اینکه جامعه ایرانی دوباره به رفسنجانی بر می گردد مرا یاد لبنان و سیاستمدارهایش می اندازد که گویی هیچگاه بازنشسته نمی شوند. دوستی در یکی از نظرهای دو سه یادداشت پیش گفته بود انگار من علاقه ای به انتخابات بریتانیا ندارم که از آن چیزی در سیبستان نگفتم. اما مساله بی علاقگی نبود. تفاوت آنقدر زیاد است که وجه مشترکی پیدا نمی کردم با فضاهای ایرانی تا از آن بگویم. حالا می توانم بگویم دست کم یک وجه افتراق مهم وجود دارد بین سیاست اینجایی و آنجایی و آن همین بازنشستگی است! البته ماجرا جدی تر هم هست. اینجا وقتی حزبی در انتخابات شکست می خورد رهبر حزب بناگزیر باید کناره گیری کند. بخت دوباره وجود ندارد. رهبر خوب باید در همان فرصتی که تا یک انتخابات دارد هر هنری دارد به خرج دهد و گرنه باید جا به دیگری بسپارد. این انتخابات هم استثنا نبود. رهبر حزب محافظه کار که معلوم بود رفتنی است اما برای من شکست خوردن حزب اصلی وحدت طلب در ایرلند شمالی غیر منتظره بود. فکر کنم برای خود دیوید تریمبل هم همین طور بود چون قیافه اش در زمان اعلام شکست حزبش و کناره گیری ناگزیرش بسیار گویا بود. کم سیاستمداری را دیده ام که اینقدر آشکار مغموم و عصبانی باشد. گرچه حالت عادی او هم همینطوری هاست!
در ایران سیاست بازنشستگی ندارد. یک حزب ده بار هم که شکست بخورد رهبرش همچنان سر جایش محکم نشسته است. به نظرم دلیل ساده اش این است که هنوز وهمچنان شیخوخیت در جامعه ایرانی زنده است و کارگر می افتد. و طبیعی است که شیخ و پدر بازنشسته نمی شوند. در جامعه ای که ریش سفیدی و سابقه نقش مهمی دارد هر چه سن بیشتر باشد اعتبار می آورد. شیخوخیت تحقیر نیروهای جوان است. مهم نیست که این نیروها به راست تعلق دارند یا چپ. مهم این است که هیچکدام برای کرسی ریاست به اندازه کافی شیخوخیت ندارند. تعبیر رفسنجانی با این مضمون که اگر نیروی مناسب در صحنه نباشد می آیم به نظرم به همین معنا باید گرفته شود: نیروهای حاضر جوان اند و به اندازه کافی تجربه ندارند و در خور کرسی ریاست جمهوری نیستند.
این که شیخوخیت در جامعه ایرانی مهم است و آنقدر مهم که رفسنجانی مطمئن از نبود کسی در پایه و سن و سال او در بین نامزدها از هم اکنون چونان پیروز انتخابات صحبت می کند (نگاهی به بیانیه او برای تایید این نظر کافی است) نکته ای در خور تامل است. در نگاه اول ممکن است اهمیت شیخوخیت با نبود احزاب مرتبط دانسته شود. حزب به عنوان نهاد سیاسی از اهمیت فرد و شیخوخیت می کاهد. اما اگر همان لبنان را مد نظر آوریم می بینیم با وجود احزاب قوی و ساختار سیاسی روشن باز هم شیخوخیت زنده است. مساله جای دیگری است.
دو نکته دیگر در حد اشاره: نخست مساله ملوک الطوایفی و دوم آینده ایران در صورت پیروزی رفسنجانی. من ملوک الطوایفی ایرانی را در پیوند مستقیم با تعدد شیخوخیت ها می بینم. بنابرین برایم جای تردید است که رفسنجانی که خود بر اساس اندیشه شیخوخیت وارد صحنه انتخابات شده است بتواند با معضلی که بدرستی تشخیص داده است مقابله جدی کند. اهداف و روش ها باید با هم هماهنگی داشته باشند. به نظرم بسیار بعید می رسد که از راه شیخوخیت بتوان به مهار تعدد مراکز و دخالت طوایف در اداره امور پرداخت زیرا هر یک از این مراکز گرد شیخی و بزرگی و پیری صاحب نفوذ شکل گرفته است. کسی که قدرت خود را از شیخوخیت می گیرد و بر آن اساس فکر و عمل می کند نمی تواند آن را از ساختار اجتماعی و سیاسی بزداید (هدف حداکثر) یا حتی آن را مهار کند (هدف حداقل). رفسنجانی چه سیاستی را در قبال ملوک طوایف سیاسی ایران به کار خواهد بست سوالی است شبیه معما.
