نمیدهند. رنگ و روی تازگی را از ما پنهان میکنند و در آن لحظه ما طعم تفاوت و طعم تنهایی را میچشیم.
سفر اگر به درون باشد شادیآفرین است وگرنه این جسم و روح ناآرام در هر اقلیم و زیر هر آسمانی، ناآرام است.
“ما میمانیم”. این حسی شهودی است که امید را در رگهای من جاری میکند. هر آنچه در دنیای بیرون است این جمله را نفی میکند و به ریشخند میگیرد اما کورسویی در اعماق قلبم روشن میشود و در آن لحظه است که قدر قلب و دلم را در برابر منطق خشک عقلم، میشناسم.
This is a sample of what you call underground literature:
http://www.immortal-technique.com/
با تو اشک ریختم…
سلام…
آقایانی که کامنت گذاشته اید ترابه خدا یک مقدار خودتان را تحویل بگیرید واین قدر شکست نفسی نفرمایید!
مهدی هر کسی به یک مشکلی مبتلا است. دیروز یک گرفتاری امروز یکی دیگر. شاید بخشی از دردسرها مربوط به وضع مالی باشد که الان وضع خودم اینطوری است. اگر دروغ نگفته باشم کفش ۴ بار تعمیر را هنوز می پوشم. بد نیست ولی جالب هم نمی تواند باشد.
خودت دلت پر است. این چند روزه هم نه نوشتی و نه نظری در وبلاگی دادی ولی می تواند تغییر کند. ما که حرمت انسان و احترام به خود را می دانیم وقتی کسی به ما بی احترامی می کند تا چند روز شکسته و بی حوصله هی تاب میخوریم دور خود تا یک دلیلی بیابیم.
همین دیروز هم یک آقایی فقط بخاطر داشتن مقداری بیشتر پول با چنان حالتی هر چی از دهنش درآمد سر هیچ و پوچ بهم گیر داد. چرا اینجوری کار کردی. روزها هم مثل یک دیگر. انگار از همه روزها فتوکپی گرفتند.
موفق و سر خوش باشی.
آقای جامی ما منتظر مطلب زیبای بعدیتان هستیم.
حالا که حالتان بهترشده من حرفم را پس می گیرم!