تمام روز را به سوزان سونتاگ اندیشیده ام. می خواستم تکه هایی از حرفهاش را در باره پست مدرنیسم و در واقع نقد آن ترجمه کنم و اینجا بیاورم. اما شاید وقتی دیگر. حالا دیگر همه می توانند انگلیسی بخوانند. دست کم آنها که مساله شان پست مدرنیسم باشد! اما من هرچه به زندگی این آدم فکر می کنم چیزی در او می بینم که در ما جماعت کمتر هست. لابد باید آمریکایی بود تا بتوان مثل سونتاگ زندگی کرد. کتابخواره ای شگفت با قدرتی مثال زدنی برای زندگی کردن.
حتما چیزی از این شیوه زندگی را او مدیون شیوه زندگی یا فلسفه زندگی آمریکایی است. حتما. صراحت آمریکایی و اعتماد به نفس اش عجیب است. بماند که بسیار وقت ها با نوعی ساده باوری همراه است. باشد. این مساله من نیست. اما در میان آکادمیسین ها و سیاستمداران آمریکایی و کلا نخبگان آن دیار این خصلت مشترک را بسیار برجسته دیده ام. چیزی که تا حد جسور بودن و گاه بی باکی یا حتی وقاحت پیش می رود. اما نه این هم نیست. نمی دانم از آن باید چگونه تعبیر کرد که رهزنی نکند. ما مردم دیگری هستیم. واژه برای این تجربه آمریکایی نداریم. چون تجربه اش را نداریم. پس از ورای سوء تفاهم چیزی می شنویم و می گوییم و ادراک می کنیم. اما از حاق مساله دوریم هنوز. بی خود نیست که هر چه از فلسفه و فکر اروپایی که در زبان و بیان فارسی زبانان می خوانم هاله ای از ابهام دارد. این ابهام در اصل ماجرا وجود ندارد. یا به این غلظت نیست. ما زیادی به خواندن صرف و ترجمه بها می دهیم. تجربه نمی کنیم. بی تجربه این عوالم چگونه می توان درکی از آن داشت صاف و بی غش؟
سونتاگ را ضد آمریکایی یا اصلا ضد غربی هم دانسته اند. اما این حرف احمقانه ای است. تنها کسانی که غرب را در دریافتهای دگم خود می شناسند ممکن است چنین درکی از او داشته باشند. اما او غربی است. آمریکایی است. شاید کمتر اندیشمندی به پایه او آمریکایی بوده باشد. چه می گویم؟ کلمات کافی نیستند.
سونتاگ سی سالی با انواع سرطان دست و پنجه نرم کرد. کسی مثل او باید دیگر از پا درآمده باشد. اما وقتی او را در ۷۰ سالگی می بینی فکر می کنی از او سالم تر و با نشاط تر کسی نیست. دوستان نزدیکش تعریف می کنند که او چگونه با شدت تمام زندگی می کرد. هر کتابی را می شناخت و از هر اثر مهمی باخبر بود. و شب پس از چند ساعت بحث که آنها را به رختخواب می فرستاد خود باز تا دیر وقت کار می کرد و غرق خواندن و کتاب و نوشتن بود. تفریحش خریدن کتاب بود. نه یکی و دو تا که هر بار یکی دو بغل کتاب!
هر کدام از ما که یک سال و دو سال سرطان داشته باشیم سال سیم از پا در آمده ایم و او سالها با بیماری و سرطان زیست و نوشت و در همان بیماری تامل کرد و انتشار داد. سونتاگ شدید زندگی می کرد. کلمه دیگری ندارم. شدید. لحظه ها را می نوشید و دقایق را از دست نمی داد. هر چه توانست خواند و تجربه کرد و نوشت و نقد کرد. و به هر عرصه ای که توان آن را در خود می دید و کنجکاوی اش را داشت وارد شد. و هر کدام را به شیوه خود انجام داد. کافی است فقط به دو سال و نیمی که در بوسنی زندگی کرد فکر کنیم. و به شرایط سوررئالیستی روی صحنه بردن در انتظار گودو. و این در وقتی بود که برخی روشنفکران برج عاج نشین فرانسوی او را دست می انداختند ولی خود یک صبح تا شب را بیشتر در بوسنی جنگ زده طاقت نمی آوردند. او مظهر شناکردن در خلاف جهت آب بود و مظهر ایمانی مدرن به آدمی و عدالت. سرسختی اش بی همتا بود.
