میان این موج صراحت که ما به آن دل داده ایم وقت گفتگوی صریح با خداوند کی می رسد؟ هنوز به خداوند که می رسیم پاهامان می لرزد و هر چه از پدرسالاری پشت سر گذاشته ایم عیان در مقابل مان ظاهر می شود. خدای ما پدرسالار است.
خدای ما فعال ما یشا است. نیازی به توضیح نمی بیند. جهان ملک طلق اوست. خواهیم یا نخواهیم او کار خود می کند. قید آن هم ندارد که ما دست کم سر از کار او درآوریم. این عقل که به ما ارزانی کرده است هم به او که می رسد از کار می افتد. به خیال و شعر و نیایش پناه می برد.
خدای ما خدایی است که یاسر عرفات را پیش از آریل شارون می برد. بوش را با همه جنایتهایش و نفرتی که همه از او دارند دوباره بر سر جهان حاکم می کند. خدای ما بازی را به خدای یهود و خدای مسیحیان انجیلی واگذار کرده است. ملت یهود البته از اینکه خداوند دشمن بزرگ آنها را در عین ضعف و ذلت به گور می برد سخت خوشحال اند و این را عنایتی از یهوه به ملت خود می شمارند. مسیحیان متدیست و انجیلی هم ار نتیجه تلاش و نیایش های خود در مقابل دموکراتهای بی دین بُسیار راضی اند و به بوش که جنگ صلیبی خود را با اسلام و مسلمان پیش می برد می بالند. آنها نیز از خدای خود و لطف ویژه اش به آنها راضی اند.
اما ما مردم عراق و شام و یمن و فلسطین و تاجیکستان و افغان و ایران کی از خداوند خویش راضی می شویم؟ نکند او ما را رها کرده است؟ چرا مااینقدر بی اعتبار شده ایم که دیگر ضجه و ناله ما از ستم آشکار و پنهانی که بر ما می رود دل هیچ خداوندی را نرم نمی کند؟ هر که فقیر است فقیرتر می شود. هر که مظلوم است حتی با دادن جان خویش نیز از ستم آزاد نمی شود. گرسنه روز را شب می کنیم و شب را روز در خیابانهای دوشنبه و تهران و تاشکند و سمرقند و در همه روستاهای کشورهایی که تنها محصول شان کارگران ارزان است و دخترانی که برای روسپیگری به شهر می فرستند یا با کاروانهای آدم فروشی به کشورهای عربی و غربی.
چرا خداوند ما با ما حرف نمی زند؟ چرا ید بیضایی نمی نماید؟ چرا ما را اسیر و آواره و گرسنه و مظلوم می پسندد؟ به که شکوه بریم ما که جز او به هیچ حبل المتینی دستاویز نداریم؟ همه ما را ترک گفتند. حتی کسانی که به آنها مقام دادیم و به آقایی شان رساندیم. ما را که هنوز بر سر ایمان خویش ساده دلانه مانده ایم چه کسی یاری خواهد داد جز تو ای خداوند؟ صبرمان تمام شد. نسل در نسل می میریم و به وعده های تو نمی رسیم. تو در کار ایمان ما سنگ می افکنی. تو ما را می رانی و باز می رانی. تا کی تو را باور کنیم؟
از تو هم رو گردانیم به کدام سو برویم؟ می خواهی به ملت یهود بپیوندیم؟ یا می خواهی در جماعت انجیلیان وارد گردیم؟ یا اصلا چشم به روی تو بندیم و هر چه بین ماست به فراموشی دهیم؟ اگر ما را راندی بهتر از ما خواهی یافت؟ گیرم که می یابی آخر چه کسی گفته است که ما را باید به آزار قربان کنی. هر چه داریم از توست. اما خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش. تو را غم ما هست؟ چگونه ما را نشان می دهی؟ چگونه ما را می نوازی با ما غمخواری می کنی؟
ما گدایان عوری بیش نیستیم در برابر پادشاهی تو. ما در ماهتاب تو شب سیاه ایم. جهان بی تو نیست. اما ما نیز بی کلام تو نخواهیم بود. ما را شگفت زده کن.
