اول
ریاکاری دشوارترین و دلهره آور ترین شرارتی است که انسان می تواند دنبال کند؛ لازمه ی آن مراقبتی است دائمی و اضطرابی است غریب، مثل زن بارگی و شکمبارگی نیست که بتوان در اوقات فراغت به آن پرداخت؛ مشغله ای است تمام وقت.
خواندید؟… این جمله ی زیبای جناب سامرست موام را بی هیچ دلیل خاصی از کتابِ دو زبانه ی فرهنگ گفته های طنز آمیز با ترجمه رضی خدادادی از انتشارات فرهنگ معاصر نقل کردم.
دوم
باور کنید میزان فرصتی که اغلب صرف می کنم تا خود را متقاعد کنم بنویسم بسیار بسیار بیشتر از وقتی است که صرف یک نوشته می کنم. صادقانه عرض کنم آدم در زندگی به مرحله ای می رسد که تصمیم گیری برایش سخت می شود، حالا این اقتضای سن و انبوه تجربه هاست، عقل و درایت و هوشمندی است، شکنندگی و کم ظرفیتی شرایط است، ملاحظه ی موقعیت ها و منافع خود و دیگران است و یا بی اثری تمامی تلاش ها، نمی دانم، شاید هم ناتوانی در انتقال مفهوم است. این روزها مثل همه ی آنها که فکر می کنند منهم هم فکر می کنم اما بازهم می رسم به چرای اول. واقعاً چرا؟ اما این را نیک می دانم اولین شرط حفظ شأنیت هر انسان جسارت اوست، اما جسارت یک امر کاملاً شخصی و صد در صد فردی نیست، امری است نسبتاً عام و فراگیر، جامعه ی محتاط و بی جسارت هر خلاقیتی را در خود خفه می کند. اگر خاتمی در دوران مسئولیتش همین یک خصیصه را پرو بال داد، کاری سترگ کرد، هرگز نشد کسی به علت جسارتش در نقد خاتمی هر چند تند و غیر منصفانه مورد مؤاخذه قرار گیرد.
از حسین پاکدل
نسخه اصل “لبه تاریکی” Edge of Darkness را می بینم. بعد از سالها که دوبله آن را از تلویزیون ایران دیده بودم. شاهکار است. فکر می کنم نسل اما کریون Emma Craven به نسل ما نزدیک بودند. نسلی که آرمانی داشت. امشب می خواستم در باره لبه تاریکی بنویسم. می گذارم برای وقتی دیگر. فقط به مطلب پاکدل این را اضافه می کنم که نسل هم عوض شده است. هم این سوی آب هم آن سو. یاد حرف متین شهریار مندنی پور می افتم: این نسل برای گریز از ایدئولوژی از هر آرمانی تهی شده است.
به خاطر جمله نکته اول ممنون.
ببخشید من متوجه نشدم چرا عین مطلب شما در وبلاگ حسین پاکدل آمده؟؟!!
شرمنده لینکی که داده بودید رو ندیده بودم!
سلام و درود… کاش من هم امکان دیدن نسخه اصلی لبه تاریکی را داشتم! با وجود سانسوری که اعمال شده بود ولی سریال فوق العاده ای بود/ من هم همان احساسی که فرمودید نسبت به نسل اما کریون داشتم!
در ضمن هر چه گشتم ایمیلتان را پیدا نکردم اگر فرصت کردید ایمیلی به آدرس من بفرستید عرض کوچکی داشتم… پایدار باشید
این کامنت رو برای حسین درخشان و رضا شکراللهی نوشتم که حالا میانشون کمی شکرآب شده. اما ظاهراً هیچکدام قصد انتشارش را ندارند.
موضوع نوشته این بار سیبستان «جسارت و ریاکاری» است. شاید کامنت من هم بی نسبت با موضوع نباشد.
حسین، من جداً بی غرض می گویم و اصلاً دلم نمی خواهد در این دعوا طرف یکی از شما دو وبلاگ نویس را بگیرم. اما یک نکته در نوشته ات هست که مرا عجیب به تأمل انداخت. در نوشته ات نوعی ترس توأم با احترام به شکراللهی موج می زند. دلت نمی خواهد به او احترام بگذاری و بزرگش داری اما ترس تو از او زبان و قلمت را بسته است. حسین درخشانی که من می شناسم گستاخ و زبان دراز است – این دو صفت را بدون بار ارزشی بکار بردم. اما درخشانی که به شکراللهی پاسخ داده است مثل بچه مدرسه ای هاست که حالا خیلی به خودش زور زده و جلو ناظم مدرسه ایستاده و می گوید آقا اینجور نیست که شما می گوئید.
جرئت نکردی اون bilakh که اون بالا جلو h0der گذاشتی در مضمون پاسخ ات در متن بیاوری. چرا؟ دلایل و استدلال هایت همه اخلاقی و محافظه کارانه است. یکباره مؤدب شده ای. در عوض می بینی که شکراللهی این بار با پرروئی و وقاحت – این دو صفت را هم بدون بار ارزشی بکار بردم- حرفش را زده و بهانه ای احمقانه هم برای شروع بحث آورده که خیلی خنده دار و مضحک است: این که در این چند خط میخواهم دربارهاش – درباره حسین درخشان- بنویسم، به خاطر ایمیلهای زیادیست که در این یکی دو هفته گرفتهام و بیرحمانه از من خواستهاند دربارهی آمد و رفت درخشان به ایران چیزی بنویسم.
از کی تا حال شکراللهی چنین عکس العملی نسبت به ایمیل ها نشان می دهد؟ اینها کی و کجا هستند که بی رحمانه از شکراللهی خواسته اند حسین درخشان را ادب کند؟ حرف مفت می زند. ناراحت است و بهش زور آمده که بچه پروئی مثل درخشان در کانادا نشسته و هر چه دلش می خواهد در وبلاگش می نویسد و بعد هم بلند می شود می آید ایران تعطیلات انتخاباتی.
خلاصه حسین برای پاسخ به شکراللهی این همه درد زایمان کشیدی، ولی به جای کوه، موش زائیدی. رک و پوست کنده حرفت را نزدی. ترسیده ای. حالا این ضرب المثل ایرانی مصداق پیدا می کند که می گوید: دو پادشاه در مُلکی نگنجند. در این دعوا سرانجام معلوم شد که کی پادشاه وبلاگستان است.
حسین منو اشتباه نفهم! نمی خواهم خدای نکرده تحریک ات کنم. اما خیلی باید هنوز درس بخوانی تا حریف این بچه شهرضا شوی. تو از بچه های خوب و ساده تهرونی و او از چی چی های شهرضا. تفاوت از زمین تا آسمان است. ضمناً اینها که از شهرستان های کوچک به تهران و مراکز استان آمده اند همیشه یک عقده ای، یک کینه ای نسبت به بچه های تهرون و بچه های شهرهای بزرگی مثل تبریز و شیراز و اصفهان دارند. خیلی هاشون هم الان در مقام و مناصب بالایی هستند و یا خودشونو جا کردن؛ در سپاه، در قوه قضائیه، در صدا و سیما، در وزارت خارجه. هر جا میری پُر است از این کسانی که از شهرک ها و شهرستان آمده اند و برای بالا رفتن از نردبان با وقاحت به هر خفت و خاری تن می دهند. من به هیچوجه تعصب کلان شهری و قومی و از این مزخرفات بلد نیستم. اما این واقعیتی است که بر زبان مردم کوچه و بازار هست و کمتر کسی جرئت می کند بگوید. بگذریم.
حسین، حالا می ترسم که از ترس ات این کامت من را هم منتشر نکنی. یا؟