برگ برنده رفسنجانی تکنوکرات ها هستند. امری که پارادوکسیکال به نظر می رسد. چه تکنوکرات ها متکی به اقشاری از جامعه ایرانی هستند که بتدریج از هر نوع شیخوخیتی کنده می شود. پاشنه آشیل او هم در مقابل برگ برنده اش همین است. توده عظیم جوانانی که اقتدار پدرانی را شکسته اند. کافی است مناظره بلکه منازعه دانشجویان با خاتمی در ۱۶ آذر سال گذشته را به یاد آوریم. دوره تازه رفسنجانی اگر آغاز شود دیگر به هیچوجه شبیه گذشته نخواهد بود. شاید همین است که به او احساس تلخی در ورود دوباره به صحنه اجرایی می دهد.
بعضی وقتها انقدر کسل میشم از اینکه ناتوانم و یا شاید بهتر بگم توانمندی که کاره ای نیست و بهش فدرت بیان و توانایشو ندادن ….هر وقت راجب مسائل سیاسی کشورم چیزی میخونم و یا میبینم و میشنوم و اینکه باید سعی کنم درون خودمو آروم کنم با خودم میگم برای چی باید سر خودمو با خوندن این مطالب گرم کنم ما کاره ای نیستیم و چه بگیم چه نگیم اونی که باید بشه میشه پس به زیباییها فکر کن وقتی سعی میکنم به زیبایی فکر کنم به هر طرف که نگاه میکنم چیزی نمیبینم جز همین بحثهای سیاسی نمیدونم ما سر کاریم یا اونا اما دلم سخت میگیره و در نهایت یه دلتنگبی با هام میمونه تا یاد دارم ما نالیدیم و هیچ هم عوض نشد منکه دیگه خجالت میکشم از سیاست حرف بزنم از خودم بدم میاد
وقتی وبلاگهای این نسل را می خوانم هیچ چیزی از امیدواری به آینده در آن نیست . دلتنگی این مردمان انگار پایانی ندارد . این مردم بدجوری خسته و ناامید هستند . از مردانی که در جبهه بودند مجروح جنگی هستند و به نامشان و حسابشان جیب های بسیاری پر شده است . حزب اللهی که بین اسلام و دموکراسی گیر کرده است و واقعیت های کشورش را نمی تواند نبیند و جوابهای گذشته پاسخ این همه سختی را نمی دهد . جوانانی که دیگر نمی توانند به باورهای پدرانشان اعتماد داشته باشند و نسل انقلاب که پیر و فرتوت و شاید شکسته خورده باشند . در این میان وقتی به وبلاگهای کاندیداهای انتخاباتی سر میزنم آنها از ما گیج تر هستند . به واقع خودشان هم نمی دانند چه می خواهند . آنچه که آنها می خواهند مردم نمی خواهند و آنچه را که مردم می خواهند آنها نمی توانند پاسخگو باشند . همه ی ما در یک گیجی و گنگی قرار گرفته ایم. بهتر است این روزها را روزهای حماقت ناگذاریم کنیم . آنقدر حرف زده ایم و آنقدر نوشته ایم که دیگر نمی دانیم در مورد چه چیزی باید اندیشید . و در میان این بلبشو یکباره یک رئیس جمهوری انتخاب می شود که هیچ کس به او رای نداده است و او مثل شزن می آید که این نسل واخورده را نجات دهد!
باری عقوبت سخت را چنان تاب آوردیم که کلام مقدس از خاطرمان رفت .
آقای عزیز ، سرکار که بابت مصاحبه با آقای طباطباوی ، به داریوش خان ، دست مریزاد می گوئید ، به ایشان بفرمائید ، متن کامل دیالوگ قلمی ، بین ایشان و مرا در بخش نظراتشان بگذارند !اگر که به آنچه میگویند معتقدند ، و به آن بلوغ که به آن می بالند رسیده اند !مخاطب بخشی از آن یادداشت ها به تلویح، شما نیز بوده اید .
اهل مضراب جان من زیاد به نامه های بی امضا اعتنا نمی کنم خاصه در رد و طرد و نقد و اتهام و طعنه و این حرفها. حرف حساب را با نام و مشخصات می زنند برادر!
az farzaneh ee ketabi bedastam rasid.