بعدالتحریر: من هم مثل هر کس دیگری پرسش هایی از خداوند دارم. یکی پرسیده است که به خداوند باوری دارم یا خودفریبی می کنم. من پاسخ آری یا نه را در شان بحث نمی بینم. ولی پیشتر در سیبستان به این موضوع پرداخته ام: در عمق شب درخت آتش را مرور کن؛ دیدن این مدخل هم حوزه تازه ای از کفر و ایمان را فراروی بحث می گذارد: در معنای کفر.
فکر می کنم پرسش های بسیار و بی شمار ما از خداوند در یک پرسش جمع می شود: چرا خداوند با ما از در تکلیم وارد نمی شود. به زبان الهیاتی چرا خداوند ساکت است. و چگونه می توان با سکوت خداوند کنار آمد و با او به نوعی گفتگو وارد شد. آری او می شنود و می بیند اما پاسخ ما را چگونه می دهد؟ یکبار در این موضوع هم اشاره وار چیزی نوشته بودم که مشکل من وجود خداوند نیست سکوت او ست: سکوت خداوند؛ نیز: در سکوت. رمزگشایی سکوت او و راه یافتن به بارگاه تکلیم او از دید من مهمترین مساله ایمان هر روز و امروز است.
خدایی که انسان را ویران می کند خدای ما نیست
اتین ژیلسون (۱۹۷۸–۱۸۸۴)، فیلسوف توماسی و مورخ برجستۀ فلسفه قرون وسطی، کتابی دارد به نام تحقیقی در نقش تفکر قرون وسطی در شکلگیری نظام دکارتی (۱۹۳۰) که ترجمۀ فارسی آن با عنوان نقد تفکر فلسفی غرب (ترجمۀ احمد احمدی، تهران: حکمت، ۱۳۶۰) منتشر شده است و به چاپهای متعدد نیز رسیده است. این کتاب تحلیل درخشانی است از الهیات و فلسفۀ قرون وسطی که فلسفۀ دکارت از آن بیرون آمد. این کتاب را در هنگام دانشجویی بسیار دوست داشتم و چندبار خواندم، تا جایی که تأثیری بسیار ماندگار در ذهنم گذاشت.
تا جایی که به خاطر دارم (اکنون کتاب را در پیش رو ندارم) یکی از نکتههای آموزندهای که ژیلسون در آنجا مطرح میکند این است که تحقیر عقل و دستاوردهای انسانی (از جمله فلسفه و دیگر علوم عقلی و انسانی در قرون وسطی) به نام «الهیات» و «علوم دینی» و برتری دادن آنچه به اصطلاح «الهی» است بر آنچه «انسانی» است تا بدانجا پیش رفت که دست آخر نه تنها خود «انسان» بلکه تمامی آفرینش خدا، یعنی طبیعت، هم خوار و ذلیل شد.
بدین ترتیب، به گفتۀ ژیلسون، جهان به ویرانهای تبدیل شد که «خدا» یگانه موجود آن بود و البته موجودی ناشناختنی و بسیار پرهیبت. اما پرسشی که بعد پیش آمد این بود، این خدای ویرانهها و موجودات حقیر و زبون دیگر چه جای پرستیدن داشت؟ مگر نه اینکه خدا را باید برای آفرینش زیباییها و دانشها و تواناییها ستود و نه زشتیها و جهالتها و ناتوانیها؟ کدام انسان است که بتواند چنین جهانی را تحمل کند؟ و کدام بشری است که بتواند خدایی را بپرستد که چنین آفریدههای بیارزشی دارد؟
اینجاست که ژیلسون هم مانند مارکس و نیچه مدعی میشود که میباید بذر بسیاری از شورشها علیه اندیشۀ دینی را در میان برخی «اصحاب کلیسا» جست که با نگرشهای احمقانهشان به جای بالا بردن خدا او را پایین آوردند (و البته او مدعی است که برخی از آنان زیر تأثیر محمد غزالی مسلمان بودند)، چون بر این گمان بودند که برای «بالا بردن» او باید «مخلوقاتش» را پایین آورد.
اما چگونه میتوان خدا را با پایین آوردن آفریدههایش «بالا» برد، اگر خدایی خداست باید آفریدههایش هم همانقدر ارزشمند باشند، چه چیزی جز عظمت جهان و مخلوقاتی که گویای قدرت خدا در آفرینش است میتواند ما را به پرستش و ستایش او وادارد؟ پس باید به خاطر خداهم که شده به مخلوقاتش احترام بگذاریم. بنابراین، همانطور که مایستر اکهارت یا آکوئیناس گفت: «هر آنچه انسانی است خدایی است و هر آنچه خدایی است انسانی است»، یا به تعبیر شیخ محمود شبستری خودمان در گلشن راز: «جهان انسان شد و انسان جهانی/ از این پاکیزهتر نبود بیانی».
