من مثل بسیاری دیگر در فضایی رشد کردم که به قول دوستان سینه چاک مباحث جدید “گفتمان” اصلی در آن سادگی و صمیمیت بود. ما عاشقانه حرفهای فروغ و احمدرضا احمدی و همفکران آنها و بعدها شعر سهراب سپهری را می خواندیم و دنبال می کردیم که به سادگی و صمیمیت دعوت می کردند و آن را پایه نقد و برنامه اجتماعی خود قرار می دادند. پدران معنوی نسل ما شاعران بودند. شاعرانی که غایت کار هنری شان را سادگی و صمیمت می دیدند و خود در کنار خیل نویسندگان و فعالان سیاسی مردمگرا به شخصیت هایی ساده و صمیمی بدل می شدند. و نیز شخصیت هایی ساده و صمیمی می آفریدند. در داستان و شعر و نمایش و سینما و سیاست. ما از سادگی اسطوره ساختیم.
ایده آل پرستان ساده و صمیمی
دوره ما زیر نفوذ اندیشه مردمگرایی ملهم از آرا و اهداف چپ این شعار را راهی برای نزدیک شدن واقعی به مردم می دید. مردمی ساده و صمیمی. ایده آل دوره ما مردمی شدن بود و انقلاب مردمی. ما با تکاپویی عظیم به این هدف خود رسیدیم. اما سپس عصری پیدا شد که به آن فکر نکرده بودیم: عصر ابهام. عصر عامیانگی. عصر تسلط باورهای عامیانه در سیاست و اقتصاد و فرهنگ. ما به این سویه آن گرایش خود هرگز فکر نکرده بودیم. ما مردمی بودیم ایده آل پرست. خیال پرستانی که تنها سویه دوست داشتنی چیزها را می دیدیم. این به قول گلدمن حداکثر خودآگاهی ممکن ما بود.
ما در شعار ساده و صمیمی بودن تا غایتی ناپیدا پیش رفتیم. همه لباس مردمی پوشیدیم. همه اخلاق توده ای را ستودیم. خاکی شدیم. دوست داشتیم مثل آل احمد پالتومان سر دوش مان باشد و از بازار که رد می شویم پیرمردی عامی از ما بپرسد: عمو پالتوت به چند؟ و بین خود و ما فاصله ای نبیند. ما را از خود بشناسد. و در آن شور ستایش مردم از نقد اساسی اخلاق عام ایرانی که ابهام و تعارف و مجامله و در خفا گفت و شنود کردن بود چشم پوشیدیم. یا اصلا به آن فکر نکردیم یا اهمیتی به آن ندادیم. نتیجه دستگاه سیاسی و رفتاری عجیبی شد که بزرگترین بازیگر ابهام در تاریخ مدرن ما شده است.
دستگاه پلیسی ابهام
ابهام کشف مهمی است برای صاحبان قدرت. ممکن است آنها آن را از اخلاق عمومی مردمی که از میان آنها برخاستند به ارث برده باشند. اما خیلی زود دانسته اند که این معدن طلایی پایان ناپذیری است که بزرگترین پشتوانه قدرت آنهاست.
در دستگاه نظری ابهام هیچ چیز نباید تعریف شود تا بتوان در موقع لزوم آن را بنا به موقعیت و منافع خود تعبیر و تفسیر کرد. هیچ کس حقوق معین و بی ابهامی ندارد که بتواند آن را مطالبه کند تا بتوان در هر زمان وارد حیطه زندگی او شد و او را و زندگی اش را تا مرزهایی تصور نکردنی به بازی گرفت.
مرزها باید مبهم باشد و بماند. جمله ها و گزاره ها و احکام و قانون باید از روشنی و صراحت پرهیز کند. تا بتوان در هر زمان افراد را به تجاوز از فهم و مرز و حد متهم ساخت. بنابرین، روحیه محافظه کار مردم آنها را به محدودترین مرزهایی که به نظر امن ترین و غیر قابل سوال ترین می آید خواهد راند. و دیگر هیچ کس به هیچ چیز نخواهد اندیشید.