HOROOFIEH
“ARA TARIKH AGHAYED”
neveshtehe ROUSHAN KHIAVARI
hatman bekhanid.
shayad javabetan ra bejooees.
ba ehteram
Mike
اینکه ایرانی های بدور افتاده از مام وطن به آنچه در اطرافشان می گذرد توجهی ندارند موضوعی است که مدتهاست فکر مرا مشغول کرده. در همین کانادا که ما هستیم که خودتان هم بودید و با وبلاگ نویسان شهیر ملاقات داشتید، مدتی است که صحنه سیاسی بسیار مشوش شده و عده ای که اهل سیاستند از افتضاحی سخن می گویند که حزب لیبرال که حزب حاکم هم هست را در بر گرفته و هر زمان امکان سقوط دولت می رود. ولی به وبلاگ های ایرانی ها در کانادا چه آنهایی که به انگلیسی هستند و چه آنها که به فارسی سری بزنید، حتی یک کلام در این مورد نمی یابید. درست مثل اینکه در این ممالک مدتی پارک کرده ایم تا از همه تسهیلات این کشورهای ثروتمند بهره مند شویم ولی دنیای خارج از ایران برایمان اصلاً وجود ندارد.
Mohamad jahn (canada
kaseh gharmta az ash nadanestndi
ba ehteram
MIKE
آقای جامی با اجازه شما می خوام از پیامگیرتان برای صحبت با دو دوست استفاده کنم. مونای عزیز,اسپی عزیز, ما کسل ایم و احساس ناامیدی میکنیم چون که برای آموختن ارزشی قائل نیستیم. ما با تجربه همیشه در حال بازیافت تمدن و فرهنگ غرب مواجه هستیم ولی انگار آموختن و بهره مندی ازاین تجارب راکسر شان خود می دانیم.این البته زمانی که شکاف تمدنی بین ما و آنان تا بدین حد نبود و از سویی تلاش جانانه ما هم پیوست غرورمان بود شاید معنایی می توانست داشته باشد ولی در نبود این تلاش (یعنی تلاشی به موازات تلاش اهالی تمدن غرب) و در عین حال سرعت تحولات و وابستگی متقابل و فزاینده حاکمیت های ملی , دیگر فرصتی برای ما برای تلاش و موفقیت خود بسنده یا تکرار نامعقول راه رفته آنان ,نمانده است.جهان خارج از ما نه دشمن ما که بخشی از همان تمدن بزرگ جهانی است که خب متاسفانه نقش ما روز بروز در آن کاهش یافته است.اکنون چطور است که ما با وجود «شرایط ضدانتخاب» در رویای انتخاب هستیم؟ اگر انتخابات آزاد را از تمدن غرب اخذ کرده ایم چرا شرایط و مقتضیات آن را نادیده می گیریم؟آیا ما هیچ الگویی برای دریافت صحت امر انتخابات یا نامزدهای آن نداریم؟ و اصلا همه اینها به کنار, آیا قدرت تشخیص فردی ما باید آنچنان تابع و فدای استراتژی های گنگ و د رحد شعار نامزدها بشه که عمل کرد نامزدها د رمناصب قبلی و میزان ظرفیت قانونی و ساختاری حاکمیت موجود را نادیده بگیریم؟و آنچنان مسخ شعارها یا تحلیل های دیگران بشویم که تقاضای شهروندی و مدنی خود را ندانیم که چه هست تا بر اساس آن پی گیر شعارها یا عملکرد افراد و نهادها بشویم؟…
ببینید آقای شیرزاد نماینده سابق به من چه جوابی داده اند:
http://shirzad.ir/archives/000059.html
ما که در داخل زندگی میکنیم به تناقض موجود بین احساس خود از وضع موجود و احساس سیاستمداران روزبروز بیشتر پی میبریم واین شکاف دائما در حال ژرف تر شدن است. رهبر میگوید که از اصطلاح جامعه استبداد زده خوشش نمی آید که آنرا خاتمی بکار برده ولی در درون خود احساس می کنیم که آقای خامنه ای نباید بدلیل اینکه رهبر است این مساله را لاپوشانی کند. سه هزار سال تاریخ در برابر بیست و هفت سال حاکمیت نظام او نباید ناچیز بنماید. دیگر آنکه آنا دایما از رضایت مردم از خود سخن می رانند و ما بعد از سخنان آنها از خود می پرسیم که نکند که فقط ما در این مملکت ناراضی هستیم اما بعد که به کوچه خیابان می رویم همه را مثل خود از وضع موجود ناراضی می بینبم. همه مردم به قول نظام در راهپیمایی ها شرکت می کنند اما به هر کس می رسیم می گوید نرفته. همه