روزی دراز گذشت که به شبی پرگفتگو ختم یافت. کنفرانس دموکراسی برای ایران جمع خوبی از روشنفکران خارج کشور را دور هم جمع کرده بود. از آشوری و آجودانی تا پرهام و طهماسبی و بهبودی و دستمالچی. گروه چپ ها هم از طیف های مختلف. بهنود و نگهدار را هم دیدم که در جمع مستمعان بودند اما ساکت ماندند.
حرف هایم را از آنچه گذشت جداگانه خواهم نوشت اما برایم جالب بود که که دیدم به روشنی فاصله ای افتاده است میان بچه های قدیمی چپ و واقعیت های سیاسی ایران در نظر و اندیشه عمل. چپ ها زیاد حرف زدند و سروصدا داشتند اما حرف تازه ای در آن نبود. آنچه تازگی داشت این بود که دیدم روشنفکران فعال تر را دو جریان اصلی دارد به خود جذب یا مجذوب می کند: روشنفکری احیاگر و اندیشه بازگشت به سلطنت یا مشروطه خواهی. یا در یک تقسیمبندی دیگر دو جریان ملی-ناسیونالیست و نوسنتی.
چپ به نظر می رسد از جذابیت بی بهره می شود. سروصدایش هم احتمالا برای همین است که آن بی اعتباری را جبران کند. اگر شنیده می شد چه نیازی داشت به این همه جنجال؟
در ۲۵ سال گذشته روشنفکری احیاگر همچنان مولد بوده است و روشنفکری ملی هم در حال تجدید سازمان است اما از دل جنبش چپ که چیرگی خیره کننده ای داشت تا پیش از انقلاب، دیگر هیچ صدای تازه ای شنیده نشد. به قول آجودانی انگار با انقلاب جنبش چپ هم تمام شد چنانکه دیگر متفکری از آن بیرون نیامد. این تغییر مهمی است هم در سرشت روشنفکری ایران هم در آینده تغییراتی که در راه است.
آینده از آن کیست؟ در حال حاضر آن دو جریان نامزدهای محتمل اند. اما چون حکومت آینده بی گمان دینی نخواهد بود وضع روشنفکری احیاگر با همه توانایی هایش پیچیده تر است گرچه وضع ملیون هم با ابهاماتی روبروست خاصه از باب توانایی های نظری و سیاسی. بدون فکر قوی نمی توان دل جامعه ایرانی را برد. اما می ترسم تغییرات باز پیش از آن که برایش آماده شده باشیم بر سرمان آوار شود.
خدایی که انسان را ویران می کند خدای ما نیست
اتین ژیلسون (۱۹۷۸–۱۸۸۴)، فیلسوف توماسی و مورخ برجستۀ فلسفه قرون وسطی، کتابی دارد به نام تحقیقی در نقش تفکر قرون وسطی در شکلگیری نظام دکارتی (۱۹۳۰) که ترجمۀ فارسی آن با عنوان نقد تفکر فلسفی غرب (ترجمۀ احمد احمدی، تهران: حکمت، ۱۳۶۰) منتشر شده است و به چاپهای متعدد نیز رسیده است. این کتاب تحلیل درخشانی است از الهیات و فلسفۀ قرون وسطی که فلسفۀ دکارت از آن بیرون آمد. این کتاب را در هنگام دانشجویی بسیار دوست داشتم و چندبار خواندم، تا جایی که تأثیری بسیار ماندگار در ذهنم گذاشت.
تا جایی که به خاطر دارم (اکنون کتاب را در پیش رو ندارم) یکی از نکتههای آموزندهای که ژیلسون در آنجا مطرح میکند این است که تحقیر عقل و دستاوردهای انسانی (از جمله فلسفه و دیگر علوم عقلی و انسانی در قرون وسطی) به نام «الهیات» و «علوم دینی» و برتری دادن آنچه به اصطلاح «الهی» است بر آنچه «انسانی» است تا بدانجا پیش رفت که دست آخر نه تنها خود «انسان» بلکه تمامی آفرینش خدا، یعنی طبیعت، هم خوار و ذلیل شد.
بدین ترتیب، به گفتۀ ژیلسون، جهان به ویرانهای تبدیل شد که «خدا» یگانه موجود آن بود و البته موجودی ناشناختنی و بسیار پرهیبت. اما پرسشی که بعد پیش آمد این بود، این خدای ویرانهها و موجودات حقیر و زبون دیگر چه جای پرستیدن داشت؟ مگر نه اینکه خدا را باید برای آفرینش زیباییها و دانشها و تواناییها ستود و نه زشتیها و جهالتها و ناتوانیها؟ کدام انسان است که بتواند چنین جهانی را تحمل کند؟ و کدام بشری است که بتواند خدایی را بپرستد که چنین آفریدههای بیارزشی دارد؟
اینجاست که ژیلسون هم مانند مارکس و نیچه مدعی میشود که میباید بذر بسیاری از شورشها علیه اندیشۀ دینی را در میان برخی «اصحاب کلیسا» جست که با نگرشهای احمقانهشان به جای بالا بردن خدا او را پایین آوردند (و البته او مدعی است که برخی از آنان زیر تأثیر محمد غزالی مسلمان بودند)، چون بر این گمان بودند که برای «بالا بردن» او باید «مخلوقاتش» را پایین آورد.
اما چگونه میتوان خدا را با پایین آوردن آفریدههایش «بالا» برد، اگر خدایی خداست باید آفریدههایش هم همانقدر ارزشمند باشند، چه چیزی جز عظمت جهان و مخلوقاتی که گویای قدرت خدا در آفرینش است میتواند ما را به پرستش و ستایش او وادارد؟ پس باید به خاطر خداهم که شده به مخلوقاتش احترام بگذاریم. بنابراین، همانطور که مایستر اکهارت یا آکوئیناس گفت: «هر آنچه انسانی است خدایی است و هر آنچه خدایی است انسانی است»، یا به تعبیر شیخ محمود شبستری خودمان در گلشن راز: «جهان انسان شد و انسان جهانی/ از این پاکیزهتر نبود بیانی».
برگرفته از: فل سفه؛ برای خواندن متن کامل کلیک کنید
این صفحه را بیشتر دریاب!
یه جاهایی دستکاری کردم تا عجالتاً صفحه راه بیفته. دسترسی به مطالب قبلی و نظراتِ پیشین هم را افتاده یعنی برای دستیابی به اونها باید روی لینک هر مطلبی کلیک کرد تا نظرش هم پاش بیاد.
سلام مهدی عزیز
گزارشت را در بی بی سی خوندم . صفحه ات مشکل به هم زده؟ بد دیده می شه
همه بحثها ه سر همین است ملازم عقل چه باید باشد. اما ذهن ایرانی گمانمی کنی چه جواب دهد؟ یا مذهب یا عرفان. که هردو نتوانستند یاری رسانند
گفتند صاحب سیبستان سکوت کردهاست. باورم نیست. ما را به شوقآوری خویش به ملکوت وبلاگ میکشانی و رندانه سر از در بیرون میکنی؟ ملال را دشنامی گو و برخیز. اگر به سردی دست و دل باشد، کاتب کتابچه باید هیچ ننویسد. رو چراغ باده را افروز و روشن کن خانه را.