مهم نیست از سونتاگ چه می آموزیم. و یا چقدر با او موافق ایم و کجا از او جدا می شویم. مهم این است که به رمز شدید زندگی کردن او پی می بریم؟ شاید بخشی از آن ناشی از این بود که او خود را همواره در آستانه مرگ می دید و ازین جهت بیشتر قدر لحظاتی را که داشت می دانست. اما این تمام ماجرا نیست. او همه خود را ثبت کرد. میان ما من در همین لحظه کسی دیگر را جز شریعتی به یاد نمی آورم که به سبک او زیسته باشد. و تا حدودی و در حوزه هایی شاملو. و شاید فروغ. او از هرچه داشت استفاده می کرد. هر چه داشت به صحنه آورده بود. حتی زیبایی اش و جذابیت تصویری اش را. برای همین هم بود که برای تبلیغ ودکا هم اجازه داد از او عکاسی کنند! او برای زیستن مرزی نمی شناخت. چنانکه برای خواندن و گفتن. او مثال خلاف این سخن بود که زنان ریحانه اند نه قهرمانه. او قهرمانه بود و ریحانه بود.
او مرزها و حجاب ها و طبقه بندی ها را چنان در هم می ریخت که دارای تمام صفات متضاد شد. او را عده ای راستگرا می گفتند و عده ای چپگرا می شماردند. بعضی او را فاقد شوخ طبعی و زیاده جدی می دیدند و برخی دیگر شوخ طبع و سرزنده. ساده دل و هوشمند و عمیق. پوپولیست و پیوریتن. خوشخو و تند مزاج. دگم و خونسرد و معنوی. متلون و مالیخولیایی و سنجیده و خردمند. و چه بسیار نامها و برچسب ها. اما او آدمی بود که می آموخت و از آنچه بدان ایمان داشت آشکارا سخن می گفت. نه خود را در طبقه بندی معینی اسیر می کرد و نه دیگران توانستند او را در طبقه بندی خاصی جای دهند. هر کس خواست به طعنه او را از طبقه ای که خود در آن بود راند. اما او فراسوی این مرزبندی ها ایستاد. او متفکری اصیل بود. با همه خطاهاش و همه تیزهوشی ها و تیزنگری هاش. آدم بود. آدمی مثل همه ما. تکیه کلامش این بود: “جدی باش؛ پرشور باش؛ بیدارشو”. پیامبر نبود. اما شوری در سر داشت و گویی رسالتی. رسالتی برای خود تا بشناسد. بی مرز. و بشناساند. بی ترس. زندگی اش مثال یک عصر شدید بود.
آقا زیاده تعریف نباشد، ولی کاری کردهای که مجبور باشم اقلآ روزی یکبار به اینجا سر بزنم. دست مریزاد.
شریعتی نماد یک روشنفکر بدون مسئولیت بود.
هم او که می گفت خدایا به روشنفکران ما مسئولیت بیاموز.
او بدون در نظر گرفتن عواقب رفتار و گفتارش و بدون آنکه واقعا بداند که چه منظوری را دنبال می کند جوانانی را که شیفته سحر کلامش شده بودند به راهی هدایت کرد که پایان آنرا خود نیز نمیدانست.
او با تلفیق تاریخ احساس اسلام شوریدگی خود شیفتگی و تمدن غربی دست به ساخت یک ایده بومی زد که سالهاست از آن تروریست ها تغذیه می کنند و …
کار او در زمینه تاریخ نه کار یک روایتگر بود و نه یک پژوهشگر بیشتر یک غوغاگر را میمانست.
به همین علت بود که هیچکس نه روحانیون و نه روشنفکران او را از خود نمی دانستند و بر خلاف خواست خودش فقط عوام و جوانان و صد البته موج سواران بدنبالش راه افتادند.
مطلب جدید من راجع به ولایت فقیه روی وبلاگم قرار گرفت.