مردم از فشار استبداد به تنگ آمده اند اما سیاستمداران مدام از کرامت انسان سخن می گویند. همه از بهبود وضع زندگی می گویند اما مردم هر روز در حال مشاهده عمیق تر شدن فاصله ی طبقاتی هستند. سیاستمداران از آزادی بیان و تحمل مخالف سخن می گویند اما روزبروز فضا بر آزادی و حقوق سیاسی مردم تنگ تر می شود. در زمان شاه شما به هر کس می توانستید انتقاد کنید اما فقط متعرض شخص اول مملکت نشوید اینک نیز همانگونه است تازه در آن زمان شاه آنقدر ها پرتره های جورواجور توی خیابانها برای خود نداشت و کسی برایش قدسیتی قائل نبود. یادم افتاد به سخن پیرمردی از فامیل که سالها پیش گفت جمهوری اسلامی مانند سیگار است که همه می گویند بد است اما همه هم می کشند. و در این لابیرنت بیراه مقصد به کدام ره باید جست. هزارتویی که هیچکس در این سالها از آن بیرون نرفته و از سر استیصال همه به سر هم می کوبند و مدتی بعد منفعل می شوند. فقط این را اضافه کنم که در سال ۵۶که کارتر به ایران آمد کشورمان را جزاره ثبات در اقیانوس متلاطم خاومیانه نامید بدون آنکه بداند این جزیره ۱۴ماه بعد جهانی را دگرگون می کند. اینک هم همین کلام از زبان رهبران ما به گوش میرسدکه ایران در میان موج خشونت در منطقه به جزیره ثبات مندل گشته . کسی از آینده و سکوت وهم انگیز مردم مردم چه می داند؟
دوست عزیز که بدون آدرس و با نام سعادت پیغام گذشاته اید برایتان کوتاه نوشته ام.اگر لطف کنید وبخوانید ممنون می شوم.و باز معذرت آقای جامی عزیز.اگر آدرسی از ایشان داشتم مزاحم پیامگیر شما نمی شدم.
نوشته اید: «اینکه جامعه ایرانی دوباره به رفسنجانی بر می گردد…». کجا جامعه ایرانی به رفسنجانی بازگشته است؟ کسانی که به هیچ وجه حاضر نیستند بدون منصبی سیاسی باشند و وقتی نتوانند حتی با فریبکاریهای خودشان رأیی از مردم به دست آورند، برای خود منصبی می سازند، شما اینان را کسانی می شمارید که جامعه به آنان روی آورده است؟ مگر رفسنجانی خانه نشین شده بود؟ کجا مردم به در خانه رفسنجانی رفتهاند تا او را به قدرت بازگردانند؟ مقایسه ایران و لبنان درست نیست و مغالطه شما آن قدر آشکار است که آدم می خندد به این همه ساده لوحی در ژورنالیسم!
اخوی، بازگشت به رفسنجانی شاخ و دم که ندارد! وقتی همه اصلاح طلبان از آمدن او نوعی رضایت دارند و شماری اصلا به سمت او رفته اند و خود او هم می گوید نظرسنجی ها رای داشتن او را نشان می دهد یعنی چه؟ کسی که درانتخابات مجلس نفر سی ام شد چه شده که امید ریاست جمهوری پیدا کرده است؟ مطبوعات غربی چرا از او استقبال می کنند؟ قیاس با لبنان هم از بابت بازنشسته نشدن سیاستمداران است و حضور کهنسالانی که هرگز صحنه را ترک نمی کنند. شما هم وقتی خنده هاتان را کردید دو خط بنویسید ما هم ملتفت شویم و بلکه با هم بخندیم! البته بد نیست چون در باشگاه سیبستان تازه وارد به نظر می رسید چند پست اخیر را هم بخوانید تا بدانید که زمینه بحث چی ست و مثلا معنای بی مرکزی یا بسیار مرکزی و حضور لایه های مختلف عقیدتی و سیاسی در جامعه امروز ایران کدام است. عزت تان زیاد.
دردهای کهنه و سیاستهای آشفته درون یک لابیرنت پر پیچ که انگار امیدی به راه خروج نیست. این میان نمیشود، با نظراتی که می خوانم موافق باشم و مردم را ناامید بدانم. میدانی مردم نسل به نسل خسته می شوند و نسلی نو می آید که در تکاپوست و تازه نفس و هوشمند تر از نسل قبل، تجربه نسل قبل را هم نمی پسندند.گاهی حس می کنم من کجای این لابیرنت گیر کرده ام و جز’ کدام نسلم؟ شاید روی دیواره نشسته ام و این گردابی که موج می خورد را نگاه می کنم و هراس دارم و داشته ام از قدم گذاشتن !