ننوشتن هم برای خودش عالمی دارد! ولی واقعش را بخواهم بگویم این است که تمام این روزها در دو شهر مونترال و تورنتو به چیزهایی فکر کرده ام و به کاری مشغول ام که نمی توانم از آن بنویسم. کپی رایت دارد! پس باید تر و تازه به سفارش دهنده اصلی تحویل شود و چیزی از آن درز نکند. درست هم همین است و من شکایتی ندارم. اما تجربه جالبی است. تجربه اینکه حرفها موجاموج شوند و تو ساکت بمانی. ولی امشب فکر کردم به همین تجربه می شود اشاره کرد. این دیگر امری شخصی است.
برای کسی که مرتب می نویسد، ننوشتن مثل تماشاگر شدن بازیگر فوتبال است. در سایه واقع شدن. به سایه رفتن. یا حتی نوعی مرگ است. جهان بی من هم می گذرد. و بزودی فراموش می کند. نوشتن رهایی از فراموشی است.
اما تماشاگر شدن هم خوب است. و فراموش شدن. این ناموس طبیعت است. اجباری است که به هر حال پیش می آید. از این جهت نویسنده و سیاستمدار تجربه و سرنوشت مشابهی دارند. نویسنده ها همیشه نمی توانند بنویسند و سیاستمدارها همیشه نمی توانند بازیگر باقی بمانند. “دولت چرخنده تر از گوی میدان است.” دولت نام باشد یا اقتدار. بدترین نویسنده و سیاستمدار آنی است که می خواهد به هر قیمت در صحنه بماند حتی وقتی که دیگر وقتش گذشته است. نویسنده و سیاستمدار همیشه باید بدانند چه زمانی صحنه را ترک کنند. منتظر مرگ شدن و این تصمیم را به عهده عزرائیل گذاشتن فقط کار کسانی است که دقیقه سکوت را نمی شناسند. سفر کاروانی برای این تجربه است.
ضمنا تورنتو اصلا آن طور که حسین درخشان می گفت نیست. شهری است زنده و زیبا که احترام برمی انگیزد و می تواند وسوسه گر باشد حتی برای کسی که در لندن زندگی می کند تا مدتی را در این-شهر-همسایه-نیویورک اقامت گزیند. کانادا اصلا آمریکا ست منتها آمریکای بی آزار!
دقیقه سکوت
نوشته شده در 28 آوریل 2005
دستهبندیها: سفر نوشته
چقدر دلتنگتان بودم حضرت سیبستان. بعد از سلام می گویم که به اندازه تمام سیبهای دنیا جایتان خالی است!
سفر خوش و مثل همیشه دست پر برگردید.
راستی شاید تا برگشتتان پکیده باشد از بس که باد کرده در نبودتان!
سلام در طول این دوهفته یعنی بعد از آخرین نوشته تان تو این وبلاگ هراز چندگاهی که به امید خواندن مطالب نغزتان به اینجا آمدم و همان آخرین پست با عنوان قلمدون را دیدم مثل حالتی که کله آدم به یه مانع محکم ندیده وپیش بینی نشده بخوره بور میشدم تااینکه امروزباز آمدم استقرائن فکر کردم باز ضد حال خفنی میخورم و دست از پا درازتر..بعله.. مطلب کوتاهتان را خواندم آری هر بازیگری باید وقت انتهای بازی کوتاهش را در سیاست یا ورزش بداند و بعدش تماشاچی فعال شود البته نویسنده بنظر من دور همه وسطه و بازنشستگی نداره.البته این نظر منه اصرار بر قبول آن ندارم .موفق باشید .
آقای جامی عزیز ضمن آروزی سفری خوش برای شما میخوام بگم که سکوت به نظر من بهترین و زایاترین بخشی است که آدمی می تواند تجربه کند.سکوت یعنی شنیدن دیگری و دیگران.همه ش گفتن و گفتن فرصت شنیدن را از ما می گیرد.همه ما به سکوتهای حساب شده ای نیازمندیم تا نه خود را ونه دیگری را گم نکنیم…آری جهان بدون ما هم می گذرد اما جهان من یا جهان شما بدون من یا بدون شما نمی گذرد.ژرچه جهان خودآگاه من یا شما یا او همگی گاه باید تعطیل شود تا ناخودآگاهمون از سکوت بدر آید و برای ما بگوید…سلامت باشید و خندان!
اینکه گفتید «کانادا اصلا آمریکاست منتها آمریکای بی آزار!» تا حدی حقیقت دارد. کانادا و کانادایی ها از بعضی جهات شبیه آمریکا و آمریکایی هاهستند ولی از بسیاری جهات متفاوتند. اگرچه در این چند دهه شهرهایی مثل تورنتو بسیار تغییر کرده اند و بیشتر چندفرهنگی شده اند، بطوریکه جماعت آنگلوساکسون و سفیدپوست در اقلیت قرار گرفته اند، ولی هنوز خصلت کانادایی خودش را حفظ کرده که همانا مدارا و سازگاری با فرهنگ های دیگر است. درست مثل اینستکه همه دنیا و همه نقاط جنجال برانگیز آنقدر دور هستند که مارا کاری نیست. به بحث های خودمان می پردازیم، وبلاگ هودر و نیک آهنگ را می خوانیم و سرمان توی کار خودمان است.
سلام. منتظریم تا برگردی. در ساختمان داخلی ملکوت کمی تغییرات دادهایم که خواهی دید. باید یک یادداشت کوچک را بیفزاییم تا نظرهای بیخودی را بلافاصله به سر دبیر اصلیاش بسپارد.