زیر رژیم ابهام باید همیشه نگران و ترسان باشی که آیا از مرزی عبور کرده ای؟ حد و حریمی را زیر پا نهاده ای؟ چیزی را نادرست فهمیده ای؟ گناهی تقصیری از تو سر زده است؟ بنابرین یا باید بی عملی و بی نظری و انفعال و کوکی بودن را پیشه کنی یا اگر فعال و پرتحرک بودی دلهره دایمی را.
در دایره ابهام جایی برای صراحت نیست. زبان صریح ناپسند و برخورنده و مطرود است و قابل مجازات. دایره صراحت ها بسیار بسیار کوچک و محفلی است و آنهم متغیر است و تابع مصالح قدرت یا دوری و نزدیکی تو از و به قدرت.
ابهام و امتناع نقد
ابهام امکان نقد و انتقاد و خرده گیری کردن از حاکمان و اصحاب قدرت سیاسی و فرهنگی را سلب می کند. آنها هرگز بروشنی نمی گویند که از چه اصولی پیروی می کنند و چه سیاستی دارند و اغراض و اهداف آنها چیست. مجله باشد یا دستگاه سیاست خارجی یا داخلی یا حزب و صنف. ابهام به آنها امکان می دهد که هر زمان بخواهند تغییر موضع بدهند و کسی را هم یارای پرسش و اعتراض نباشد. ابهام خلع سلاح کردن عمومی است از قدرت مداخله و نقد و اعمال اراده خویش.
ابهام که وجود دارد تو تنها می توانی حدس بزنی یا گوش به شایعات بسپاری که نظام حدس هاست. و صاحبان قدرت همواره می توانند با تکذیبیه ای حدس تو را نادرست بشمارند و تو را همچنان بیرون دایره باقی گذارند.
ابهام آفت امنیت اجتماعی و فردی است و بزرگترین خطر در راه رشد همه جانبه انسانی. ابهام جامعه را و فرد را بازیچه قرار می دهد. ابهام راه پرسشگری را می بندد و پرسش را به ماهی لیزی تبدیل می کند که بآسانی می توان از آن گریخت. جامعه ابهام زده آسانترین جامعه برای حکومت کردن است. این را هم سیاست پیشگان می دانند هم نویسندگان پوپولیست یا فرصت طلبی که از بی پرسشی جامعه یا فقدان توان آن در به-پرسش-گرفتن تغذیه می کنند. این را پدران و پدرسالاران نیک آموخته اند. مدعیان و دروغگویان نیز.
صراحت و فروپاشی ابهام
عصر ابهام اکنون در حال فروپاشی است. یکی از بزرگترین خدمات کسانی که به نام اصلاح طلب می شناسیم به صدا در آوردن زنگ پایان عصر ابهام بود با اصرار بر شفافیت. آنها اگر خود نتوانستند مظهر تام و تمام این گفتمان تازه باشند اما در شناخت ارزش بی همتای شفافیت و صراحت محق بودند و پیشگام.
جمعیت جوان متکی به طیفی از ابزارهای رسانه ای ایران امروز را در آستانه تغییر بزرگی قرار داده است: پایان عصر ابهام. هیچ بیهوده نیست که رسانه بزرگترین خطر رژیم ابهام بوده است و بیشترین آماج حمله او. اما مساله به همین سادگی نیست. اگر این بار هم بی شناخت مولفه های عصر تازه پیش رویم تنها به آشفتگی بیشتر دامن زده ایم. اکنون ما نیاز داریم که در تمام جنبه های این گفتمان تازه بیندیشیم.
