اکبر گنجی را از نزدیک نمی شناسم. اما چه کسی است که او را نشناسد. نوشته عطاء الله مهاجرانی در باره گنجی و عید نوروز مرا هم مثل باقی خوانندگان او به فکر فرو برد. فکر کردم به آن لینک بدهم یا در سیبستانک بگذارم یا اصلا در متن سیبستان به عنوان یک یادداشت نقل کنم. اما دیدم نمی شود. بدون گفتن این چند کلمه حق مطلب ادا نمی شود.
اکبر گنجی را از نزدیک نمی شناختم. با روزنامه های دوره اصلاحات شناختمش و بعد با کتابهایش. در هر دوره ای آدمهایی یافت می شوند که تمام یا بیشتر مشخصات دوره را با خود دارند. گنجی چنین است. او در چالش عظیم “اخلاق و سیاست” پس از انقلاب سرانجام اخلاق را انتخاب کرد و برای همین به زندان افتاد. او در چالش “دولت و انقلاب” انتخابش انقلاب بود و در نتیجه دولت او را سرکوب کرد. او در میدان “مردم یا قدرت” سوی مردم را انتخاب کرد تا قدرت او را برای عبرت دیگران به حبس بی معنا محکوم کند. او در دوگانه “انقلابیگری و سازشکاری” هم خوی انقلابیگری را ترجیح داد با آنکه جز اصلاح نمی خواست. … …
اکبر گنجی برای من شخصیت یگانه ای است اما با همه کسانی که در تاریخ معاصر ما “نه” گفته اند سخت همانند است. برای من او یک گلسرخی دیگر است. یک شریعتی دیگر. یک مجاهد دیگر. یک چریک فدایی دیگر. او در زمانی نه گفت که دیگر بسیاری آری گفته بودند. درست وقتی انقلاب به نقطه مرگ خود می رسید و دولت انقلاب همه را خریده بود یا خفه کرده بود یا رانده بود، “نه” گفت. اکبر گنجی ایده آلیست ترین انقلابی ما و عاشق پیشه ترین انقلابی ما در سالهای سخت پس از انقلاب بود. و تاوان این ذهنیت ایده آلیست و عشق مجنونانه را از عمر و سلامت خود داده است و هنوز هم. او باید جایی روی مین می رفت اگر سرباز و بسیجی ساده ای بود در جبهه جنگ. اخلاق او اخلاق همان برو بچه هاست. برای همین در میدان مین گذاری شده سیاست بی پروا می رفت – بی پروای مرگ و حبس. او کسی است که در تمام عمر سیاسی خود انقلابی ماند به معنایی که ما از انقلاب می فهمیدیم در دهه ۴۰ و ۵۰. به قول بهنود می توان با او مخالف بود اما نمی توان او را دوست نداشت. چرا که او کاری را تا نهایت پیش برد و تجربه کرد که همه ما، بنا به آرمانهایی که با آن تربیت شده بودیم، می خواستیم ولی نتوانستیم.
آن که گفت نه آن که گفت آری
نوشته شده در 13 مارس 2005
دستهبندیها: آنها که میشناسم
همونجا تو کامنت مهجرانی براش نوشتم این حرف ها رو باید وقتی می زدید که در کار بودید نه الان که رستید .
که آن وقت اثرش صد برابر این نوشته ی شما بود .
با مهر
علی
آقای بهنود قشنگ گفته است. هیچ وقت درنظرم کسانی که مقاومت خود را شکستند، خرد نشدند. روشی بود که ناگزیر از انتخاب آن شدند. اما گنجی ستایش برانگیز است. می توان با او مخالف بود ولی صلابت او را نمی توان نادیده گرفت.
آری! نه!
با ادای احترام به اکبر گنجی…
من تعجبم از اهالی وبلاگستان است که مثلا برای افسانه نوروزی که به هر حال تا حد زیادی مقصر بود خودشان را خفه کردند از بس پتیشن پشت پتیشن امضا کردند…ولی برای مردی چون گنجی که شرافت را از زیر خروارها رنگ و ریا به رو آورد و به انسانیت خفته نهیب زد…هیچ!…گوئی این آدمها اولویت ها را درک نمی کنند…گیریم خودش هیچ نخواهد…آیا ما به او بدهکار نیستیم؟
در یکی از جلسات قرآن که به منزل دکتر ابراهیم یزدی رفته بودم بر روی دیوار منزلش قابی با این بیت شعر توجه مرا به خود جلب کرد: طوطی و مرغ و قناری به قفس محبوسند / کاین جهان در خور آزادی زاغ و مگس است …
افسوس که این مزرعه را آب گرفته
دهقان مصیبت زده را خواب گرفته
ای مرغ گرفتار، بمانی و ببینی
آن روز همایون که به عالم قفسی نیست
اقای سیبستان سلام
من را ببخشید که از شما وانقلابی گری شما دلخورم از نامهاییکه بردید
گلسرخی شریعتی فدایی مجاهد وووووهمه جوانکشند تعجب نکنید این
حقیقت است انطرف قضیه یعنی پیروان جهاد و شهادت…. کمی هم انس و الفت بنوسید
نگزارید بوش و بوشیستها این همه برای ادم!!کردن ما مسلمانهاخون دل بخورند
گنجی هم شمشیر از رو بست که چی؟؟؟اگر گلسرخی با شاهدو امپریالست
امریکا مبارزه کرد و یا شریعتی شاه را یار امریکا و ملاها را شریک جرم
وی میدانستویا مجاهد وفدایی هم اما گنجی و عالی جناب هایش فقط امریکا
وانگلیس را خوشحال کرد و چه داستانسرایها که رادیو فردا و بی بی سی
از گنجی نمیکنند
آقای جامی عزیز ضمن ابراز خوشحالی ام از اینکه شماهم به یاد گنجی هستید نکته ای رامیخواهم بگویم و آن اینکه ازنظر من چالش برای گنجی نه در میان اخلاق و سیاست که درمیان اخلاق و بی اخلاقی در سیاست ایرانی بود,سیاست لزوما همراه با بی اخلاقی نیست.