سلام سیبستانی عزیز
پیش ازینها تا حدودی با تفکرات و شخصیت او آشنا بودم و شاید کمتر کسی باشد که از پست مدرن چیزی بداند و نام او را به خاطر نداشته باشد
اما بدرستی نمیدانستم این همه بیداری و آزادنه زیستنش را! برایم جالب بود، شاید بتوان گفت این گونه زیستن ورای همه آنچه باشد که از او در فلسفه می خوانیم
اینجا دیگر پست مدرن و تزها و آنتی تزها یی که همدیگر را می بلعند و دوباره میزایند مهم نیست! اینجا همه آنچه که عنوان کردید مهم است که براستی بزرگترین فلسفه اوست
بیداری…
دشتهایی چه فراخ
کوههای چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد
من در این آبادی
پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری، ریگی، لبخندی
پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود
که صدایم می زد
پای نی زاری ماندم، باد می آمد، گوش دادم
چه کسی با من حرف می زد؟
سوسماری لغزید
راه افتادم
یونجه زاری سر راه
بعد جالیز خیار، بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک
لب آبی
گیوه ها را کندم و نشستم، پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هشیار است
نکند اندوهی، سر برسد از پس کوه
چه کسی پشت درختان است
هیچ می چرد گاوی در کرد
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند، که چه تابستانی است
سایه هایی بی لک
گوشه یی روشن و پاک
کودکان احساسّ! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست
آری
تا شقایق هست زندگی باید کرد
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی
سایه ی نارونی
تا ابدیت جاریست
به سراغ من اگر می آیید، نرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من …
درود بسیار، پس از مدتها نقدهایتان را خواندنی یافتم و البته پس از مدتها، مقالات خودم را نیز در سایتم قرار دادم. سر بزنید و از نظراتتان آگاهم کنید
I don’t know much about Sontag. I had heard her name (after September 11th) and knew she was a controversial figure. Yesterday I searched for some obituaries. One (a not particularly friendly one) had predicted a “hagiography” in New York Times.
You have said things about America that can’t be put in words in Persian, sometimes because we don’t have the notion (or feeling ) itself, and sometimes because we don’t have a word for that. True enough.
I just wanted to add to what you said that one other thing that we Iranian lack is the ability to write (perhaps because we lack the ability to think) in “grey” terms. Let me explain: What you have written is in fact a hagiography. You don’t see anything negative in Sontag. This is bad. This is sad.
We need to learn to think in grey terms. To criticise, is not to bring up all negartive aspects; it is to try to achieve a balanced view, a grey one, not a black & white one.
از همین وبلاگ بغلی تان، ملکوت، موسیقی سنتی ای (مثلا همایون شجریان: عشق از کجا) را لود کنید بعد به خواندن این متن سیبستان بنشینید. تجربه ای غریب است؛ اما برای حرفی که می خواهم بزنم فعلا رساست (به ویژه که صاحب سیبستان هم به «تجربه»، اشاره ای درخور کرده است.
ما حتی از «فلسفه» که عقلانی ترین معرفت بشری است نیز ادراکی عاطفی داریم. یک بار دیگر به واژه واژه ی متن سیبستان بازگردید. آیا این مرثیه نیست؟ قصیده ای رثائیه در سوک نویسنده ای محبوب! و مگر عقل مدرن (که نه فقط زندگی آمریکایی، که اساسا پست مدرنیسم و نویسنده ای چون سونتاک را نیز باید در متن آن فهمید) چنین چنبره ی عاطفه و احساس و تعطیلی را برمی تابد؟
اشتباه نکنید! منٍ ایرانی با چنین متن های سیبستانی ست که خوش خوشانم می شود و غرق در لذتی غریب، نویسنده ای از منظومه ای دیگر را شهید مظلوم خود جا می زنم و تا ابد، سوکوارانه، تا که نام سونتاک نامی به گوشم می خورد، پر می شوم از شهودی غریب نسبت به خواهری معنوی (و به قول سپهری: خواهر شبانه ی موعود).
اگر از جناب جامی توقعی هست (که هست) گزارش از منظومه ای است که صد و پنجاه سال است می کوشیم آن را دریابیم و درنمی یابیم؛ و نه بال و پر دادن به خیال و احساس و عاطفه. از این ها زیاد داریم. ممنون.
سلام…من مسحور نوشته های شما شده ام و نوشته تان در مورد سونتاگ…از خوابگرد ممنونم 🙂
I’ve got it! The answer to all my dreams… Reverse Horse Racing!
I never EVER thought I’d really be able to give my full-time job and get to make MORE money at home – putting in just 3 hours a day!
http://www.horse-racing-results.co.uk/reverse-horse-betting.html
Reverse Horse Betting!