صراحت و صمیمیت
بی گمان امروز باید صراحت و صمیمیت را به جای سادگی و صمیمت نشاند. اما در ذیل این چتر عظیم هزاران نکته را نیز باید به دقت واشکافت. این وظیفه ای به سنگینی بازشناسی همه جانبه تاریخ و فرهنگ و اخلاق و سیاست است. هر نسل تازه ای که با گفتمانی تازه آغاز می کند از این بازشناسی گریز ندارد. چاره را من در استقبال از نقدی صریح و ممتاز می بینم که بی تعارف و مجامله هر چه را گفتنی است بیابد و بگوید. برای گذر به عصر تازه صراحت نقد و صمیمیت منتقد راهی اساسی است. هر اثری، مقاله ای، کتابی، اقدامی، هنری، خلاقیتی، ادعایی، نظری با این ویژگی باید رو به آینده دانسته شود فارغ از اینکه از چه سخن می گوید. گمانم ظرفیت های فکری و نظری آن هم تا حدود زیادی موجود است. هر کسی باید در حد دانش خود بایستد. آنکه بر گرده ابهام می نشیند باید که نخستین هدف نقد باشد. ابهام زدایی و شفافیت و پرسشگری تنها مسائلی 
;سیاسی نیستند. آنها در درجه اول مسائلی روش شناختی و رفتارشناختی اند.
مهدی عزیز
من نیز کاملا با ابهام زدایی و پاک کردن هاله ها از پشت سر انسان ها توافق دارم، اما لازمه این مهم همانطور که خودت بهتر می دانی، عاری بودن از پیش داوری هایی است که بعضا افرادی مثل من شاید (از خودم می گویم تا مبادا شبه برای دیگران باشد) پیش از هر چیز درگیر تئوری های ،شاید که بهتر است آن را توهم نامید، ذهنی توطئه بوده و حاضر به شنیدن سر راست و به دور از جنجال نیستیم و آن چه که خواسته تو است همانا شناختن جایگاه هایمان است و آشنا بودن به پیش فرض احترام.
ممنون از راهنمای هایت، که ارایه سئوال درست گام اساسی در رسیدن به پاسخ درخور است و من نیز این را خواهانم. اما صورت اول مسئله من در همان رسیدنِ به سئوال مناسب است تا به بزرگتر یا بزرگترین (در شکل کلمه بحث ندارم، که شناخت افراد برایم مهمتر است) دست یابیم.
باقی بقایت
مطلب بسیار خوبی بود
شما باور کرده اید بواقع شفاف سازی را؟ این حرفها تنها در بیان خوب ارائه شد . بسیار هم! عملا همه چیز زیر پوشش همان ابهام است. یاد جورج اورول می افتم وقتی این حرفها را می شنوم.
شاید هم ادعای شفاف سازی است که جایی برای سوال نمی گذارد چرا که فرض بردسترسی بدون واسطه به “حقیقت” را دارد. مگر همین ادعا به شفاف سازی نیست که زیرپوشش رفع ابهام، به کنترل و نظارت صاحبان قدرت (و به اسم “امنیت ملی”) بر شهروند تابع قانون مشروعیت می بخشد؟ شاید ابهام “حقیقت” را که به واسطه قدرت فرای تاریخ و زمان و مکان ثبت شده به زیر سوال می کشد و مطلقیت دانسته ها را مضطرب می کند. از نظر من ابهام نفی پرسشگری نیست، شرط آن است.
موفق باشید. سیما
وقتی ابهام فرصت می دهد تا قدرت بتواند خطاهایش را پوشیده دارد وقتی ابهام اجازه می دهد تا سنگواره های ذهنی پوسیدگیشان را پنهان کنند وقتی ابهام خطر فرصت چرخش قدرت را از صاحبان قدرت دور می گرداند باید هم مبهم بود و به احترامش هر روشن سازی دشمن داشت.
سیمای عزیز،
درست است که “ادعای شفاف سازی” هم می تواند “جایی برای سوال نگذارد” اما در روند خود بسیار سوالها برمی انگیزد تا به آن هدف برسد. تنها آن نوع حقیقت که خود را از آغاز شفاف فرض می کند است که با پرسشگری میانه ندارد اما به این “شفاف” نمی گوییم “دگم” می گوییم. شفاف سازی روندی است که اگر با پرسشگری تعارض یافت باید در ادعایش برای شفافیت تردید کرد نه در اصل ملازمه شفافیت با پرسشگری.