برگرفته از: فل سفه؛ برای خواندن متن کامل کلیک کنید
…و ما کنا عن الخلق غافلین.
سلام دوست عزیز من، سیبستان!
اینها سوالاتی ست که بارها و بارها از خودم پرسیدم
این روزها که کرمانم عجیب عذاب می کشم وقتی هر بار به ناچار با ترس وهراس میدان قدیم شهر را گز می کنم!
مشتاق!
آنهایی که فقط یکبار گذرشان بدینجا افتاده باشد خوب می دانند که چه می گویم، نا امنی روحی و جسمی، اعتیاد، فحشا، درد، بوی تعفن!
همین امروز شهرداری جسدی را از گوشه ی خیابان جمع می کرد، عین زباله، انگار چند روزی میشد که بی حرکت آنجا افتده بود، بارها دیده بودمش و حالا…
اینجا مرگ برای مردم عادی شده، روسپیگری بازاری دارد، آن هم برای زیر خط فقر، انگار اینجا همه از این دسته اند
حتی به چشم خودم دیدم که دیشب، شبی از شبهای قدرمادری التماس می کرد برای فروختن تن دخترش!
می خواستم داد بزنم! گریه کنم، اما…
پس کجاست این خدای ما ؟!
Dear Mehdi: Most probably I am not going to visit Internet at least till mid December; I have a very hard test to pass, so I wanted to say some thing before this break. Talking about God there is two proverbs and one joke, which here comes. 1: “ Trust God but tie your camel well.” Arab proverb 2: “ God helps those that help themselves.” Sort of American proverb, I am not even sure whether or not American have any proverb. 3: One day an American reporter goes to Israel to write a report. He was staying in a hotel near by Wailing Wall. In the morning, he opens the window and saw an orthodox Jew praying face to the wall. At noon he saw him again praying and again at evening. He watches him for a month and finally he decides to go and ask him what he is praying for. He walks to the man and says, I have been noticing you for a month praying, would you mind telling me what you are prying for? The man says, for past thirty years I has been praying to God three times a day for world peace, love, mutual understanding, improving poverty and etc. The reporter says: Have your pray been answered? The man says: not at all, as if I am talking to the wal
اولین بار است که آمدم اینجا .با نوشته تان هم کلی حال کردم ..
می دانید،…!..مشکل اصلی اینجا ست که خدا جایش محکم است زیادی محکم!
فاصبر صبراً جمیلاً؛ إنهم یرونه بعیداً، و نراه قریباً
در مصیبت نامهء عطار حکایتی است ظریف که روزی دیوانه ای به نیشابور می رفت دشتی دید پر از کاه. پرسید اینها از آن کیست گفتند ازآن عمید نیشابور است. از آنجا گذشت صحرایی دید پر از اسب گفت از آن کیست گفتند عمید. باز به جایی رسید با رمه ها و گوسفندان بسیار، پرسید این رمه ها از آن کیست گفتند از آن عمید. چون به شهر آمد غلامان بسیار دید پرسید این غلامان از آن کیستند گفتند بندگان خاص عمیدند. درون شهر سرایی دید آراسته که مردم به آنجا می رفتند و می آمدند پرسید این سرای از آن کیست گفتند این اندازه ندانی که سرای عمید نیشابور است؟ دیوانه دستاری به سر داشت، کهنه و پاره پاره. از سر بر گرفت و به آسمان پرتاب کرد و گفت این را به عمید نیشابور ده از آنکه همه چیز را به وی داده ای!…………………
douste aziz hanozat bawari hast ya xod ra mi faribi
خواستم سکوت کنم اما…!
خدای را زیر سوال برده اید سیبستان عزیز! خدایی که منِ انسان را آفرید تا احسن الخالقین این زمین باشم! خلقتی که در آن تنها تکامل معنا داشت و لاغیر!
اینجا زمینی است که منِ انسان در آن خدایی میکنم!……بسان کودکی که پا در کفشی بزرگ می کند!…….بازی خداگونه منِ انسان برنده دارد و بازنده!
