من فکر می کنم حوادث بعد از فوتبال ایران و ژاپن و دادگاه مایکل جکسون از یک جنس اند. البته یک جنس بودن آنها وقتی دیده می شود که شما پیشتر به منطق “پوز زدن” در حوادث اجتماعی و انسانی قائل شده باشید.
حالا دیگر درست به یاد نمی آورم که این آینده آبی بود یا کسی دیگر (در آینده آبی دوباره جستم و نیافتم ولی به نظرم می آمد آنجا خوانده ام) که در تحلیل حوادث فوتبال نوشت و به یکی از عمیق ترین رانه های حیات اجتماعی و سیاسی اشاره داشت: پوز زدن.
پیش از آنکه بحث ام را گسترش دهم خوب است به نوشته خانم کدیور هم با مضمون سیاست و عقل اشاره کنم. او بدرستی می گوید بسیاری این نکته را بدیهی می گیرند که سیاست عرصه عقلانیت و تدبیر است حال آنکه نیست!: “واقعیت این است که سیاستمداران و کنش گران عرصه سیاست عاقلترین و با هوش ترین انسان ها نیستند و بسیاری مواقع تصمیم های آنان نه بر اساس محاسبه و سنجش هزینه-فایده،که متکی بر آزمون و خطاست.” من البته معتقدم مسئله فقط متوسط بودن هوش سیاسیون یا تکیه آنها بر آزمون و خطا نیست (حتی اگر آزمون و خطایی به بزرگی حمله به عراق باشد). مسئله آن است که هر کسی که از قدرت برخوردار است چه زنی زیبا در صف نان باشد یا همکار اداری شما که جایی حرفش پیش می رود یا افسری با یک درجه بالاتر در ارتش و یا زنی که شما بدون آشپزی او گرسنه می مانید یا راننده اتوبوسی که می تواند شما را پشت در اتوبوس در ایستگاه بگذارد و برود و همین طور برو تا مردان و زنان و اقشار و طبقات و اصناف و احزاب و نهادها و گروههای برخوردار از قدرت های بی شمار اجتماعی و سیاسی، بجز عقل و محاسبه به یک نیروی ضدعقل مجهز است: پوز زدن.
شوخی نمی کنم. ضد عقل انواع بسیار دارد. اصطلاحات مردمی گاه ضدعقل ها را بهتر از همه بیان می کنند. من هم قصد نوشتن رساله مفرده ای در این باب ندارم. و چون نمی خواهم بحث مجرد کرده باشم و به اصطلاحات فنی بیاویزم، به همین زبان رایج کوچه و بازار و با وام گرفتن از آن دوستی که حالا یادم نمی آید می گویم: پوز زدن ضدعقل مهمی است.
مدتهاست که ضد عقل مساله من شده است. به نظرم به این بحث بی اعتنایی کرده ایم. اگر به عقل علاقه مندیم ناچاریم از شناخت ضدعقل. حرفهایی که می زنم فلسفه است یا نیست نمی دانم. اما هر چه بلدیم باید به درد ما و زندگی ما بخورد. عقل و ضدعقل مساله همه ماست نه فقط اهل فلسفه و آکادمی. پس باید آن را عمومی کرد. من بنوبه خود می کوشم راهی برای عمومی کردن بحث های اساسی مانده-در-حلقه-نخبگان پیدا کنم.
من فکر می کنم رسیدن به هدف شناخت از طریق تحلیل اجتماعی مثل باز کردن یک بلوز کاموا ست. مهم نیست که از کجایش شروع می کنی. مثلا فوتبال یا دادگاه مایکل جکسون یا دوچرخه سواری خانمها. هر گرهی را که از آن باز کنی لاجرم به باز شدن تمام بلوز می انجامد. تو فقط باید نخ را بگیری و بکشی.
من در تمام حوادث اجتماعی تنش آلود رد پای ضد عقل را می بینم. در این مورد اخیر اصطلاح پوز زدن برای من راهنمای خوبی بود به یک ضد عقل مهم. هر کسی قدرت دارد، به نسبت قدرتش، در باره دیگران به روش پوز زنی گرایش دارد. این نه عقل است نه تدبیر است. این ضدعقل است. گاهی طرف می داند که کار او قابل دفاع هم نیست گاهی هم نمی دانیم و توجیه کرده ایم برای خود. در ارتش و در جبهه بهترین سربازها و زیرک ترین آنها همین پوز زن ها بودند. افسران از آنها در مقابل دشمن بخوبی استفاده می کردند. آنها قدرت عجیبی داشتند در پوز دشمن را زدن. در میان کادرها بچه های کماندو معمولا این خصلت را به نحو اعلا داشتند. این نوعی پوز زدن مشروع بود. جنگ اصلا مشروعیت بخشیدن است به قوای اهریمنی ما. به ضد عقل. آدم های نرم و خوش خلقی که زود اعتماد می کردند و حتما زود فریب می خوردند به درد جنگ نمی خوردند. جنگ میدان پوز زدن بود. بلد بودی شاه بودی. بلد نبودی به کار گل می افتادی یا می انداختندت!