این هم که “ابهام حقیقت را که به واسطه قدرت فرای تاریخ و زمان و مکان ثبت شده به زیر سوال می کشد” گزاره ای است که نیاز به استدلال دارد ولی بر فرض که آن را صحیح بگیریم در موقعیت جغرافیای حرف من قرار نمی گیرد. یعنی داریم از دو مقوله جدا حرف می زنیم. اصرار من برای انضمامی بودن اندیشه برای همین است که اسیر گزاره هایی نشویم که به جای راهبرد راهزنی کنند. از نظر من گرچه ابهام -یا چنانکه پیشتر در سیبستان گفته ام: سوء تفاهم- می تواند شرط پرسشگری باشد اما درستی آن ارتباط سرنوشت سازی به حرف من که از موضع مشخص دیگری است پیدا نمی کند. من از ابهام بمثابه نظامی برای شناور کردن همه معانی سخن می گویم. امری که مثلا در شعر مستحسن است اما در جامعه فاجعه ساز!
مهدی عزیز،
من هم از شعر نمی گویم، از جامعه می گویم. نکته بسیار مهمی که به آن اشاره کرده اید (جغرافیا) و روابط پراکنده قدرت (که من آن را مستلزم این بحث می دانم) مسلما” معنای “ابهام” را نیز تغییر می دهند. پس کلمات در خود شفاف و کامل نیستند و مدام با تغییر زمینه معنایشان عوض می شود. پس ایراد از ابهام نیست، از شناوری معنا بدون توجه به روابط قدرت است، نه؟
اما “راهبری” و نه “راهزنی” این سوال را پیش می آورد که “کدام راه؟” حد اقل از دیدگاه من، راهروی (و یا راهبری… فارسی شما به مراتب از فارسی شکسته من زیباتر است!) غالبا” در خود می شود هدف. حرکت می شود مقصد. کسی نمی پرسد “آخر به کجا؟” در زمان انقلاب گفتیم “تا شاه کفن نشود این وطن وطن نشود”. نپرسیدیم بعد از استبداد شاه چه می خواهیم. ایده آلیست بودنمان طولی نکشید که با سیلی محکمی از سر پرید. حالا هم ترس از این دارم که این راه که رفتنش را هدف می کنیم به بیراهه ختم شود. مقوله ای که شما می گویید به مقوله ای که من به آن اشاره می کنم آنچنان هم که فرض می کنید بی ربط نیست. “شفافیت” نقل مجالس برون مرزی است که در حیطه اقتصادی با گفتمانهای نیو لیبرال همراهند. شرکت های سرمایه بین المللی هم از ایران زیر قرض شفافیت می خواهند. مگر نه؟ اما شفافیت آنها کجاست؟ شاید ربط حرف من مبهم باشد، اما به این بسنده کنم که در عصری هستیم که اشکال جدید حکمرانی فراملی (نه صرفا” ملی و نه فقط بین المللی) روابط قدرت را کنترل می کنند. پس قبل از راهبری یپرسیم به کجا؟ بپرسیم آمالمان در چه گفتمان هایی جای می گیرند و چرا؟
شفافیت را هم بی سوال نپذیریم.
شاد باشید. سیما.
ایجاد ابهام و ژیچیدگی یکبیشتر مسئله روانی است تا اجتماعی.
آدمی برای نهفتن آنچه اعتبارش را نزد سایرین زائل می کند به مکانیسم های دفاعی روی می آورد که حاصل آن پیچیدگی شخصیت فرد است.
این مطلب را من به تفصیل در وبلاگم آورده ام.
یک اجتماع هم از نظر روانی شبیه یک فرد رفتار میکند.