تا بحال به جمع کودکان در حال بازی نگاه کرده اید؟! وقتی که در حیاط مدرسه ای بازی میکنند؟!
نه پدری هست و نه مادری. هرچه هست میان آنهاست، می خندند، می گریند، دوست می شوند، دشمنی میکنند، دعوا دارند و آشتی…..گاه جمعی قلندر می شوند، جمعی یاغی، جمعی ستمگر، جمعی ستمدیده و ……هرکس در این میان سهمی دارد، سهمی از یک بازی کودکانه…!
اینجا دیگر نه قدرت و اقتدار پدری هست و نه گرمای آغوش مهربان و دست نوازش مادری!
در این میان شاید کودکی آزرده شود و شکایتی به خانه برد و این خود گاهی دست و حکمت بزرگی را بر این جمع حاکم کند اما دیر زمانی نمی پاید و باز همان جمع می ماند و کودکان آن جمع!
عزیزم!اگر قرار به این بود که ما بدانیم مار ا چه به بندگی و او را چه به خدایی؟؟
دمت گرم و سرت خوش باد که قدرى هم به ما گرما بخشیدى.
کمی سکرآور بود و بگونه ای هم خمارشکن. پلشتی روزمرگی زندگی چنان آلوده مان کرده که یکسره بقول دکتر جواد لاریجانی از سوالات فوندمنتال! فارغ شده ایم. اما اینکه در بعدالتحریر از سکوت خدا نوشته اید منظورتان سکوت خدا در عرصه اجتماع است یا در خلوت فرد؟ از نوشته بر می آید که منظورتان سکوت خدا بیشتر در عرصه اجتماع است. اما اینکه آیا خدا بهنگام مواجهه فردی نیز ساکت است فکر می کنم این به تجارب فردی افراد بستگی دارد اما اصولا دینداران به دیالوگ با خدا معتقدند این را به کرات در مواجهه با مردم کوچه و بازار می توان دریافت گویی خدا را همواره در تعامل و گفتگو با خود می بینند گویی خداوند با نشانه هایی خاص و سمبول هایی ویژه با آنها در گفتگو است مثل حوادث نیک و بدی که برای آنها رخ می دهد. دکتر سروش نیز بر همین دیالوگ بین بنده و خدا انگشت می گذارد ودر هنگامه ای که بسیاری از براهین عقلی برای اثبات خداوند از حیض انتفاع افتاده اند این دیالوگ و پاسخ شنیدن را راهی برای اثبات خداوند می داند.
برگردیم به روزهای کودکی عشق و ایمان را هجی کنیم
سلامی از خداوند رحمان و رحیم بر مهدی سیبستان… ممنونم از اینکه سوالات خوبی را مطرح کرده ای. بدان و آگاه باش که من نزدیکم! بله؛ من از رگ گردن به تو نزدیکترم. من ظاهرم من باطنم من اولم من آخرم، من می شنوم من می بینم. من با تو هستم هر جا که باشی. فعلاً از زبان یکی از بندگانم برای صحبت با تو استفاده کرده ام. اینها که گفتی همیشه بوده و هست. مگر قدرت و شوکت فرعون و جنایات او یادت رفته. سرزنش کنندگان نوح، اره کردن زکریای پیامبر، به آتش انداختن ابراهیم، جنگ های بشری مخصوصاٌ این مدرنترها (جنگ جهانی اول و دوم) و… اگر من بخواهم همه جا خودم دخالت کنم که نمی شود. من از اول گفته ام که سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی دهم مگر اینکه خودشان بخواهند. البته من می دانم که تو می دانی که من می دانم! و این سوالات را بهانه ای برای صحبت با من کرده ای؛ ای بلا!… با تو سخن بسیار دارم ولی این بنده ی من، اشتراک اینترنتش در حال اتمام است! هر وقت می خواهی با من سخن بگویی سخن بگو. من می شنوم. دوستت دارم. دوستدارت: خدا
سلام دوست اندشمند/آنچه ما را سرگشته می کند تکلیفی است که خود آنرا نگاشتیم. تاریخ اجتماعی ما بعد از صفویان آنچنان رقم خورد که اهورا مزداجایش را به سلاطینی اعطا کرد که برای سیطره خود خدایانی آفریند از آن جهت که به اسارت برند خویشتن خویش آدمیان را. و ناکام گذارند بذر رشدعقلانی را