اما در زندگی بظاهر صلح آمیز هم آدمها گرایش عجیبی به پوز زدن دارند. با دلیل و بی دلیل. البته همیشه دلیلی هست. منظورم از بی دلیل بودن قابل دفاع نبودن دلیل در محضر عقل است. اما عقل چکاره است. منطق پوز زدن به عقل کاری ندارد. از رانه دیگری نیرو می گیرد. حسادت و رقابت منفی و از میدان بدر کردن اسم های مشهورتر و چه بسا کلیشه شده تر این رانه هایند. من حوصله کلیشه را ندارم. ماجرا چیزی است ژرف درون آدمی. بخصوص آدم تهذیب نشده. و بیشتر آدمها تهذیب نشده اند! حتی تهذیب شده ها هم همیشه در جنبه های معینی تهذیب شده اند. بسا که در بخش های وحشی وجودشان همچنان این رانه ها مخفی شده باشد. هر آدمی از آن جهت که آدم است سویه وجودی ضدعقل نیز دارد. بحث من اخلاقی (به معنای رایج آن) نیست. وجودی است.
اما ضد عقل ها معمولا در دو جبهه بزرگ قرار می گیرند. هیجانات کشف های غیر منتظر و هیجانات خرابکاری برنامه ریزی شده. هنرها حاصل ضدعقل اند به یک معنای کاملا متفاوت. ترورها در انواع خود و کمین ها و مکراندیشی ها همه حاصل های نوع-دیگر ضد عقل اند. این نوع دیگر است که حالیا منظور من است.
آنها که در مسابقه فوتبال شلوغ می کنند ( و بسیارند و کره ای و ایرانی وانگلیسی و ترکیه ای ندارد) یا پوزشان زده شده یا سرمست از پوز-حریف-را-زدن اند. آنها هم که مایکل جکسون را به دادگاه کشیده اند می خواهند پوز او را
بزنند – این مردک زن نمای ثروتمندی که فکر می کند خدا شده است و اطوار عجیب و غریب دارد و همه اصول من آمریکایی را زیر پا می گذارد؛ لابد پیش خود می گویند. دیگران به دلایل دیگر پوز می زنند. رو کم کنی اسم دیگرش است. همیشه هم موفق نمی شوند. ولی نا امید نمی شوند.
قدرت ضد عقل قدرت مهیب خرابکاری است. بهانه هاش هم بسیارند. و چه ساده جور می شود این بهانه ها. ضد عقل توصیه بردار نیست. مهار کردن می خواهد. اما مهار آن مهارت هر کسی نیست. مثل موشکی است که افتادنش را در خانه خود می بینید اما نمی توانید جلوش را بگیرید. راهش انداختن موشک متقابل است؟ شاید. شاید هم نه. تا ضدعقل شما چقدر ماهرانه عمل کند. آماده اید؟ مساله این است. مساله مگسی است که سرعت انتقال اش سریعتر از مگس کش است. اما شاید مگس کش بهترین ابزار شما نباشد. راههایی هست که مگس ها نمی دانند. اما شما می دانید؟
خدایی که انسان را ویران می کند خدای ما نیست
اتین ژیلسون (۱۹۷۸–۱۸۸۴)، فیلسوف توماسی و مورخ برجستۀ فلسفه قرون وسطی، کتابی دارد به نام تحقیقی در نقش تفکر قرون وسطی در شکلگیری نظام دکارتی (۱۹۳۰) که ترجمۀ فارسی آن با عنوان نقد تفکر فلسفی غرب (ترجمۀ احمد احمدی، تهران: حکمت، ۱۳۶۰) منتشر شده است و به چاپهای متعدد نیز رسیده است. این کتاب تحلیل درخشانی است از الهیات و فلسفۀ قرون وسطی که فلسفۀ دکارت از آن بیرون آمد. این کتاب را در هنگام دانشجویی بسیار دوست داشتم و چندبار خواندم، تا جایی که تأثیری بسیار ماندگار در ذهنم گذاشت.
تا جایی که به خاطر دارم (اکنون کتاب را در پیش رو ندارم) یکی از نکتههای آموزندهای که ژیلسون در آنجا مطرح میکند این است که تحقیر عقل و دستاوردهای انسانی (از جمله فلسفه و دیگر علوم عقلی و انسانی در قرون وسطی) به نام «الهیات» و «علوم دینی» و برتری دادن آنچه به اصطلاح «الهی» است بر آنچه «انسانی» است تا بدانجا پیش رفت که دست آخر نه تنها خود «انسان» بلکه تمامی آفرینش خدا، یعنی طبیعت، هم خوار و ذلیل شد.