سیمای عزیز،
اشاره من به شعر و سیاست از آن بود که به تفاوت سپهر گفتگو و معنا توجه دهم. به همین ترتیب در معنایابی یک مفهوم چه ابهام باشد یا شفافیت یا قانون و حقوق و آزادی و مانند آن البته هم جغرافیای حرف مهم است هم زمان فرهنگی و تجربه تاریخی. من هم به مساله قدرت بسیار بها می دهم اما قدرت را فقط در شکل سیاسی یا اقتصادی اش محدود نمی کنم. یک نویسنده یا مدیر مجله یا همسر من و شما هم قدرتی دارد. در واقع جهان نظامی از قدرتهای در پیچیده به یکدیگر است. همین روزها شاهد قدرت طبیعت بوده ایم که قدرت تمدن را به هیچ گرفت. همه این ها در معناها و مفاهیم تاثیر خود را دارند کم یا بسیار. این هم درست است که “کلمات در خود شفاف و کامل نیستند و مدام با تغییر زمینه، معنایشان عوض می شود.” اصولا کلمه مثل متن همیشه صامت است و شیوه گویا کردن شما به آن معنا و جان می بخشد. ولی این بدان معنا نیست که نمی توان در یک حوزه معنایی مشخص مفهوم خاصی را از کلمه گرفت یا بر اساس یک معنای مفروض حرکت کرد. شناوری معنا اما از این بابت که معنا را مغفول یا صامت می گذارد یا معنایی نارسا را مراد می کند اتفاقا بسیار خطر ساز است. منتها بستگی دارد به این که شما کدام سو ایستاده باشید. تا خطر متوجه شما باشد یا ناشی از شما باشد یا اصلا ناظر باشید.
من راهبرد هم که گفتم آن را به جای استراتژی به کار بردم. صراحت و صمیمیت به عنوان یک استراتژی برای من مطرح است. این خود راه است. یا شاهراه است. من به مقصد خاصی دعوت نکرده ام اما در شیوه رسیدن بحث کرده ام. بدون سطح معناداری از صراحت چونان یک فرهنگ عمومی، نمی توان به هیچ مقصد مدرنی رسید یا سنت را نقد کرد یا دعوی حقوق برداشت.
البته شفافیت موضوعی بین المللی است همانطور که مردمی بودن در آن سالها که از آن یاد کردم موضوعی انترناسیونالیستی بود. اما باز هم رابطه شرکت های چند ملیتی با دولت های توتالیتر در بحث شفافیت طلبی همان رابطه ای نیست که مردم آن دولت ها با دولتمردان خود خواهند داشت اگر به صراحت رو کنند.
سخن آخر هم اینکه من مایلم تاکید کنم که صراحت و صمیمیت تنها بعدی سیاسی یا معنایی سیاسی ندارند. گونه ای اخلاق اندیشگی و رفتاری و روش شناختی اند. که اگر پذیرفتید تنها در سیاست از آن بهره نخواهید برد. از میز صبحانه تا رختخواب شبانه از آن متاثر می شود. سیاست برای من همه چیز نیست.
دوستار،
مهدی
به نظرم نویسنده در این یادداشت کاملاً صریح منظورش را بیان کرده است. برای این کار، در ابتدای یادداشت -در همان پاراگراف اول- از تاریخ (جو غالب، نحوهی پرورش فکری، الگوها و …) مثال آورده و در خاتمه هم بهطور مشخص گفته: «ابهام زدایی و شفافیت و پرسشگری تنها مسائلی سیاسی نیستند. آنها در درجه اول مسائلی روش شناختی و رفتارشناختی اند». به این ترتیب، نویسنده به نقد فرهنگی نظر دارد که در آن، بُعد مبهم بر شفاف میچربد، فرهنگی که سراسرش را ابهام گرفته؛ فرهنگی که در آن میان خطوط بیشتر از خود خطوط خوانده میشود!
به نظرم تفسیر و تعبیر سیمای عزیز چندان ربطی به مراد مهدی عزیز نداشته باشد.
بیانیه پرشوری بود. بخصوص قسمت پایانی آن که امر به صراحت می کرد! اما باید پرسید هزینه شفافیت و صراحت را چه کسانی می پردازند؟ مطمئنا نه خارج نشینانی که از دور دستی بر آتش دارند. مطمئنا نقد صریح وضعیت فرهنگی اجتماعی سیاسی ایران برای آنانی که خارج از گود نشسته اند و فرمان لنگش کن را صادر می کنند میسر است. شاید آنچه اینجا بیش موثر باشد باز خود ابهام باشد. در محیطی که هزینه های شفافیت و صراحت کمرشکن است این ابهام است که باز به کمک می آید و امکان جنگ چریکی معنا شناختی را ممکن می کند. کافی است تا مقایسه ای داشته باشیم بین محتوی بلاگهایی که نویسندگان آنها مقیم ایران اند و احیانا در دانشگاهها و محیطهای علمی ایران مشغول و بلاگهایی که نویسندگان آنها خارج از ایران اند. البته مسلما قصد من دفاع از زبان ابهام نیست. اما گاه برای هدفی مهمتر و مصون بودن از عوارض احتمالی ابهام سلاح کارایی است و این سلاح فقط بکار صاحبان زر و زور و تزویر نمی آید . اگر چه گفته اید که منظور تان فقط حوزه سیاست نیست اما برآیند مطلب شما بیشتر فضای فرهنگی و سیاسی کشور را نشانه رفته است. زیاده جسارت است.
سان لومینانس عزیز،
من “امر” به صراحت نکردم بلکه آن را “کشف” کردم و بر آن « تاکید” گذاشتم! به زبان دیگر من از پدیده ای واقعا موجود و گسترش یابنده در داخل ایران حرف می زنم که دارد ویژگی نسلی تازه می شود و فضای فرهنگی دیگری می آفریند و امواج آن ما خارج نشینان را نیز متاثر می کند!
این باور که اگر کسی خارج نشین شد رفتار و فرهنگش “صراحت” می یابد کاملا بر خطاست. این موضوع را می توان از نظر استدلالی و مطالعه میدانی و حتی شواهد وبلاگی ثابت کرد. صراحت مساله ای “وجودی” است نه سیاسی. سیاسی بودن آن به دلیل تظاهر این امر وجودی است. اگر از این تغییر درونی برخوردار نشده باشی تغییر حغرافیا مشکلی را حل نخواهد کرد. مثال روانشناختی اش خجول بودن است. خجولی در این سیاست یا آن جغرافیا خجولی است. باور کن که به قول بهرام بیضایی تغییر جغرافیا باعث تغییر فرهنگ نمی شود. یا دست کم به آن سرعت و حدت که تو فکر می کنی اتفاق نمی افتد. ایرانی اینجا هم سالهای سال ایرانی می ماند. که البته اصلا بد نیست. گیج خوردن و آونگ ماندن بین دو دنیا ست که بد است.
باری، آنچه من می گویم نوعی کشف نظریه راهنما ست برای مشخص کردن نیازهایمان به عنوان ایرانی. در غرب باشیم یا در شرق. در باب هزینه لنگ کردن هم فقط بگویم که تا فرد یا جامعه آمادگی پرداختن هزینه های ممکن را نداشته باشد به هیچ تغییر مهمی نمی رسد. ولی تا همینجا هم ایران و ایرانی هزینه هایش را داده است. اما آیا به اندازه کافی حاصلی داشته؟ پرسش ها همیشه چند جانبه اند.