بدین ترتیب، به گفتۀ ژیلسون، جهان به ویرانهای تبدیل شد که «خدا» یگانه موجود آن بود و البته موجودی ناشناختنی و بسیار پرهیبت. اما پرسشی که بعد پیش آمد این بود، این خدای ویرانهها و موجودات حقیر و زبون دیگر چه جای پرستیدن داشت؟ مگر نه اینکه خدا را باید برای آفرینش زیباییها و دانشها و تواناییها ستود و نه زشتیها و جهالتها و ناتوانیها؟ کدام انسان است که بتواند چنین جهانی را تحمل کند؟ و کدام بشری است که بتواند خدایی را بپرستد که چنین آفریدههای بیارزشی دارد؟
اینجاست که ژیلسون هم مانند مارکس و نیچه مدعی میشود که میباید بذر بسیاری از شورشها علیه اندیشۀ دینی را در میان برخی «اصحاب کلیسا» جست که با نگرشهای احمقانهشان به جای بالا بردن خدا او را پایین آوردند (و البته او مدعی است که برخی از آنان زیر تأثیر محمد غزالی مسلمان بودند)، چون بر این گمان بودند که برای «بالا بردن» او باید «مخلوقاتش» را پایین آورد.
اما چگونه میتوان خدا را با پایین آوردن آفریدههایش «بالا» برد، اگر خدایی خداست باید آفریدههایش هم همانقدر ارزشمند باشند، چه چیزی جز عظمت جهان و مخلوقاتی که گویای قدرت خدا در آفرینش است میتواند ما را به پرستش و ستایش او وادارد؟ پس باید به خاطر خداهم که شده به مخلوقاتش احترام بگذاریم. بنابراین، همانطور که مایستر اکهارت یا آکوئیناس گفت: «هر آنچه انسانی است خدایی است و هر آنچه خدایی است انسانی است»، یا به تعبیر شیخ محمود شبستری خودمان در گلشن راز: «جهان انسان شد و انسان جهانی/ از این پاکیزهتر نبود بیانی».
برگرفته از: فل سفه؛ برای خواندن متن کامل کلیک کنید
زیبا بود . موفق باشی
سلام…خواستم بگویم لذت بردم…
آقای جامی
وبگردی میکردم و با گوش دادن به این سایت به تمامی آنهایی که حضورشون ، مایه امیدند ، فکر میکردم : از جمله شما. سری به این سایت بزنید.
http://www.songsdaily.com
دوست عزیز آقای جامی حالا که شما به پوز زنی اشاره کرده اید و آن را در زمره پدیده های ضد عقل شناسایی کرده اید مایلم اضافه کنم که پوززنی یک روی سکه است و پوزخوری روی دیگر سکه.ببینید یکی پوز میزند اما ما چرا پوز می خوریم؟! برای من یکی از دلایل پوزخوری اینه که در وادی عقل یا عقلانیت (که خود پدیده ای نسبی و متفاوت به لحاظ چشم اندازهای نظریست) خلاء هایی برای خود ما وجود دارد و بکارگیرنده ضد عقل دقیقا از همان خلاء ها و درزهای عقلانیت ما رسوخ می کند و ضربه می زند.مرز بین عقل و ضد عقل از نظر من به روشنی و دقتی که شما ترسیم کرده اید نیست چرا که مجموعه عوامل شکل دهنده عقل یا ضد عقل در هر دو رفتار عقلانی یا ضد عقلانی یافت می شوند .آیا برای شما ممکن است که به وضوح از اجزای شکل دهنده ضد عقل نام ببرید یا تعریفشان نمایید؟من اینطور می اندیشم که گرایش امور اجتماعی و زندگی انسانها در سپهر مدنی به نسبیت باعث مه آلودگی این مرز می شود .فکر می کنم مهار ضد عقل با توسعه آگاهی به خلاء های عقل ممکن می شود . به نظر می رسه شناخت خلاء های عقل از عقلانی ترین امور هست و تصور موجودیتی به نام ضد عقل ، خود امری ضد عقلانی است.گرچه با ریز شدن این کلی گوییها ( نوشته خودم) هست که می توان نقاط ضعف و قوت این نوع نگاه را مشخص کرد و از این بحث استخراج هایی مفید و کاربردی داشت. طرح مساله تان بسیار جالب هست.
نی لبک عزیز، البته من از جنبه اکتیو و فعال ماجرا طرح موضوع کردم که جنبه اصلی آن است. ولی پوزخوری هم البته سوی دیگر پوززنی است همانطور که بدرستی اشاره کرده اید. من نمی گویم مرز ضد عقل و عقل مشخص است اما می گویم مرز روش های عقلانی همواره با هجوم روش های ضدعقل آسیب می بیند. نوع نگاه من به دنبال مرزبندی نیست که شاید کار من هم نیست؛ به دنبال آسیب شناسی است. من فکر می کنم که هیچ تضمین ابدی و صد درصدی برای مهار ضدعقل وجود ندارد. اما می توان به طور نسبی به حداقلی از آرامش عقلانی رسید. حمله ضد عقل دایمی است. آسودگی از آن وجود ندارد.