مهدی عزیز، گفته ها را تکرار نمی کنم. با سان لومینانس موافقم. باور کنید که ایرانی بودن ذاتی نیست. آن هم بر حسب زمان و مکان عوض می شود. در ضمن با گفته تان در مورد قدرت و شبکه ای بودنش موافقم وهیچ تضادی با آنچه گفته ام نمی بینم. اما اینکه میگویید “صراحت و صمیمیت تنها بعدی سیاسی یا معنایی سیاسی ندارند… از میز صبحانه تا رختخواب شبانه از آن متاثر می شود. سیاست برای من همه چیز نیست.” شاید رختخواب شبانه آنچنان هم از سیاست جدا نباشد. البته باز به این بر می گردد که سیاست را چگونه تعریف کنیم. اگر ابهام در این جمله می بینید، به روابط قدرت در حیطه جنسیت بیاندیشید و آیین نرم سازی. ربطش آشکار خواهد شد. اما صمیمیت را بگزارید که با تمایل به شفافیت ادغام نکنیم. پس با صمیمیت می گویم که بسیار زیبا می نویسید و خوشحالم که می نویسید. نوشته هایتان را دنبال خواهم کرد تا مهارت فارسی نویسی به این ایرانی متغیر مبهم باز گردد. همیشه موفق باشید. سیما
سلام
مهدی درباره یکی از مطالبت چیزی نوشتم. خوشحال می شوم نظرتان را بدانم.
یا حق
سهند عزیز،
من یک بار پیش از این گفته ام که ناسزا جایی در سیبستان ندارد. تعارفی هم با کسی ندارم. اگر سانسور است هم این سانسور را منطقی می دانم. توجیه زیادی هم لازم نیست. از این که به من کسی برای حذف ناسزا سانسورچی بگوید هم دست و دلم نمی لرزد. برای روابط شخصی ام هم با افراد بسیار احترام قائل ام. گرچه به کسان دیگری که از نزدیک نمی شناسم نیز ناسزا را تحمل نمی کنم و دیده ای که بی احترامی تو به مجید زهری و مرتضی نگاهی و نیما راشدان را هم برنتابیده ام و ادیت کرده ام. دوستان خوب زردآلو نیستند که هر تابستان از درخت بشود چید. قضاوت تو را هم غیر منصفانه می دانم. با اینهمه کامنت را حذف نمی کنم ولی ناسزا را حذف می کنم. اگر اصرار بر ناسزاگویی هم داشته باشی متاسفانه ناچارم قضاوتم را در باره تو عوض کنم. از تو بعید است که روش قلدری کردن را پیش بگیری. اصولا غیر از دانش که ارزش اساسی دارد و در تو هست اخلاق هم مهم است و ارزشی بی پایان دارد. کسی که براحتی حرمت شکنی کند و زبان به هتاکی باز کند از دانش خود نیز سودی به کسی نخواهد داد. حداقل اخلاق این است که در خانه من که هستی آداب مرا محترم شمار.
عزیز جان، تو که این قدر زود بهت بر می خورد چطور مثل نقل و نبات این و آن را به هر صفت خنده ناک یا تاسف آور یا هر چه فکر می کنی درست است نسبت می دهی؟ اگر تو در مقابل یک هشدار مودبانه از کوره در می روی و رو شدن ماهیت آدم را به رخ می کشی خب کمی فکر کن که دیگران هم ممکن است از این توصیفات سرکار آزرده خاطر شوند برادر! کی گفته خون تو از دیگران رنگین تر است و تو هر چه دلت خواست به مردم بگویی عین هنر است و کرامت اما مردم نمی توانند به تو بگویند بالای چشمت ابروست؟! می گویم قلدری می کنی قبول نمی کنی. ولی این قلدری است اخوی جان. مگر که خودت را عقل کل بدانی و بر خودت چیزهایی را روا ببینی که بر دیگران همان را مجاز ندانی. تازه ما که به زبان تو حرف نزدیم و معاذالله که بزنیم ولی اینتگریتی و این حرفهامان را بلدیم حفاظت کنیم. به روش خودمان. تو هم اول تحمل یک سوزن به خودت را پیدا کن بعد انتظار رواداری از جوالدوزهایی که به ملت می زنی داشته باش! بیله دیگ بیله چغندر. آنها هم که در دانشگاه هاشان هر چه می خواهند به چرچیل نثار می کنند جواب مکفی هم می گیرند. تو فقط نثار نقل و نبات شان را دیده ای. جوابهایی را هم که گرفته اند ملاحظه فرموده ای؟!